داستانی درباره گشایش پس از سختی

داستانی در کتاب فرج بعد الشدة به این مضمون آمده است: از مردی از اکابر تجار نقل نموده که گفت: در سفر حج بودم و همیان محتوی سه هزار دینار زر و جواهر همراهم بود آن را به کمر بسته بودم، در یکی از منازل راه برای قضای حاجت نشستم، ناگهان همیان از کمرم باز شد و افتاد، و پس از آنکه چند فرسخ از آن منزل رفته بودیم به یادم آمد و برگشتن ممکن نبود، و چون مال فراوان داشتم گم شدن این مال هنگفت در من اثری ننمود، چون به وطن بازگشتم ابواب بلا بر من گشوده شد و متدرجا جمیع اموالم از کفم خارج شد و روزگار عزت به ذلت مبدل گردید و از خجالت نزد دوستان و شماتت دشمنان و زوال مال و ظهور اختلال از وطن آواره شدم. در اثنای مسافرت شبی به دهی رسیدم و از مال دنیا یک دانگ و نیم نقره داشتم، شبی تاریک و بارانی بود. با عیالم به کاروانسرای  خرابی که در آن ده بود رفتیم، و در همان جا وضع حمل عیالم شده به من گفت: قوتی به من برسان و گرنه همین لحظه هلاک خواهم شد! با نهایت سختی و هم بسیار به دکان بقالی رفتم و تضرع نمودم تا در را باز نمود. آن یک دانگ ونیم نقره را دادم و مقداری  روغن زیت و حلبه جوشانیده در کاسه گلی کرده به من داد. چون نزدیک کاروانسرا رسیدم پایم لغزید و افتادم، ظرف گلی شکست و آنچه در آن بود ریخت؛ پس از شدت رنج و غصه، از زندگانی سیر شدم و همانجا ایستاده طپانچه به صورت می زدم و بی اختیار به صدای بلند گریه و زاری می کردم، در آن نزدیکی خانه ای بود با دیوارهای بلند و منظره عالی، مردی از دریچه، سر بیرون کرد و بانگ بر من زد که این چه غوغا است که در این نیمه شب برپا نموده ای و خواب را از چشم من گرفته ای؟ من شرح قصه خود را برایش  گفتم، گفت: این همه گریه و فر یاد برای یک دانگ و نیم نقره است؟ توبیخ او بیشتر مرا سوزانید. گفتم:  خدا می داند این قدر مال نزد من ارزشی ندارد اما بر خود و زن و فرزندانم که از گرسنگی هلاک خواهند شد رحمم می آید و به خدا قسم که در فلان سال به حج رفته بودم و روزگار بر من فراخ بود، در فلان منزل همیانی داشتم که سه هزار دینار زر و جواهر در آن بود از من گم شد و در من اثری ننمود، از خدا بترس و مرا سرزنش مکن! چون این سخن شنید پرسید: نشانه همیان چیست؟ گریه را از سر گرفتم گفتم: این چه پرسش بی جا است که در این موقع از من می نمائی؟! از خانه خود بیرون آمد و گفت: دست از تو برندارم تا اینکه نشانه همیان خود را بازگوئی. پس ناچار برای او شرح دادم،  دست مرا گرفت و به خانه  خود برد و پرسید: عیال تو کجا است؟ نشانه دادم، به غلامان  خود امر نمود رفتند و عیال و اولاد مرا آوردند و به حرمسرای او بردند و سفارش کرد که هرچه لازم دارند برایشان تهیه نمایند، پس پیراهن و لباس برای من آوردند و مرا پوشانید و به حمام فرستاد و به بهترین وجهی آن شب گذشت. چون بامداد برخاستم خود را در آسایشی هرچه کاملتر یافتم، گفت: چند روز همین جا باش تا عیالت رو به صحت رود. مدت ده روز از ما پذیرائی کرد و هر روز ده دینار و بیست دینار می داد و من از بسیاری  لطف او پس از آن سرزنش و استهزائی که اول کرد متحیر ماندم! بعد از آن به من گفت: چه پیشه داری؟ گفتم مردی بازرگانم و در داد و ستد واردم. گفت: سرمایه به تو می دهم تا با شراکت من خرید و فروش  کنی، دویست دینار زر آورد و به من داد و گفت: در همین جا بیع و شراء کن. من خوشوقت شدم و مشغول تجارت گردیدم و بعد از چند روزی که سودی حاصل می شد نزدش می آوردم، روزی به داخل خانه رفت و همیانی آورد و نزد من گذاشت. دیدم همیانی است که در سفر حج از من گم شده بود. از نهایت شادی غش کردم چون به هوش آمدم گفتم الله الله این همان همیان است که در راه مکه افتاده بود. گفت: چند سال است که به زحمت نگهداری این همیان مبتلا هستم، در همان شبی که تو وصف آن را گفتی خواستم به تو رد نمایم، ترسیدم که از شادی به مرگ ناگهانی بیفتی لهذا به تدریج مال به تو رساندیم اینک همیان خود را بگیر، پس همیان را گرفته آنچه قرض نموده برداشته اداء کردم و از خدای خود سپاسگزاری کرده، پس از تشکر از آن مرد به وطن خود بازگشتم و از آن روز درهای فرج و فراخی دوباره بر من گشوده شد.


Sources :

  1. شهید عبدالحسین دستغیب- گناهان کبیره(باب اول)- از صفحه 81 تا 83

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/401291