یکى از علل مهم انکار آیات خدا و قیام در برابر پیامبران، مسئله «استکبار» بوده است. استکبار یعنی اینکه شخص اظهار بزرگی و برتری کند با آنکه واقعا بزرگ نیست. مخالفان گاهی مى گفتند: این پیامبر چه برترى ای بر ما دارد؟ چرا آیات الهى بر ما نازل نشده است؟ و گاه مى گفتند: گرداگرد او را گروهى از جوانان فقیر و تهیدست گرفته اند! ما اجازه نمى دهیم آنها با ما در یک صف قرار گیرند، اگر پیامبر این مؤمنان فقیر را کنار نزند شرکت ما در مجلس او امکان پذیر نخواهد بود! و به این بهانه ها و امثال آن از پذیرش آیات خداوند سر باز مى زدند. مواردی از اینگونه تکبرهای نا به جا در مواجهه با فرستادگان الهی را از دیدگاه قرآن کریم بررسی می کنیم:
در داستان قوم عاد، می بینیم که عامل اصلی بدبختی آنها همان استکبار است، خداوند مى فرماید: «فاما عاد فاستکبروا فى الارض بغیر الحق و قالوا من اشد منا قوة اولم یروا ان الله الذى خلقهم هو اشد منهم قوة و کانوا بآیاتنا یجحدون؛ اما قوم عاد به ناحق در زمین استکبار جستند و گفتند: چه کسى از ما نیرومندتر است؟ آیا آنها نمى دانستند خداوندى که آنها را آفریده از آنان قوى تر است؟! آنها (به خاطر این پندار) پیوسته آیات ما را انکار مى کردند» (فصلت/ 15) صفت رذیله استکبار سبب شد که به راستى خود را قوى ترین موجود جهان بدانند و حتى قدرت خدا را فراموش کنند و در نتیجه آیات الهى را انکار نمایند و میان خود و حق مانع بزرگى ایجاد کنند. جالب اینکه آیه بعد از آن (فصلت/ 16) نشان مى دهد که خدا براى تحقیر این متکبران لجوج آنها را به وسیله تندبادى شدید و هول انگیز در روزهاى شوم پر غبارى (که اجساد آنها را مانند پر کاه به این سو و آن سو پرتاب مى کرد) مجازات نمود! تعبیر «بغیر الحق» قید توضیحى یعنی تکبر و استکبار (بر بندگان خدا و خوار کردن آنها) براى انسان ها در هر حال حق نیست و سزاوار نمى باشد.
مستکبران قوم شعیب نیز به دشمنی با این پیامبر الهی پرداختند. خدای تعالی مى فرماید: «زورمندان قوم شعیب که تکبر می ورزیدند گفتند: «قال الملأ الذین استکبروا من قومه لنخرجنک یا شعیب و الذین آمنوا معک من قریتنا او لتعودن فى ملتنا قال اولو کنا کارهین؛ اى شعیب! سوگند یاد مى کنیم که تو و کسانى را که به تو ایمان آورده اند از شهر و آبادى خود بیرون خواهیم کرد، مگر اینکه به آیین ما بازگردید آیا (مى خواهید ما را بازگردانید) اگر چه مایل نباشیم» (اعراف/ 88) چرا شعیب به افرادى که به او ایمان آورده بودند و راه خداپرستى و تقوا را پیش گرفتند باید از شهر و دیار خود تبعید شوند؟ آیا دلیلى جز این داشت که زورمندان و ثروتمندان متکبر که ایمان آوردن به شعیب و ملحق شدن به مؤمنان را براى خود کوچک مى شمردند، به مقابله با او برخاستند؟! اینکه مى گفتند: او لتعودن فى ملتنا (یا اینکه به آیین ما بازگردید) به خاطر این نبود که به آیین خود ایمان داشتند، بلکه به خاطر این بود که منسوب به آنها و متعلق به آنها بود و تکبر و حب ذات ایجاب مى کرد که آنچه متعلق به آنهاست، مورد علاقه آنها باشد!
در داستان فرعون و هامان و قارون نیز عامل اصلى انحراف و گمراهى و بدبختى آنها یا یکى از عوامل اصلى، تکبر ذکر شده، مى فرماید: «و قارون و فرعون و هامان و لقد جائهم موسى بالبینات فاستکبروا فى الارض و ما کانوا سابقین؛ ما «قارون» و «فرعون» و «هامان» را نیز هلاک کردیم، موسى با دلایل روشن به سراغ آنها آمد ولى آنها در زمین استکبار و برترى جویى کردند (به همین دلیل تسلیم حق نشدند و ما آنها را هلاک کردیم) و آنها نتوانستند بر خدا پیشى گیرند (و از چنگال عذاب الهى فرار کنند)،» (عنکبوت/ 39) قارون مرد ثروتمندى بود که ثروت باد آورده اش را دلیل بر عظمت خود در پیشگاه خدا مى پنداشت و معتقد بود بر اثر لیاقتش داراى این ثروت عظیم شده، پیوسته به خود مى بالید و با کبر و غرور خوشحالى مى کرد و اصرار داشت با نمایش ثروت، فقیران و تهیدستان را هر چه بیشتر تحقیر کند، هر چه به او نصیحت کردند که این ثروت را وسیله اى براى وصول به سعادت اخروى قرار دهد در او اثر نکرد، چرا که غرور و کبر اجازه نمى داد واقعیت هاى زندگى را ببیند و این امانت هاى الهى را که چند روزى در دست اوست به صاحبانش بسپارد! فرعون که بر تخت سلطنت نشسته بود، گرفتار غرور و تکبر بیشترى بود او حتى قانع به این نبود که مردم او را پرستش کنند، مایل بود که او را «رب اعلى» (خداى بزرگ) بدانند! «هامان» وزیر مقرب فرعون که در تمام مظالم و ستم ها یار و یاور او بود بلکه این امور به دست او انجام مى شد نیز به تصریح قرآن گرفتار کبر و غرور شدیدى بود و هر سه، دست به دست هم دادند و با پیامبر بزرگ خدا موسى (ع) به مبارزه برخاستند و در زمین فساد کردند و سرانجام گرفتار شدیدترین عذاب الهى شدند، فرعون و هامان در میان امواج نیل که سرمایه اصلى قدرت آنها بود، نابود شدند و قارون با گنج هایش در زمین فرو رفت.
استکبار سبب کفر و بى ایمانى و لجاجت و انعطاف ناپذیرى در برابر حق است، در اینجا سخن از عصر پیامبر (ص) و زمان ظهور اسلام است. سخن از «ولید بن مغیره مخزومى» است، که خداوند مى فرماید: «ثم عبس و بسر * ثم ادبر واستکبر * فقال ان هذا الا سحر یؤثر؛ سپس چهره در هم کشید و با عجله دست به کار شد، آنگاه پشت به حق کرد و تکبر ورزید و گفت: «این (قرآن) چیزى جز یک سحر جالب همچون سحرهاى پیشینیان نیست» (مدثر/ 22-24). تعبیر به «سحر» به خوبى نشان مى دهد که «ولید» این واقعیت را پذیرفته بود که قرآن تأثیر فوق العاده اى در افکار و دل ها مى گذارد و جاذبه عجیبى دارد که دل ها را به سوى خود مى کشاند، اگر «ولید» به دیده حق طلبانه در آن مى نگریست، این تأثیر فوق العاده را دلیل بر اعجاز قرآن مى شمرد و ایمان مى آورد، ولى چون با دیده غرور و استکبار به آن نگاه کرد قرآن را به صورت سحرى همچون سحرهاى پیشینیان مشاهده کرد.
مشهور است که «ولید» به قدرى مغرور و خودخواه بود که مى گفت: «انا الوحید بن الوحید، لیس لى فى العرب نظیر، و لا لابى نظیر؛ من منحصر به فردم! پدر من نیز منحصر به فرد بود! در میان عرب همانندى ندارم، پدر من نیز همانند نداشت!». این در حالى است که «ولید» نسبت به مردم آن محیط فرد دانشمندى محسوب مى شد و عظمت قرآن را به خوبى دریافته بود و جمله عجیب او درباره قرآن که محرمانه به طایفه بنى مخزوم گفت شاهد این مدعاست: «ان له لحلاوة، و ان علیه لطلاوة، و ان اعلاه لمثمر و ان اسفله لمغدق، و انه لیعلو و لایعلى علیه؛ گفتار او (قرآن) شیرینى خاص و زیبایى و طراوت ویژه اى دارد، شاخه هایش پر میوه و ریشه هایش قوى و نیرومند است، سخنى است که از هر سخنى بالاتر مى رود و هیچ سخنى بر آن برترى ندارد!» (تفسیر قرطبى، جلد 10، صفحه 66-68) شبیه همین معنى در بسیارى از تفاسیر و کتب دیگر نیز نقل شده است این تعبیر نشان مى دهد که او بیش از هر کس در آن زمان به عظمت قرآن آشنا بود، ولى کبر و غرورش اجازه نمى داد که به حقانیت آن اقرار کند!
قرآن کریم تفاوت میان نصاری و قوم یهود را اینچنین بیان مى کند: «لتجدن اشد الناس عداوة للذین آمنوا الیهود والذین اشرکوا و لتجدن اقربهم مودة للذین آمنوا الذین قالوا انا نصارى ذلک بان منهم قسیسین و رهبانا و انهم لایستکبرون؛ به یقین یهود و مشرکان را دشمن ترین مردم نسبت به مؤمنان خواهى یافت و نزدیک ترین آنها را از نظر دوستى و محبت به مؤمنان کسانى مى یابى که مى گویند ما نصرانى هستیم» (مائده/ 82) سپس به دلیل و علت این تفاوت اشاره کرده، مى فرماید: «این به خاطر آن است که در میان آنها (مسیحیان) افرادى دانشمند و تارک دنیا، هستند و آنان تکبر نمی ورزند»، «ذلک بان منهم قسیسین و رهبانا و انهم لایستکبرون» از این تعبیر به خوبى روشن مى شود که یکى از عوامل اصلى عداوت یهود نسبت به اهل ایمان تکبر و استکبار آنان بود، در حالى که یکى از دلایل محبت گروهى از نصارى نسبت به اهل ایمان عدم استکبار آنها بود. افراد مستکبر خواهان این هستند که دیگران در مقابل آنها ذلیل و حقیر و فقیر و ناتوان باشند، به همین دلیل اگر آنان از نعمتى برخوردار شوند به عداوت و ستیز با آنان بر مى خیزند، آرى «استکبار» سبب «حسد» و «کینه» و «عداوت» مى شود.
درست است که این سخن درباره همه نصارى نیست بلکه بیشتر ناظر به نجاشى و قوم او در حبشه است که از مسلمانان مهاجر استقبال کردند و به توطئه ها و وسوسه هاى نمایندگان قریش بر ضد آنان وقعى ننهادند و همین امر سبب شد که مسلمانان پناهگاهى مطمئن در سرزمین حبشه براى خود یافتند و خود را از شر مشرکان قریش که سخت کینه توز بودند حفظ کردند، ولى به هر حال این آیه نشان مى دهد که استکبار خمیر مایه عداوت و دشمنى با حق و پیروان حق است در حالى که تواضع مایه محبت و دوستى و خضوع در برابر حق و پیروان حق است.