زردشت، زرتشت، زرادشت، زراتشت، زردهشت و کلماتی از این قبیل از واژه (زرثوشتر) (Zarathushtra) در گاتها (بخشی از کتاب آسمانی زردشت) می آید که طبق نظریه صحیح تر معادل زرداشتر یعنی دارنده شتر زرد است. نام پدرش پوروشسب یعنی دارنده اسب پیر، نام مادرش دغدو یعنی دوشنده گاو ماده و نام خاندان وی سپیتمه یعنی سپید نژاد بود. طبری مورخ مشهور اسلام و پیروان او زردشت را از فلسطین می دانند و می گویند وی از آنجا به ایران آمده است، اما قول صحیح و معروف آن است که وی ایرانی و اهل آذربایجان بوده است و محل برانگیختگی او را کوهی نزدیک دریاچه ارومیه می دانند.
به هر حال درباره زندگی زرتشت می توان از سه منبع عمده (گاتها، اوستای متأخر و متون پهلوی زرتشتی) به شرح زیر آگاهی یافت: وی از خاندان اسپیتمان بوده، از پدری به نام پورشسپ (دارنده اسب پیر یا خاکستری) و مادری به نام دوغدو (دوشنده شیر گاو)، در روز خرداد (روز ششم) از ماه فروردین به دنیا آمده است. وی از دوران کودکی به منظور بازشناسی آفرینش تحت آموزش قرار گرفت در سن بیست سالگی بدون رضایت پدر و مادر، خانه را ترک گفت تا به سیر آفاق و انفس بپردازد. بنابر گزارش متون پهلوی دینکرد و زاداسپرم، زرتشت سرانجام در سن سی سالگی در سحرگاهی پس از برگزاری مراسم دینی عید بهاری در حالی که قصد داشت برای تهیه نوشابه هوم، از رودخانه آب بردارد، ایزد وهومنه (بهمن؛ منش نیک) به صورت مردی از طرف جنوب به سوی او آمد و زرتشت را به پیشگاه اورمزد و انجمن امشاسپندان روانه کرد. او پس از این مکاشفه وظیفه آموزش آیین نوین به همنوعان خود را بر دوش گرفت و دشواری آن را با زاری به پیشگاه اهورامزدا چنین عرضه داشت.
ای مزدا اهوره! تو را پاک شناختم؛ آنگاه که «منش نیک» نزد من آمد و من نخستین بار از گفتار تو آموختم و دریافتم که بردن پیام تو به میان مردمان دشوار است؛ اما من آنچه را که به من گفتی بهترین است، به سرانجام خواهم رساند. زرتشت مدت ده سال در میان قوم و قبیله خود تبلیغ کرد، اما در این مدت نرخ گروندگی به کیش نوین او بسیار پایین و کند بود به گونه ای که جز خانواده و پسر عمویش مدیوماه کسی از او پیروی نکرد. زرتشت در گاهان از تسلیم و همکاری و تلاش مدیوماه در ترویج و گسترش دین نوپایش چنین یاد می کند: «این مرد "مدیوماه سپیتمان" که با دین آگاهی در راه زندگی مینوی می کوشد و خود را به من سپرده است، با کردار خویش، جهانیان را از داد مزدا خواهد کرد و جهان را بهتر خواهد کرد.» همچنین زرتشت در گاهان از دشمنانی با ویژگی های زیر نام می برد: «بندو»، یعنی بزرگترین ستیهنده و آموزگار دروغین؛ «کوی» فرمانروایی که صفت بارز او دنیاگرایی و گریز از معنویت است، و نیز «کرپان» گروهی از دیوپرستان که با آموزه ها و کنشهایشان آباد گران جهان را تباه کردند.
زرتشت پس از سالها تلاش و کوشش، با بی مهری اطرافیان و همه طبقات جامعه روبرو شد. از این رو، دلسرد و ناامید به شرق ایران (ناحیه بلخ) مهاجرت کرد و پس از ورود به بلخ، پادشاه آن منطقه (کی گشتاسب یا ویشتاسب) را به آیین خود فرا خواند. گرایش پادشاه به مسلک او و نیز همراهی و توجه دو وزیر مشاور دربار به نامهای فرشوشتر و جاماسب، سبب شد تا این دین نوپا در قلمرو آنان گسترش یابد، زرتشت با هووی دختر فرشتوشتر ازدواج کرد، و نیز پورچیست دختر خود را به عقد جاماسب درآورد.
او از این راه توانست رابطه خود را با آن دو مقام صاحب نفوذ دربار مستحکم تر سازد. چنان که در گاثاها با اشاره به این توفیق، از این سه صاحب منصب به نیکی یاد می کند و می گوید: «کی گشتاسپ با نیروی، مگه و سرودهای "منش نیک" به دانشی دست یافت که "مزدا اهوره" ی پاک، در پرتو "اشه" بر نهاده است و با آن ما را به بهروزی رهنمون خواهد شد. "فرشو شتر هوگو" گوهر والای هستی خود را برای "دین نیک" خویش با شیفتگی به من سپرده است. مزدا اهورای توانا، آرزوی او را برای دستیابی بر دارایی اشه برآوراد! جاماسپ هوگوی فرزانه که خواهان فره مندی است در پرتو اشه آن دانش را برگزید و با منش نیک به شهریاری مینوی دست یافت.»
زرتشت بیش از سه دهه در شرق ایران (ناحیه بلخ) با آرامش به تبلیغ و گسترش آموزه های دینی خود پرداخت. پذیرش آیین مزدیسنا توسط گشتاسپ، خشم و نارضایتی همسایه شمالی او (ارجاسب تورانی) را سبب شد. او با لشکری مجهز و توانمند شهر بلخ را مورد تاخت و تاز قرار داد و در این کشتار فراگیر، زرتشت نیز توسط فردی تورانی به نام تور برادروش (برادروریش) در روز خور (روز یازدهم) ماه دی و در سن 77 سالگی به قتل رسید.
در اوستا نه از مادها اسم برده شده ونه از پارسیها، و ساکنین این مرز و بوم، در این دوره هنوز آریا نام دارند و مملکت آنان در اوستا آریا ویج یا میهن آریا خوانده می شود. در میان آنان هنوز پول و سکه رواج نیافته و معاملات با اجناسی مانند گوسفند و گاو و اسب و استر و غیره انجام می یابد و مزد کارگر و پزشک و پیشوایان دینی با کالا پرداخته می شود. سراسر اوستا حاکی است از قوم بسیار ساده، با زندگانی ساده قبیله ای و روستایی، که اکثرا در ده و روستا و عده ای هم در شهرها ساکن بوده و بقیه مانند اخلاف امروزیشان به گله داری و چادر نشینی پرداخته که گاهگاهی هم به روستایی دستبرد زده محصول کشاورزان را غارت می بردند.
اوستا تنها از جغرافیای خاوری فلات ایران سخن می گوید و از شهرهای باختر و جنوب ایران چون بابل و نینوا و استخر و از همدان و شوش و غیره ذکری نیست. همچنین از ملل معروف غرب ایران مانند کلدانیها، بابلیها و آشوریها و ایلامیها و غیره یادی نشده است و تنها ملل همسایه ایرانیان را اقوام تورانی و هندی و سینی (چینی) می داند. ولی این نکته را نیز از گاتها می توان دریافت که اشو زرتشت از دست دشمنان خود از زادگاه خویش مجبور به مهاجرت به نقطه دیگر و پناه بردن به فرمانروای بخشی دیگر از ایران شده است، چنانکه در یسنای 46 بند 1و2 آمده رو به کدام خاک بروم، به کجا رفته پناه جویم، پیشوایان و بزرگان از من کناره می جویند. از بزرگران هم خشنود نیستم ونه از فرمانروایان شهر. ای مزدا می دانم چرا کاری از پیش نمی برم. چون مال و دارایی ام اندک و طرفدارانم کمند. ای اهورا تو خود بنگر و مرا در پناه خود گیر و مانند دوستی که به دوست خود یاری کند مرا یاری فرما.
هنگام پیدایش زرتشت ایرانیان مرحله تهاجمی را پشت سر گذاشته و بر قسمت عمده فلات بزرگ ایران مستقر شده و مرحله آرامش و سازش و را آغاز کرده بودند. در همین دوره ی تحول و انقلاب زندگیست که کشاورز و شهرنشین آرام و سامی مورد حمله و هجوم دائمی اقوام و چادرنشین سرگردان قرار گرفته او را از ادامه زندگی آرام و آبرومند و کار و فعالیت باز می دارد. فریاد این مردمان رنج دیده و ناله گوسفندان و گاوان غارت شده به شرح زیر در یسنای 38 منعکس است. «روان آفرینش به درگاه پروردگار گله کرد و گفت: پروردگارا برای چه مرا آفریدی؟ چرا مرا به وجود آوردی؟ ستم و ستیزه و خشم و زور مرا به ستوه آورده و مرا جز تو نگهبانی نیست. از تو می خواهم که یک زندگی پایدار و آرامی به من بخشی.»
پیش از ظهور زرتشت مردم سرزمین بزرگ ایران گرفتار انواع اختلافهای دینی و قومی و عقیدتی گشته و به ویژه شهرری یا رغا که در مرکز ایران قرار داشت محل برخورد سیاستهای ایرانیان شرقی و غربی و جای تجمع پیروان مذاهب مختلف و لهجه های گوناگون آریایی و مرکز داد و ستد و بازرگانی ایران شده و در نتیجه مردم این شهر بزرگ مدام بر سر عقاید مختلف سیاسی و دینی و قومی به کشمکش و نزاع مشغول بودند. در اوستا وندیداد پرگرد اول بند 16 آمده که: «مردم ری درآن زمان به سه گروه تقسیم گردیده و بین آنان پیوسته جدال در جریان بوده و همه گرفتار انواع دودلی، شک و بی ایمانی اهریمنی گشته و نزاع دائمی بین طرفداران این سه گروه زندگی را بر همه تلخ کرده بود.»
در آن زمان شرق ایران تحت فرماندهی لهراسب شاه کیانی و شهر بلخ پایتخت او و شهرری جنوبی ترین مرز کشورش بود. ولی در غرب و جنوب ایران اقوام مختلف آریایی بیشتر تحت نفوذ اقوام سامی بین النهرین و بومیهای محلی قرار داشتند که شرقی ترین سر حد نفوذ آنان نیز شهرری بود. بنابراین مردم شهرری در اثر برخورد عقاید مذهبی و ملی و سیاستهای مختلف قومی پیوسته در جدال و دشمنی به سر می برد. کشمکش های دایمی بین طوایف گوناگون ایرانی جاری و ساری بود. در چنین وصفی در شهرری دوشیزه ای پاک سرشت و روشن فکر به نام دغدو با پدر پارسایش فراهیم روا، اوستا (فره مره وه) و مادرش فرنو زندگی می کرد.
دغدو از همان کودکی نشانه هوش و خرد از سیمایش پیدا بود و خویش و بیگانه را با گفتار نغز و رسای خود به شگفت می آورد. دغدو هر چه بزرگتر می شد اندیشه و گفتارش رساتر می گشت و زشتی و خرابیهای محیط خود را بیشتر در می یافت. نیکوکاران در آن زمان در تنگی وسختی به سر می بردند و بدکاران به خوشی و آسودگی روزگار می گذراندند. بازار دروغ و زورگویی گرم بوده و جادوگری و دیوپرستی از باورهای مردمان به شمار می آمد. دغدو از دیدن اینها رنج می برد و پیوسته می کوشید تا با گفتار نرم و آرام خود بدکاران را از پیروی بدی و زشتی بازدارد و مردم را به راه راست رهبری کند. او به هر جا می رسید از سود نیکی و راستی سخن می گفت و با هر که می نشست درباره ی زیان دروغ و ستم و مردم فریبی گفتگو می کرد. بدکارانی که سودشان در فریفتن دیگران بوده از سخنان این دختر دلیر و باهوش به هراس افتادند و برای کوتاه کردن دست و زبانش چاره ها جستند. نخست به ترساندنش پرداختند و سپس به بدنام کردنش کوشیدند و آنگاه که دریافتند ترس و بیم در دغدوی بی باک و راستگو ندارد در پی کشتنش بر آمدند. فراهیم روا چون از اندیشه ی تبهکاران آگاه شد دختر خود را در نهان از ری به یکی از شهرهای آذربایجان برد تا در آنجا در خانه یکی از بستگانش به نام پیترسپ Pitarasp بماند و از گزند دشمنان در پناه باشد. پیترسپ از خاندان پارسا و نامی اسپنتمان بوده که نژادش به فریدون از پادشاهان پیشتر او می رسید و در آن شهر جای و دستگاهی ارجمند داشت.
زناشویی دغدو با پسر پیتهرسپ: دغدو چون به خانه پیترسپ درآمد به زودی پایه هوش و خرد و نیروی گفتار خود را آشکار ساخت. پیترسپ چون دختر را چنین یافت او را به همسری پسرش خویش یوروشسپ که جوانی نیرومند و فرزانه بود در آورد و از این دو همسر شایسته اشو زرتشت پدید آمد. در اوستا آمده به هنگام زاده شدن اشو زرتشت گلها و گیاهان بالیدند و آبهای بسته شده (یخ و برف) از کوهها و چشمه سارها روان شدند. پرندگان و جانوران به نغمه سرایی و شادی پرداختند و سراسر موجودات نیک لبخند شادمانی بر لب داشته می سرودند: خوشا به حال ما که رهبر بزرگی چون زرتشت اسپنتمان متولد شد.
ولی بعدا می بینیم که کتابهای پهلوی چون دینکرد و بندهش و زاداسپرم علاوه بر معجزات چندی که به اشو زرتشت نسبت داده اند خنده و شادی طبیعت را در گاه بهار بر لب آن وخشور نهادند که بعدا زرتشت بهرام پژدو PaJdu شاعر زرتشتی ساکن ری در هفتصد سال پیش کتاب منظومی مرسوم به زرتشت نامه سروده و مطالب خود را ازآن کتابهای پهلوی برداشته است. از جمله می نویسد که به دستور فرمانروای آن روز آذربایجان زرتشت نوزاد را در گذرگاه تنگی به زیر دست و پای گله گاوان و اسبان حکومت انداختند تا پایمال آن چهارپایان گردد. چون از آن حیوانات آسیبی ندید کودک را در لانه گرگی نهادند که توله های آن را کشته بودند. چون باز هم از گزند آن حیوان درنده برست اشو زرتشت را در آتش افکندند. این بار هم آتش بر او گلستان شد.
گرچه این داستانها با عقل و خرد که میزان سنجش درست از نادرست در آیین زرتشتی است قابل قبول نمی باشد ولی باز هم اگر بخواهیم آنها را به زبان فلسفه تفسیر کنیم می توانیم بگوییم که منظور نشان دادن خلق و خوی مردمان آن زمان است زیرا در فرهنگ ایرانی همیشه مردم نادان را به گاو و افراد سرکش و نافرمان را به اسب تشبیه کرده و گرگ نمودار خوی وحشیگری و درندگی است و این می رساند که اشو زرتشت از همان کودکی در زیر دست و پای عده ای از مردم نادان و بی فرهنگ و درنده خو قرار داشته و با این که بیشترین کوشش خود را برای نابودی آن پیک آسمانی به کار بردند باز هم به یاری پروردگار یکتا زنده ماند و برای انجام کار رهبری و راهنمایی جهانیان از گزند و کینه اهریمن صفتان رستگاری یافت.
اشو زرتشت در هفت سالگی برای آموزش و پرورش به مردی دانا به نام برزین کورش سپردند ولی آن وخشور جز افسانه هایی درباره ی خدایان و روایاتی دور از عقل درباره خلقت چیز دیگری از آموزگار خود نیاموخت. وقتی به پانزده سالگی رسید بنابر رسم ایرانیان باستان که چون پسری به پانزده سالگی یا سن بلوغ می رسد برای این که بتواند با مردمان دیگر به شکار و پیکار بپردازد. با برگزاری جشن ویژه ای زره و جوشنی به او می پوشاندند و کمربندی از کمند یا شمشیری به کمر او می بستند و بدین روش او را به جرگه مردان و رده جنگیان در می آوردند همانگونه که در مورد بیشتر پیامبران و قهرمانان اساطیری معمول است، درباره زایش زرتشت نیز روایات و گفتارهایی پدید آمده که به پیدایش این پیامبر ایرانی رنگ ویژه ای می بخشد
ادیان الهی دین زرتشتی پیامبران ویژگی های پیامبران زندگینامه تاریخ ایران