گفته اند که «هستى و زمان» «Sein Und Zeit» اثر مارتین هایدگر مهم ترین شاهکار فلسفى قرن بیستم است، چرا که حتى منتقدانش از تأثیر این کتاب در امان نمانده اند. این کتاب استوارترین ستون هاى سنت متافیزیک غرب را به لرزه درمى آورد. اگزیستانسیالیسم، ساخت شکنى، هرمنوتیک و الهیات مدرن، نقد ادبى و هنرى، روانکاوى و بسیارى از جنبش هاى علوم انسانى معاصر را وامدار این کتاب خوانده اند. به این همه باید دشوارى زبان، طرح شگفت انگیز و ژرفاى مضامین آن را نیز افزود. آنچه در پى آمده ترجمه بندهاى «۴۹» و «۵۱» این کتاب است که به تحلیل اگزیستانسیال مرگ، البته با زبانی دریاب، می پردازد.
صراحت و بى ابهامى تفسیر هستى شناسانه مرگ باید پیشاپیش به این طریق استوار گردد که به نحوى گویا و بین واقف از آن باشیم که این تفسیر از چه ها نمى تواند پرسید و در کجا چشم به کسب اطلاعات و رهنمایى ها از آن داشتن بى حاصل است. مرگ به گسترده ترین معنا پدیدار از پدیدارهاى زندگى است. زندگى را باید همچون نوعى از هستى فهمید که در ـ جهان ـ بودنى به آن تعلق مى گیرد. این نوع هستى تنها با جهت گیرى سلبى نسبت به دازاین مى تواند از حیث هستى شناختى ثابت شود. دازاین را مى توان همچون حیات محض نیز مطالعه کرد. اگر طرح و بسط پرسش درباره دازاین از حیث زیست شناختى و روان شناختى باشد، دازاین به آن حیطه اى از هستى رجعت مى کند که آن را به عنوان جهان جانوران و گیاهان مى شناسیم. در این قلمرو با معلوم ساختن و اثبات هستومندانه مى توان درباره طول عمر و حیات گیاهان، جانوران و انسان ها به داده ها و آمارهایى دست یافت. مى توان به روابط متقابل میان طول عمر، تولید مثل و رشد پى برد. مى توان درباره «انواع» مرگ، اسباب و علل مرگ، «تمهیدات» مرگ و شیوه هاى در رسیدن آن تحقیق کرد.
در پى و بنیاد این مرگ پژوهى زیست شناختى و هستومندى مشکلى هستى شناختى هست. این پرسش به قوت خود باقى است که ذات مرگ چگونه برحسب ذات هستى شناختى زندگى تعیین مى شود. در این باره جستار هستومندانه درباره مرگ هماره پیشاپیش تکلیف خود را تعیین کرده است. در چنین جستارى کمابیش پیش دریافت هاى روشن گشته اى که درباره زندگى و مرگ رایج اند کارکردى مؤثر دارند. این پیش دریافت ها خود نیازمند طرحى پیشین از طریق هستى شناسى دازاین هستند. در حیطه هستى شناسى دازاین، که سابق بر هستى شناسى حیات است، تحلیل اگزیستانسیال مرگ، خود مسبوق است به توصیف تقویم بنیادین دازاین. ما پایان یافتن جانداران را تهلکه نامیدیم. دازاین نیز مرگ فیزیولوژیکى خود را «دارد» که همسان با مرگ همه جانداران است. با این همه، او چنین مرگى را نه به صورت جداافتادگى هستومندانه، بل همچون آنى دارد که توأما از طریق نوع سرآغازین هستیش نیز معین مى شود.
اما دازاین گرچه در مقام دازاین صرفا هلاک نمى شود، همچنین مى تواند بدون آن که اصیلانه بمیرد پایان یابد. ما این پدیدار بینابین را با نام «فوت» نشان مى دهیم؛ اما «مردن» را همچون شیوه اى از هستى که در آن دازاین به سوى مرگش هست محسوب مى داریم. از این رو، باید گفت دازاین هرگز هلاک نمى شود. دازاین مادام که مى میرد، تنها مى تواند فوت کند. جستار طبى و زیست شناختى در باب فوت قادر به کسب نتایجى است که اگر براى تفسیر اگزیستانسیال مرگ جهت گیرى بنیادى تأمین باشد، این نتایج مى تواند از حیث هستى شناختى نیز حائز اهمیت باشند. یا آیا بیمارى و مرگ به طور کلى باید ـ حتى از دیدگاه پزشکى ـ از بدو امر به منزله پدیدارهاى اگزیستانسیال دریافته آیند.
تفسیر اگزیستانسیال مرگ بر هرگونه زیست شناسى و بر هرگونه هستى شناسى حیات تقدم دارد. اما این تفسیر همچنین ابتدائا بنیان هر جستار زندگینامه اى ـ تاریخى یا قوم شناختى ـ روان شناختى درباره مرگ است. «سنخ شناسى»اى در خصوص «مردن» در مقام دانشى که اوصاف وضعیت ها و شیوه هاى «تجربه» فوت را مشخص مى کند، پیشاپیش مفهوم مرگ را مفروض داشته است. افزون بر این، روانشناسى «مردن» بیشتر اطلاعاتى درباره «زندگى شخصى که در حال مردن است» به ما مى دهد تا درباره خود مردن. این که روانشناسى نمى تواند اطلاعاتى درباره خود مردن به ما بدهد بازتاب این امر است که دازاین وقتى که مى میرد، حتى وقتى که اصیلانه مى میرد، تنها با تجربه فوت فعلى یا در تجربه فوت فعلى نمى میرد. به همین سان، دریافت هاى اقوام بدوى از مرگ و شیوه هاى تعامل آنها با مرگ در جادو و آئین هاى پرستش، بدوا پرتوى بر فهم دازاین مى افکند، فهمى که تفسیر آن پیشاپیش نیازمند است به تحلیلى اگزیستانسیال از مرگ و مفهومى از آن که بر وفاق این تحلیل باشد.
از سوى دیگر، تحلیل هستى شناسانه هستى به سوى پایان پیشاپیش نسبت به مرگ هیچ وضع اگزیستانسیلى اتخاذ نمى کند. وقتى مرگ همچون «پایان» دازاین یا، به دیگر سخن، همچون پایان در ـ جهان ـ بودن تعریف و تعیین مى شود، بدین سان هیچ حکم هستومندانه اى درباره چنین مسائلى صادر نشده است که آیا «بعد از مرگ» هستى دیگرى ـ خواه والاتر خواه پست تر ـ امکان پذیر است، یا آیا دازاین «به زندگى ادامه مى دهد» یا حتى «دوام آوران نامیرا»ست. در اینجا از حیث هستومندى همان قدر که راجع به «این جهان» چیزى تعیین و قطعى نمى شود درباره «آن جهان» و امکاناتش نیز چنین است و چنان هم نیست که گویى به این لحاظ براى شیوه رفتار با مرگ بنابر پیشنهاد معیارها و قواعدى به قصد «ارشاد» باشد. اما تحلیل مرگ مطلقا «این جهانى» باقى مى ماند؛ چه، این تحلیل پدیدار مرگ را صرفا به طریقى تفسیر مى کند که این پدیدار در مقام امکان هستى این یا آن دازاین فعلى به درون چنین دازاینى وارد مى شود.
حق آن است که اصلا تنها وقتى مى توان با اطمینانى روش شناسانه حتى پرسش کرد که پس از مرگ چه ممکن است باشد که مرگ برحسب ذات هستى شناختى تمام و کمالش دریافته آمده باشد. این که آیا چنین پرسشى اصلا پرسش نظرى ممکنى را عرضه مى دارد، امرى است که در اینجا بنا نیست تکلیفش قطعى شود. تفسیر هستى شناسانه این جهانى در باب مرگ مقدم و سابق است بر هرگونه نظریه پردازى هستومندى و آن جهانى.
سرانجام باید گفت که تحلیل اگزیستانسیال مرگ بیرون از مباحث آن حیطه اى است که ذیل عنوان «متافیزیک مرگ» از آن سخن مى گویند. پرسش در این باب که چگونه و کى مرگ «به جهان آمد»، و این پرسش که مرگ همچون شر و رنجى در همه هستندگان چه «معنا»یى مى تواند و باید داشته باشد، پرسش هایى هستند که به ضرورت نه تنها فهمى از هستى سرشت مرگ، بل هستى شناسى همه هستندگان در کل و توضیح هستى شناسانه شر و نفى به طور خاص را نیز باید پیش فرض خود قرار دهند.
پرسش هایى که مرگ را از منظر زیست شناسى، روانشناسى، مبحث عدل الهى و خداشناسى فرادید دارند به لحاظ روشى مسبوقند به تحلیل اگزیستانسیال. از دید موجودبین، نتایج این تحلیل از چیزى جز صوریتى خاص و تهى بودن هرگونه توصیف هستى شناختى نشان ندارد. لیکن این امر نباید دیدگان ما را به روى ساختار غنى و پیچیده این پدیدار ببندد. وقتى دازاین از آنجا که ممکن بودن، به نحوى خاص به نوع هستى اش تعلق دارد، اصلا هرگز همچون چیزى پیش دستى دسترس پذیر نمى شود، پس مشکل تر (از این دسترسى) این چشمداشت است که وقتى مرگ در واقع امکانى مشخص و ممتاز از امکانات دازاین است، به سادگى بتوان به ساختار هستى شناختى آن پى برد.
وانگهى، این تحلیل نمى تواند تکیه بر آنگونه ایده مرگى کند که بر سبیل تصادف و دلبخواهانه جعل شده است. بر این کامشکارى تنها از طریق مشخص نمایى هستى شناسانه پیشانه آن نوع هستى که در آن «پایان» به هر روزینگى میانه دازاین وارد مى شود مى توان لگام زد. این امر نیازمند آن است که آن ساختارهاى هرروزینگى را که پیش از این فراگشوده شدند به نحوى مستوفا فرادید آوریم. این که در تحلیلى اگزیستانسیال از مرگ، امکانات اگزیستانسیل هستى به سوى مرگ نیز ساز همراهى دارند امرى است نهشته در ذات هر جستار هستى شناسانه اى. پس تعیین مفاهیم اگزیستانسیال بویژه در نسبت با مرگ که در آن خصیصه امکان دازاین به گویاترین نحو خود را از پرده برون مى اندازد باید به قاطعانه ترین صورت با بى التزامى یا نابستگى اگزیستانسیل همراه شود. آنچه در مشکل اگزیستانسیال هدف است منحصرا آهنگ فرانمایى ساختار هستى شناختى هستى به سوى پایان دازاین است.
فرانمایى هستى هرروزینه میانه به سوى مرگ متوجه جهت ساختارهاى هرروزینگى که قبلا حاصل آمدند گردید. در هستى به سوى مرگ دازاین با خودش از آن حیث که هستى توانشى مشخص و ممتاز است مرتبط مى گردد. اما خودى که به هرروزینگى تعلق دارد همگنان است. همگنان تقویم شده تفسیرشدگى شایعى است که خود را در هرزه درایى اظهار مى کند. بنابراین، هرزه درایى باید عیان کند که دازاین هرروزینه به چه شیوه اى به سوى مرگ بودن خود را وامى گشاید یا تفسیر مى کند. شالوده این واگشایى هماره فهمى است که خود هماره یافته، یعنى همنوا شده با حال، است. از این رو، باید پرسید: چگونه آن فهم یافته اى که در هرزه درایى همگنان نهشته است هستى به سوى مرگ را گشوده و آشکار کرده است چگونه همگنان خود را به نحوى فهم کننده با خویشمندترین امکان نامنسوب و پیشى ناگرفتنى دازاین مرتبط مى کند کدام یافتگى واگذاشتگى همگنان به مرگ را بر همگنان آشکار مى کند و به چه نحو
شیاع با یکدگر بودن هرروزینه مرگ را به منزله رویدادى که دائما پیش مى آید «مى شناسد»، یعنى به منزله «مورد واقع افتاده مرگ». این یا آن کس که ممکن است همسایه یا بیگانه باشد «مى میرد». هر روز و هر ساعت کسانى که بر ما ناشناخته اند «مى میرند». «مرگ» همچون رویدادى آشنا که درون جهان پیش مى آید در معرض مواجهه قرار مى گیرد. مرگ در این مقام در آن ناچشمگیرى درجا مى زند که خصیصه مواجهات هرروزینه است. همگنان نیز پیشاپیش واگشایى (یا تفسیرى) براى این رویداد فراهم کرده است. در این باره، زبان حال آن گفتار «فرار»ى که ادا مى کنند یا غالبا فرومى خورند چنین است: آدمى سرانجام یک بار هم مى میرد، اما عجالتا مرگ را با ما کارى نیست. (ترجمه آزادتر: مرگ شترى است که در خانه هرکسى خوابیده، اما مرگ یک بار، شیون یک بار. ـ م.)
تحلیل عبارت «آدمى مى میرد» فارغ از هرگونه ابهامى نوع هستى به سوى مرگ بودن هرروزینه را از پرده برون مى اندازد. مرگ در چنین گفتارى همچون چیزى نامعین فهمیده مى شود که اول و آخر باید از جایى برسد، اما عجالتا هنوز براى خود شخص حضورى پیشدستى ندارد و از این رو، عارى از تهدید است. عبارت «آدمى مى میرد» این پندار را اشاعه مى دهد که مرگ گویى دامنگیر همگنان مى گردد. تفسیر شایع دازاین چنین مى گوید: «آدمى مى میرد»، زیرا بدین سان هرکس مى تواند خود را چنین مجاب کند: این آدمى به هیچ وجه خود من نیست؛ چه، این کس هیچ کس است. «مردن» هم سطح پیشامدى مى گردد که البته دستش به دازاین مى رسد، اما به هیچ کس خاصى تعلق ندارد. دوپهلویى اگر هماره از آن هرزه درایى گردد، پس به این گفته راجع به مرگ نیز تعلق مى گیرد. مردن، که ذاتا و به نحوى جدایی ناپذیر از آن من است، به رویدادى قلب مى گردد که به نحوى شایع براى همگنان پیش مى آید و همگنان با آن مواجه مى شود. بر حسب گفتارى که وصف شد، مرگ «موردى واقع افتاده» است که دائما پیش مى آید. این گفتار مرگ را همچون چیزى که هماره پیشاپیش «واقعى» است مصادره مى کند و خصیصه امکان بودن آن را مى پوشاند و همراه با آن همزمان با دو پاربن دیگر متعلق به مرگ، یعنى نامنسوبیت و پیشى ناگرفتنى بودن، نیز چنین مى کند. به یارى چنین دوپهلویى (یا ابهامى) دازاین، به لحاظ هستى توانش مشخص و ممتازى که به خویشمندترین خود (یا من) او تعلق دارد، خود را در موضع گم گشتگى در همگنان مى نشاند. همگنان وسوسه کتمان خویشمندترین به سوى مرگ بودن خود را حقانیت و شدت مى بخشد.
طفره روى کتمان کننده در مواجهه با مرگ چندان پافشارانه بر هرروزینگى مستولى مى گردد که، در با یکدگر بودن، «همسایگان» اغلب درست همان «کسى را که درحال مردن است» باز هم مجاب مى کنند که از مرگ جان سالم به درخواهد برد و به زودى دوباره به هرروزینگى امن و امان جهان پردازش شده اش باز مى گردد. چنین «تیمارداشتى» حتى از این طریق آهنگ «تسلى دادن» به «محتضر» دارد. این تیمار داشت بر آن است که با کمک به محتضر در کتمان کامل خویشمندترین امکان نامنسوب هستى اش او را به (ساحت) دازاین باز آورد. همگنان به شکلى از اشکال آرامشى پایا درباره مرگ مهیا مى کند، اما این آرامش در اصل نه تنها براى «محتضر»، بل به همان اندازه براى «تسلى دهندگان» نیز هست. و حتى به هنگام موردى واقع شده از فوت نیز این رویداد باز هم نباید بر شیاع از حیث آن فارغ بالى اى که براى خود تأمین کرده است خللى وارد آورد یا آن را برآشوبد. در حقیقت، مردن دیگران نه به ندرت (بل اغلب) دردسرى اجتماعى (اگر نگوییم نابهنجارى بى برده و آشکار) تلقى مى شود که عموم باید از گزند آن درامان مانند.
اما همگنان در عین حال همعنان با این آرامش بخشى، که دازاین را از مرگش مى تاراند، از این طریق که بى سر و صدا نوع سلوک آدمى نسبت به مرگ را به طور کلى مقرر مى سازد براى خود حقانیت و حرمت کسب مى کند. از دید شایع، صرف «اندیشیدن به مرگ» نیز همچون ترسى جبونانه، همچون نامطمئنى و تزلزلى در دازاین و همچون گریزى تیره گون از جهان محسوب مى گردد. همگنان به جرأت، مجال ترس آگاهى فراروى مرگ را نمى دهد. استیلاى تفسیرشدگى شایع همگنان حتى پیشاپیش بر سر آن گونه یافتگى که برحسب آن باید موضع ما نسبت به مرگ تعیین شود، عزم خود را جزم کرده است. در ترس آگاهى فراروى مرگ دازاین همچون آنى که به امکان پیشى ناگرفتنى خویش واگذاشته شده است، فراپیش خویش آورده مى شود. آنچه همگنان مى پردازد این است که این ترس آگاهى را به صورت ترس از رویدادى آجل قلب مى کند. افسون بر این، ترس آگاهى اى که به صورت ترس در ابهام فرو رفته است همچون ضعفى قلمداد مى شود که هیچ دازاین معتمد به خودى نیاز به آشنایى با آن ندارد. آنچه خود را بر وفاق فتواى صامت همگنان به این فتوا «متعلق مى سازد» آرامشى است بى اعتنا در قبال این «امر واقع» که آدمى مى میرد. این بى اعتنایى «فائق» وقتى پرورده و بالیده شد، دازاین نیز با خویشمندترین هستى توانش نامنسوبش بیگانه مى گردد.
اما وسوسه، آرام بخشى و بیگانه سازى نشان هاى مشخص کننده نوع هستى درافتادگى (یا سقوط) اند. به سوى مرگ بودن هر روزینه به منزله آنچه سقوط کننده است، گریزى مدام از برابر مرگ است هستى به سوى پایان حالت طفره اى از آن پایان را دارد که از طریق آن پایان تعبیرى دگرگونه مى یابد، نااصیلانه فهمیده مى شود و در حجاب مى رود. دازاین خاص هرکس که به واقع هماره پیشاپیش در حال مردن یعنى در هستى اى به سوى پایان خویش است، این امر واقع را بدین سان از خود نهان مى دارد که از نو بر مرگ نقش و نشان آنى را مى زند که به منزله موردى واقع افتاده از مرگ است که هر روزه در کنار دیگران رخ مى دهد و هماره و در هرحال هر بار روشن تر از پیش شخص را مطمئن مى سازد که «خودش» هنوز «زنده» است. اما با همین گریز سقوط کننده از برابر مرگ، هرروزینگى دازاین شهادت مى دهد که همگنان خود حتى وقتى هم که به روشنى و صراحت به «اندیشه درباره مرگ» اشتغال ندارد، هماره پیشاپیش به صورت هستى به سوى مرگ معین شده است. بر دازاین حتى در هرروزینگى میانه نیز دائما هم این خویشمندترین هستى توانش نامنسوب و پیشى ناگرفتنى مى رود، حتى اگر تنها در حال پردازش بى اعتنایى فارغ از مزاحمتى نسبت به آخرین حد امکان اگزیستانس دازاین باشد.
اما فرانمایى به سوى مرگ بودن هر روزینه همزمان رهنمودى براى این کوشش حاصل مى آورد که از طریق تفسیرى ژرفکاوانه تر درباره به سوى مرگ بودن سقوط کننده همچون طفره از مرگ، مفهوم اگزیستانسیال مشبع و کامل هستى به سوى پایان تأمین شود. اکنون که آنچه گریز از برابر آن است به قدر کفایت از حیث پدیدارین عیان شده است، باید این امر که دازاین طفره رونده مرگ خود را چگونه مى فهمد به نحو پدیدار شناختى نیز مجال طرح شدن یابد.
فلاسفه غرب مارتین هایدگر اگزیستانسیالیسم مرگ هستی باورها انسان