داستانی پیرامون برتری امام علی(ع) بر سایر افراد امت

در عصر خلافت عمربن عبدالعزیز، مردی اهل تسنن چنین سوگند یاد کرد: «ان علیا خیر هذه الامه و إلا امرأتی طالق ثلاثا»، همانا علی علیه السلام بهترین فرد این امت است و گرنه همسرم سه طلاقه است.

آن مرد معتقد بود که علی علیه السلام بهترین شخص امت اسلامی بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله است. پس طلاق او باطل می باشد. پدر آن زن معتقد به برتر بودن علی علیه السلام بر سایر مسلمانان نبود، این طلاق را صحیح می دانست. بین شوهر و پدر آن زن، نزاع در گرفت، شوهر می گفت: این زن، همسر من است و طلاق باطل است، زیرا شرط طلاق عدم برتری علی علیه السلام بر سایر امت است. پدر می گفت: طلاق واقع شده، زیرا علی علیه السلام برتر از همه نیست، پس آن زن بر شوهرش حرام است. درگیری این دو نفر شدت گرفت. جمعی طرفدار پدر شدند و عده ای طرفدار شوهر. میمون بن مهران، جریان را برای عمربن عبدالعزیز نوشت تا این قضیه را حل کند. عمربن عبدالعزیز، مجلسی تشکیل داد و جمعی از بنی هاشم و بنی امیه و بزرگان قریش را به آن مجلس دعوت کرد و به آنها گفت: این مسئله را روشن سازید. بگو مگو در آن مجلس زیاد شد. بنی امیه سکوت کردند و در جواب آن درماندند. سرانجام یکی از بنی عقیل (بنی هاشم) گفت: طلاق واقع نشده است زیرا علی علیه السلام از سایر افراد امت برتر است. وی در توضیح ادعای خود به عمربن عبدالعزیز گفت: تو را به خدا سوگند می دهم، آیا مگر نه این است که رسول خداصلی الله علیه و آله به عیادت فاطمه علیهما السلام رفت و به او فرمود: دخترم چه غذایی میل داری؟ فاطمه علیهما السلام عرض کرد: انگور می خواهم. با این که فصل انگور نبود و علی علیه السلام نیز در سفر بود، پیامبر صلی الله علیه و آله چنین دعا کرد: «اللهم آتنا به مع افضل امتی عندک منزله»، خدایا انگور را به وسیله آنکس که مقامش در پیشگاه تو از همه افراد امتم بهتر است برای ما بفرست. ناگاه علی علیه السلام در خانه را زد و وارد خانه شد. زنبیلی در دست داشت که با  عبایش روی آن را پوشانده بود. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای علی! این چیست؟ علی علیه السلام گفت: این انگور است که فاطمه علیهما السلام میل دارد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «الله اکبر، الله اکبر». خدایا همانگونه که مرا شادکردی (از این جهت که علی علیه السلام را برترین امت اختصاص دادی) شفای دخترم را نیز به وسیله این انگور قرار بده. سپس انگور را نزد فاطمه علیهما السلام نهاد و فرمود: دخترم به نام خدا از این انگور بخور. فاطمه علیهما السلام از آن انگور خورد. هنوز پیامبر صلی الله علیه و آله از خانه بیرون نرفته بودکه فاطمه علیهما السلام سلامتی خود را بازیافت. عمربن عبدالعزیز به مرد عقیلی گفت: راست گفتی و نیکو بیان کردی، گواهی می دهم که من این حدیث را شنیدم و دریافتم و پذیرفتم. آنگاه به شوهر آن زن گفت: دست زن خود را بگیر و به خانه ات ببر. او زن تو است. اگر پدرش از تو جلوگیری کرد، صورتش را خورد کن....


Sources :

  1. محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 237 تا 239

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/402415