یکی از فلسفه های زیادی که از سقراط نشأت گرفته است فلسفه کلبیون (Cynics) می باشد. موسس این مکتب آنتیستنس از شاگردان سقراط بود که در خصایل سقراط به قناعت ورزی او توجه بسیاری نشان داد. پیروان این مکتب را به دو دلیل کلبیان می نامند: دلیل اول محل تأسیس مدرسه آنهاست که سیناسارگس Cynosarges به معنای سگ سفید نامیده می شد. که در واقع ورزشگاهی در نزدیکی آتن بوده است. دلیل دوم هم مربوط به نوع زندگی پیروان این مکتب می باشد.
کلبیون معتقد به الزام وجود تقوا و فضیلتی برای رسیدن به خوشبختی بودند. آنها این فضیلت را دور از مواردی مانند قدرت سیاسی، ثروت، موقعیت اجتماعی و یا رعایت قراردادهای اجتماعی می پنداشتند. به عقیده اینان زندگی خوب و درست زندگی مبتنی بر روال طبیعت و بی نیازی است. همسو با این نظر کلبیان توصیه به برگشت به زندگی طبیعی و دوری از قراردادها و ارزشهای اجتماعی و اجتناب از لذات می کردند. زندگی خود آنان نیز بدینگونه بود به طوری که روشی ریاضت کشانه همراه بی اعتنایی به اجتماع و ارزشهای آن پیش گرفته بودند.
به اعتقاد کلبیون در زندگی نباید نگران مرگ و تندرستی خود و بقیه بود و از بابت این امور نباید دلواپس و نگران شد. آنها در گفتار خود نیز زبانی نیشدار و گزنده داشتند، از همین رو امروزه در بعضی از زبانهای اروپایی cynic به شخص طعنه گو و بدبین و بی توجه به سایرین اطلاق می شود.
فضیلت و تقوای مورد نظر کلبیان به فراگیری خاصی نیاز نداشت و کلا امور آموزش نظیر آموزش هندسه و موسیقی و ادبیات نزد آنان بی اهمیت بود. در فلسفه هم اهم توجه آنها به اخلاق می باشد. همانطور که در قبل گفته شد موسس این مکتب آنتیستنس و معرفترین چهره آن دیوجانس (دیوجنس) اهل سینوپ می باشد که مطالب بعدی سایت مربوط به این دو است. از دیگر چهره های این مکتب منیپوس و کرات می باشند. جالب است بدانیم که در میان کلبیون نام یک زن فیلسوف هم به نام هیپارچیا به چشم می خورد.
آنتیستنس پایه گذار فلسفه کلبی در سال 444 پیش از میلاد در آتن به دنیا آمد. در جوانی پس از موفقیت در نظامی گری تحت نظر گورگیاس سوفیست آموزش دید. بعد از مدتی آموزشهای گورگیاس به نظرش بیهوده آمد، از این رو مجذوب سقراط و به ویژه سادگی و قناعت او گشت. او در جلسات سقراط با چهره ای ژولیده و لباسهایی مندرس ظاهر می شد.
نقل شده که سقراط به او گفته است: «چرا اینقدر تظاهر! من غرور تو را از سوراخهای لباس مندرست می بینم.» آنتیستنس بعد از مرگ سقراط مدرسه اش را در سال 399 پیش از میلاد تأسیس کرد. محلی که او برای مدرسه اش انتخاب کرده بود در نزدیکی ورزشگاهی به نام سیناسارگس (Cynosarges) به معنای سگ سفید قرار داشت یکی از دلایلی که فلسفه او فلسفه کلبی نامیده می شود همین موضوع است. بیشتر کسانی که جذب این مدرسه می شدند افراد فقیر و تهیدست بودند. آنتیستنس ردا و خرقه ای خشن می پوشید و همواره با خود کیفی برای نگهداری وسایلش حمل می کرد. این نوع لباس پوشیدن او به آرامی تبدیل به لباس رسمی کلبیون گشت.
مانند سقراط، آنتیستنس هم فضیلت را برای رسیدن به سعادت و خوشبختی ضروری و در گامی پیشتر کافی می دانست. به اعتقاد او این فضیلت هم شاخه ای از دانش است که با آموزش دست نیافتنی است. او با توجه به گرایشات مذهبیش فضیلت را دوری از خواهش های شیطان (لذت و هوی و هوس) می دانست. او بر اساس همین دیدگاه مذهبی جهان را نیز تحت کنترل هوشی خدایی می دانست.
دیوجنس فیلسوف کلبی در سال 412 پیش از میلاد در سینوپ به دنیا آمد. پدر او یک صراف بود گفته می شود که او و پدرش در سینوپ محکوم می شوند که در اثر این محکومیت دیوجانس به شکل فرار یا تبعید به آتن می آید. او در آتن با فلسفه کلبی و آنتیستنس آشنا می شود. آنتیستنس در ابتدا او را به شاگردی نمی پذیرد و حتی برای دور کردنش او را با چوب می زند. دیوجانس به آرامی این عمل را تحمل می کند و می گوید «آنتیستنس مرا بزن ولی تا زمانی که تو حرفهایی داری که ارزش شنیدن دارند تو هرگز چوبی پیدا نخواهی کرد که به اندازه کافی برای زدن من محکم باشد که بتواند مرا از اینجا دور سازد.» فیلسوف از این جواب خشنود گردید و دیوجانس را در جمع شاگردانش پذیرفت.
دیوجنس کاملا اصول فلسفه و منش استاد خود را پذیرفت. و مانند او هرگونه جاه طلبی را برای ثروت و افتخار و قدرت طرد می کرد و حقیر می شمرد. دیوجنس ردایی زبر و خشن می پوشید و در رواقهای آتن و دیگر اماکن عمومی سکونت داشت. نان روزانه او هم از اعاناتی بود که گاه گاه می رسید. دیوجنس به تمرین کنترل خود و ریاضتهای سخت نظیر زندگی در گرما و سرمای شدید بدون سرپناه و تنها با استفاده از صدقاتی که اتفاقی داده می شدند می پرداخت. دیوجنس در پیری قصد عزیمت به جزیره ایجینیا در غرب آتن را کرد. در این سفر توسط دزدان دریایی اسیر شد.
او در جزیره کرت در جنوب یونان به عنوان برده فروخته شد. زمانی که دلال حراجی بازار برده از او پرسید چه کاری می تواند انجام دهد او جواب داد که «می توانم حکمرانی کنم مرا به کسی بفروش که به مدیر نیاز دارد.» زنیدیس، متمول کرتی با مشاهده این او را خرید. با ورود آنها به شهر کورینس زنیدس آزادی او را بخشید و آموزش فرزندان و امور منزلش را به او سپرد. دیوجنس نیز با وفاداری و صداقت کامل این مسئولیت را به انجام داد.
در زمانی که دیوجانس در کورینس اقامت داشت دیداری بین او و اسکندر مقدونی رخ داد. اسکندر که قبلا توسط نزدیکانش در مورد دیوجنس بسیار شنیده بود مشتاق دیدار دیوجنس شده بود. پس از جستجو او را در خمش در زیر آفتاب یافت. شاه گفت: «من الکساندر کبیر هستم.» فیلسوف جواب داد «من هم دیوجنس کلبی هستم.» شاه گفت چه کاری می تواند برایش انجام دهد؟ فیلسوف پاسخ داد: «جلوی آفتاب را نگیر و سایه ات را کم کن.» اسکندر که به شدت از این جواب متعجب شده بود رو به اطرافیان کرد و گفت: «اگر من اسکندر نبودم آرزو می کردم که دیوجانس باشم.» از دیوجنس فلسفه نظری خاصی به جا نمانده است زیرا بیشتر توجه او به زندگی مبتنی بر فلسفه کلبی بوده است.
با توجه به اینکه در مورد این زن فیلسوف که شاید بتوان او را اولین فیلسوف زن نامید، منبع خاصی به زبان فارسی مشاهده نکردیم، تصمیم گرفتیم با وجود اینکه در مورد فلسفه او اطلاعات چندانی در دسترس نمی باشد در مورد او بیشتر بنویسیم. هیپارکیا یا هیپارچیا حوالی سال 300 پیش از میلاد می زیست. او در خانواده ای اشرافی به دنیا آمد. برادرش متروکلس شاگرد کرات از پیروان دیوجانس کلبی بود.
عمده اطلاعات به دست آمده از او چند سطری است که دیوجانس لیرتوس (دیوجنس) درباره او نوشته است. او توسط برادرش با کرات و بعد از آن با فلسفه کلبی آشنا شد و زندگی خود را وقف فلسفه کلبی کرد. او با مشاهده سخنان و شیوه زندگی کرات کلبی شیفته او گشت و به خواستگاران ثروتمند و خوش چهره خود پشت کرد. و کرات لاغر و زمخت و فاقد جذابیتهای مردانه را برگزید. برای هیپارکیا کرات فقیر کلبی مذهب همه چیز بود. او کسی را یافته بود که مانند خودش تشنه حقیقت و برابری و سادگی انسانها بود.
طبیعی می نماید که برای انتخاب کرات و حتی نفس عمل انتخاب کردن همسر توسط یک دختر، هیپارچیا مورد سرزنش خانواده اش واقع شود. هیپارچیا حتی برای ازدواج با کرات والدین خود را تهدید به خودکشی کرد. کرات هم به درخواست پدر و مادر هیپارکیا هر کاری که برای منصرف کردن او از این تصمیم می توانست انجام داد. به راحتی می توان تصور کرد که کرات هم با این موضوع دچار دودلی و سرگشتگی گردیده بود چون از یک سو ازدواج با هیپارکیا (یعنی دختری زیبا و متمول و مهمتر از این خوش فکر و همسو با فلسفه او) و در واقع خرق عادتی در آن جامعه باستانی، برای او لذتی بزرگ محسوب می گشت، از سوی دیگر فلسفه او فلسفه سادگی و فقر و ریاضت بود.
در پایان که موفق به منصرف کردن او نشد برخاست و لباسهای کهنه و مندرس تنش را جلوی او گذاشت و گفت این داماد توست و این هم سرمایه و دارایی اوست. انتخاب کن تو تا زمانی که راه من را برای زندگی پیش نگیری شریک من نخواهی بود. هیپارچیا پذیرفت و مانند او به سان کلبیون لباس پوشید و در پی او روان شد و در مجامع عمومی همنشین او به همان شیوه گشت.
او در یک مهمانی تئدروس را در جای خود با این استدلال فرونشاند: هر عملی که برای تئدروس اشتباه و خطا نباشد برای هیپارچیا نیز اشتباه و خطا محسوب نمی شود پس حالا که عمل تئودروس که خودش را می زند اشتباه محسوب نمی شود زدن تئدروس توسط هیپارکیا نیز خطا نیست. تئدروس که جوابی برای این استدلال نداشت سعی کرد ردا او را از تنش بیرون آورد و لخت کند.
در واکنش هیپارچیا نشانی از شرم و یا ترس و سراسیمگی که دیگر از زنان انتظار می رود دیده نشد. سپس تئدروس پرسید: «این زنی است که شانه پنبه زنیش را در کارگاه نساجی جا گذاشته است؟» هیپارچیا جواب داد «بله این منم و آیا تو فکر می کنی که آیا من اشتباه کرده ام که بین بافندگی در کنج منزل و آموزش و تحصیل خودم آموزش را انتخاب کرده ام؟» هیپارچیا و کرات سالها با هم زندگی کردند و صاحب فرزندانی شدند. باید دانست که زندگی این دو به شیوه سایر کلبیان ادامه پیدا کرد.
در مورد روابط آنها نیز مسایلی نظیر داشتن سکس در عرصه عمومی با توجه به فلسفه طبیعت گرای کلبیان و عدم توجه آنها به ارزشها و قراردادهای اجتماعی و یا نظیر اینها ذکر شده است. که البته تردیدهایی نیز در صحت این موارد وجود دارد.