ملاقات سید حسن موسوی رشتی با امام زمان (ع)

سید حسن موسوی رشتی می گوید: در سال هزار و دویست و هشتاد هجری قمری، به قصد حج بیت الله الحرام، از دارالمرز رشت به تبریز آمدم و در خانه ی حاج صفرعلی، تاجر تبریزی معروف، منزل کردم. چون قافله نبود، متحیر ماندم تا آن که حاجی جبار جلودار سدهی اصفهانی برای حمل کالا عازم سفر به طرابوزن بود. من از او مالی کرایه کردم و به اتفاق حرکت کردیم. چون به منزل اول رسیدیم، سه نفر دیگر به تشو یق حاج صفر علی به من ملحق شدند. پس به اتفاق روانه شدیم تا به ارزنه الروم رسیدیم و از آنجا عازم طرابوزن شدیم و در یکی از منازل بین این دو شهر حاجی جبار جلودار نزد ما آمد و گفت: این منزل که در پیش داریم بسیار خطرناک است، قدری زود بار کنید تا به همراه قافله باشید. چون در سایر منازل غالبا از عقب قافله با فاصله حرکت می کردیم. پس ما تخمینا دو ساعت و نیم یا سه ساعت به صبح مانده به اتفاق به راه افتادیم. به قدر نیم یا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بودیم که هوا تار یک شد و برف شروع به باریدن کرد بطوری که رفقا هر کدام سر خود را پوشانیده به سرعت می راندند. من نیز هر چه تلاش کردم تا به آن ها برسم ممکن نشد، تا آن که آن ها رفتند و من تنها ماندم، پس، از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم، در حالی که بسیار نگران و مضطرب بودم چون نزدیک به ششصد تومان پول برای مخارج راه همراه داشتم. بعد از تأمل بسیار، بنا را بر این گذاشتم که در همین محل بمانم تا فجر طلوع کند و به همان منزلی که از آنجا بیرون آمده بودیم برگردم و از آنجا چند نفر نگهبان به همراه برداشته به قافله ملحق شوم. در آن حال، در مقابل خود باغی دیدم و در آن باغ، باغبانی که در دست بیلی داشت که بر درختان می زد تا برف از آنها بر یزد، پس او نزد من آمد و فرمود: تو کیستی؟ عرض کردم: رفقای من رفته اند و من تنها مانده ام، راه را نمی دانم، مسیر را گم کرده ام. فرمود ( به زبان فارسی): نافله بخوان تا راه را پیدا کنی. من مشغول خواندن نافله شدم. بعد از فراغ از تهجد ( نافله ی شب) باز آمد و فرمود: چرا نرفتی؟ گفتم: والله راه را نمی دانم. فرمود: زیارت جامعه بخوان. من زیارت جامعه را از حفظ نبودم و هنوز هم حفظ نیستم، با آن که مکرر به زیارت عتبات مشرف شده ام. پس، از جای خود برخاستم و زیارت جامعه را به طور کامل از حفظ خواندم. باز نمایان شد و فرمود: چرا نرفتی؟ هستی؟ بی اختیار به گریه افتادم. گفتم: بله هستم؛ راه را نمی دانم فرمود: ز یارت عاشورا را بخوان. من زیارت عاشورا را از حفظ نبودم و هنوز هم حفظ نیستم، پس برخاستم و از حفظ مشغول خواندن زیارت عاشورا شدم تا آن که تمام صد لعن و صد سلام و دعای علقمه را خواندم. دیدم باز آمد و فرمود: چرا نرفتی؟ هنوز هستی؟ گفتم: بله هستم تا صبح. فرمود: من اکنون تو را به قاقله می رسانم. پس رفت و بر مرکبی سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت و فرمود: به ردیف من بر مرکب سوار شو. پس عنان اسب خود را کشیدم، تمکین نکرد و حرکت نکرد. فرمود: جلو اسب را به من بده. دادم. پس بیل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را به دست راست گرفت و به راه افتاد. اسب در نهایت تمکین پیروی کرد، پس دست خود را بر زانوی من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمی خوانید؟ و سه بار فرمود: نافله، نافله ، نافله. باز فرمود: شما چرا عاشورا را نمی خوانید؟ و سه بار فرمود: عاشورا، عاشورا، عاشورا. و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمی خوانید؟ سه بار فرمود: جامعه، جامعه، جامعه. به هنگام حرکت به صورت دایره وار سیر می کرد، یک دفعه برگشت و فرمود: آنها رفقای شمایند که در لب نهر آبی فرود آمده اند و مشغول وضو گرفتن برای نماز صبح هستند. پس من همین که خواستم از مرکب پایین بیایم تا سوار اسب خود بشوم نتوانستم. پس آن جناب پیاده شد و بیل را در برف فرو برد و مرا سوار کرد و سر اسب را به سمت رفقا برگردانید. من در آن حال به فکر افتادم که این شخص چه کسی بود که به زبان فارسی حرف می زد- و حال آن که، در آن حدود زبانی جز زبان ترکی و مذهبی جز مذهب عیسوی نبود- و چگونه با این سرعت مرا به رفقای خود رساند؟ پس، پشت سر خود نظر کردم، کسی را ندیدم و از او آثاری پیدا نکردم، پس به رفقای خود ملحق شدم.


Sources :

  1. سیدمحمد ضیاء آبادی- کتاب حبل متین (جلد اول) – از صفحه 10 تا 12

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/402049