داستانی درباره دست با برکت امام سجاد (ع)

از زهری، که از معاصرین امام سید الساجدین علیه السلام است، نقل شده که من با جمعی در محضر امام بودم. مردی از اصحاب خاص امام وارد شد. امام از او احوالپرسی  کرد. او گفت: آقا، حالم بسیار بد است. فرمود: چرا؟ گفت: چهار صد دینار قرض دارم و قادر به ادای آن نیستم و از طرف دیگر، عائله مند نیز هستم و از تأمین معاششان ناتوانم، از این رو سخت در فشارم. امام از شنیدن وضع پریشان آن مرد شدیدا متأثرشد، آنچنان که اشک از چشمانش بر صورتش جاری گشت. اصحاب گفتند: آقا، چرا شما این قدر ناراحت شدید و گریه می کنید؟ فرمود: مگر گریه برای مصیبت و محنت نیست؟ گفتند: آقا، چه مصیبتی به شما رسیده؟ فرمود: چه مصیبتی بالاتر از اینکه انسان برادر ایمانی اش را ببیند که دچار مشکلی شده و نتواند مشکلش را حل کند. بعد ما برخاستیم و از محضر امام بیرون آمدم. در بین راه یکی از منافقین که میان جمعیت بود، در مقام زخم زبان و طعنه زدن برآمد و گفت: کار اینها عجیب است. از یک طرف، ادعا می کنند که زمین و آسمان در اختیار ماست و ما مستجاب الدعوه هستیم و هر چه بخواهیم فورا انجام می گیرد و از طرف دیگر هم می بینیم که علی بن الحسین علیه السلام اظهار عجز می کند و می گوید نمی توانم مشکلی را حل کنم و این برادر ایمانی را از گرفتاری نجات دهم. مرد فقیر وقتی این حرف را شنید، خیلی ناراحت شد و دوباره خدمت امام برگشت و گفت: آقا، مصیبت من دو تا شد؛ قبلا دچار فقر بودم و قرض داشتم و الان زخم زبان این مرد تأثر روحی ام را دو چندان ساخت. امام علیه السلام  فرمود: اینک که کار به اینجا رسیده است، اطمینان داشته باش که خداوند به زودی گره از زندگی ات باز خواهد کرد. آنگاه خدمتکار خانه شان را صدا زدند و فرمودند: آنچه برای افطاری و سحری من نگه داشته بیاور. خادم رفت و دو قرص نان جوین خشکیده آورد. امام به آن مرد فقیر فرمود: ما فعلا چیزی نداریم که به تو کمک کنیم، این دو قرص نان جو را ببر، امیدوارم که خدا به برکت همین، گره از زندگی ات باز کند. مرد فقیر آنها را گرفت و به راه افتاد. در بین راه، با خود گفت: این دو قرص جو به چه درد می خورد؟ نه قرص من ادا می شود نه معاش بچه هایم مهیا می گردد. همین طور که می آمد و فکر می کرد، در راه به ماهی فروشی رسید و دید همه ی ماهی هایش فروش رفته و یک ماهی بو گرفته مانده که مشتری ندارد. گفت: این ماهی تو که مشتری ندارد، این نان جو ین خشکیده ی من هم مشتری ندارد، بیا با هم معاوضه کنیم. او قبول کرد و ماهی بو گرفته را داد و یک قرص نان جوین را گرفت. قدری جلوتر رفت، نمک فروشی را دید که نمکش را فروخته، فقط مقداری نمک خالی و درشتش باقی مانده است. با خود گفت: بهتر است این قرص نان را هم بدهم و نمک را ببرم و این ماهی را با نمک اصلاح کنم، شاید قابل خوردن بشود. نان داد و نمک را گرفت و به خانه آمد. تا شکم ماهی را شکافت، دید دو قطعه لولو و مروارید از شکم آن بیرون آمد. بسیار خوشحال شد. زن و بچه اش هم جمع شدند و اظهار شادمانی کردند. در همین حال دید در می زنند. بیرون رفت و دید ماهی فروش و نمک فروش آمده اند و می گویند این دو قرص نان جوین شما به درد ما نمی خورد، ما فهمیدیم که تو از بیچارگی آن را به بازار آورده ای، حال آن را برای خودت آورده ایم، آن ماهی و نمک را هم به تو حلال کردیم، از آن تو باشد. مرد با خوشحالی آمد و نشست. دوباره دید در می زنند. بیرون رفت و دید که خادم امام سجاد علیه السلام است و می گوید: امام می فرمایند حالا که مشکل تو حل شد و گشایشی در زندگی ات پدیدآمد، آن دو قرص نان جوین ما را به ما بر گردان که جز ما  کسی آن را نمی خورد.


Sources :

  1. سیدمحمد ضیاء آبادی- حبل متین (جلد دوم) – از صفحه 118 تا 120

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/402026