بی گمان یکی از صاحبنظران عرصه پر در و گوهر عرفان اسلامی مولوی است،که استادی معنا گرا با ایده نظراتی راهگشا برای امروز و فردای بشریت است. موید این کلام نیز اینکه کتاب پربار مثنوی معنوی طبق آمار یکی از پرفروشترین کتب در جوامع غربی و غیر مسلمان بوده است! در این مجال نیز قصد آن داریم تا با غور در مثنوی شریف مولانا جلال الدین به بیان دیدگاه عارف بزرگ ایران زمین در رابطه با بلا بپردازیم و از درخت پربار فکر و اندیشه وی خوشه چینی نماییم. بلا در ظاهر کلام، با لغاتی چون: سختی، مشقت و محنت مترادف است. اما این معنی، لایه ظاهری واژه را مد نظر دارد، زیرا در بلا و درد، رحمت ها و نعمت هایی نهفته است که برای تشخیص آن، باید از دیده ای تیزبین برخوردار بود. شلاق بلا، باعث هشیاری انسان و دور کننده او از ظلمت فراموشی خداوند است. در بلایا، نباید فقط با دید منفی نگریست، چرا که آثار مثبت آن می تواند انسان را تا بالاترین مراحل کمال، همراهی کند. بیداری، جبران اشتباه گذشته، شکر بر نعمت، اکتساب بالاترین مدارج انسانی همچون: صبر، تسلیم و رضا، و عشق حقیقی، همه و همه در کیمیای بلا پنهان شده اند. بلا، قلب را می پالاید و من وجودی انسان را ویران می سازد تا از او هیچ نمانده و لایق تزیین به عشق الهی باشد.
بلا، تکلیف انسان را با خویش روشن می سازد؛ انسان درمی یابد که تا چه میزان، از نعمت ایمان راستین برخوردار است. وقتی لطف خداوند شامل حال مخلوقی گردد، حق تعالی او را با سرانگشت بلا و مصیبت از دیگر افراد جدا می سازد، و هیچ لذتی از آن بالاتر نیست که بنده، آنچنان مورد توجه پروردگارش قرار می گیرد که: او را می آزماید، می گدازد و می نوازد!
از نظر مولانا، جهان، جهان ابتلاست و دائم گرفتار کسر و انکسار و ترمیم و تعمیر است. بشر نیز از این قاعده کلی مستثنی نیست و چون گویی در خم چوگان تقدیر به راست و چپ روان است. هر لحظه گرفتار ابتلایی است و هر آن، اسیر دام و دانه ای است. در دیدگاه وی نیز بلا، وسیله آزمودن خاص خداوند است برای بندگانش. ابتلا و امتحان مختص به آدمی است، به جهت آنکه دارای اراده و اختیار است و آزمایش برای کمال آدمی، امری است لازم. مولوی در مورد فلسفه بلاها می گوید:
بهر آنست این ریاضت وین جفا *** تا برآرد کوره از نقره جفا
بهر آنست امتحان نیک و بد *** تا بجوشد بر سر آرد زر، زبد
وی معتقد است که گوهر اصلی انسان در امتحانات هویدا می شود و امتحانات مختلف، با اشیاء گوناگون، برای تمییز حق از باطل است. (تفسیر و تحلیل مثنوی جلال الدین محمد بلخی، ج 5، ص 351) از نظر مولوی بلا و امتحان از رحمت حق تعالی است:
رحمتی دان امتحان تلخ را *** نقمتی دان ملک مرو و بلخ را
مولوی همچنین معتقد است که امتحان از جایی است که اختیار باشد و الا امتحان معنا ندارد چنانچه می فرماید:
کامتحان را شرط باشد اختیار *** اختیاری نبودت بی اقتدار
مولانا می فرماید امتحان های الهی دائمی است:
پس به هر دوری ولیی قائم است *** تا قیامت آزمایش، دائم است
ابتلا، طالحان را مطرود و صالحان را مقرب سازد. مولوی در این باره می گوید:
نیست تخصیصی خدا کس را به کار *** مانع طوع و مراد و اختیار
لیک چون رنجی دهد بدبخت را *** او گریزاند به کفران رخت را
نیکبختی را چو حق رنجی دهد *** رخت را نزدیکتر وا می نهد
بد دلان از بیم جان در کارزار *** کرده اسباب هزیمت اختیار
پردلان در جنگ هم از بیم جان *** حمله کرده سوی صف دشمنان
رستمان را ترس و غم وابیش برد *** هم ز ترس آن بزدل اندر خویش مرد
چون محک آمد بلا و بیم جان *** زان پدید آمد شجاع از هر جبان
حاصل آن کز وسوسه هر سو گریخت *** از قضا هم در قضا باید گریخت
علامه جعفری در تفسیر این ابیات می فرمایند: «خداوند به هیچ کس اختصاص معینی نداده و از اراده و اختیار هیچ کس هم جلوگیری نمی کند، بلکه تفاوت از آنجا ناشی می شود که خداوند برای بخشیدن توفیق، رنجها و ناملایماتی را برای انسانها پیش می آورد. کسی که کاری جز لذت پرستی ندارد، از پذیرش آن رنجها و ناملایمات به جهت کفران نعمت فرار می کند.» (تفسیر مثنوی مولوی، ج 10، ص 542) به عقیده مولوی انسانهای فاقد کمالات معنوی زمان ابتلا، بی صبری کرده و راه کفران و ناسپاسی پیشه خود می سازند. ولی انسان نیکبخت و آماده تکامل آن رنجها را با آغوش باز استقبال می کند. او بساط خود را جمع می کند و به سوی درگاه الهی نزدیکتر می آورد. انسان های به کمال رسیده در کوران مصائب و ابتلائات به خدا نزدیکتر می شوند. وی می افزاید: «از آن رو که ابتلا و ترس از جان به مثابه سنگ محک است، بر اثر آن دلاور از ترسو شناخته می شود. جلال الدین می فرماید: شیطان مدعی است که هر موجودی در دستگاه آفرینش نقشی دارد و من در این دستگاه نقش محک را دارم.» (میناگر عشق، ص 405)
گفت ابلیسش گشادی، این عقد را *** من محکم قلب را و نقد را
امتحان شیر و کلبم کرد حق *** امتحان نقد و قلبم کرد حق
مولانا حتی عطای الهی را منوط به ابتلا می داند و از دید او ابتلا زمینه ای است برای کسب قابلیت: ضمن مناظره ای بین صوفی و قاضی، صوفی می پرسد: اینهمه کیفیت ها و حرکات و سکون و اضداد چگونه از خداوندی که از همه جهت واحد است صادر شده است؟ قاضی جواب می دهد:
مرتو را هر زخم کآید زآسمان *** منتظر می باش خلعت بعد از آن
کو نه آن شاه است کت سیلی زند *** پس نبخشد تاج و تخت مستند
جمله دنیا را پر پشه، بها *** سیلی یی را رشوت بی منتها
گردنت زین طوق زرین جهان *** چست در دزد وز حق سیلی ستان
آن قضاها کانبیا برداشتند *** زان بلاسرهای خود افراشتند
مولوی از زبان قاضی می گوید: «این حقیقت را بدان: برای تو هر زخمی که از آسمان برسد، منتظر خلعتی باش که در دنبال آن زخم، نصیبت خواهد گشت. خدای ما آن خدا نیست که اگر سیلی به روی تو بنوازد، تاج و تختی از روی کرامت به تو عنایت نکند. گردنت را در معرض سیلی خداوندی قرار بده به واسطه همان بلاها که بر پیامبران می گمارد سرهای آنها را به عالم علیین بلند می کند.» (تفسیر مثنوی مولوی، ج 13، ص 569)
بلا رحمتی از دریچه حکمت حق
از نظر مولانا در هر ابتلا حکمتی نفهته است. ایمان و اعتقاد مولوی به حکمت و رحمت و قدرت پروردگار بی انتهاست، چنانچه می گوید:
هیچ برگی در نیفتد از درخت *** بی تضاد و حکم آن سلطان بخت
مولوی می گوید خداوند همواره چنان عمل می کند که هر چند ممکن است در نظر اول ضرر به نظر آید، اما سرانجام به نفع آفریدگانش تمام خواهد شد:
نیم جان بستاند و صد جان می دهد *** آنچ در وهمت نیاید آن دهد
چه بسا که خیال بیهوده و پندار موهوم آدمی، از اشکال و صور ظاهری، او را گمراه می سازد و بعدها انسان پی می برد که حکمت خداوند، ستمی ظاهری در حق وی بوده و رحمت و لطفی باطنی و ناپیدا است.
بس عداوتها که آن یاری بود *** بس خرابیها که معماری بود
رعایت ادب هنگام نزول بلا
مولانا در بیان رعایت ادب به هنگام نزول بلا، ادب حضرت آدم را مثال می زند و می فرماید بعد از آنکه حضرت آدم از شجره ممنوعه خورد، توبه کرد و گفت: «ربنا ظلمنا انفسنا؛ پروردگارا ما بر خويشتن ستم كرديم.» (اعراف/ 23) مسئولیت کار خود را به عهده گرفت و از خداوند پوزش خواست. این عمل او از روی ادب بود. پروردگار از آدم پرسید: «تو که می دانستی خطای تو، تقدیر و قضای من بود چرا هیچ نگفتی و عذری نیاوردی؟» حضرت فرمود: «ترسیدم و ادب بندگی را رها نکردم.» پروردگار فرمود: «به پاس همین ادب، مقبول درگاه ما شدی.»
گفت آدم که: «ظلمنا نفسنا» *** او ز فعل حق نبد غافل چو ما
بعد توبه گفتش: ای آدم نه من *** آفریدم در تو آن جزم و محن؟
نه که تقدیر و قضای من بد آن؟ *** چون به وقت عذر کردی آن نهان؟
گفت: ترسیدم. ادب نگذاشتم *** گفت: من هم پاس آنت داشتم
لذا مولوی به زیبایی بیان می دارد که ادب آدم او را رهانید و موجب نجاتش شد.
جلال الدین محمد، طی مباحثه ای که بین ابلیس و خلیفه انجام می گیرد، ادب حضرت آدم را در برابر بی ادبی و غرور ابلیس مثال می زند که چگونه حاضر نشد به آدم سجده کند و امر خدا را نافرمانی کرد. مولوی حکایت می کند که خلیفه در گوشه ای از کاخ خود خوابیده بود و همه درهای ورودی کاخ را بسته بود تا بدون مزاحمت استراحت کند. زمان نماز صبح فرا رسید و خلیفه هنوز در خواب بود. ابلیس وی را در حالی که زمان نماز صبح رو به اتمام بود، بیدار می کند. خلیفه او را می شناسد و می گوید تو از اینکه نماز من قضا شود ناراحت نخواهی شد راست بگو چرا مرا بیدار کردی؟ ابلیس در جواب می گوید: هر وقت نمازت قضا می شود از سر حسرت آه می کشی، آه تو مرا می سوزاند. تو را بیدار کردم که نماز اول وقت بخوانی ولی آه نکشی. (شرح جامع مثنوی، ج 2، ص 639) و در ادامه مولوی می گوید:
گفت: «ما اول فرشته بوده ایم *** راه طاعت را به جان پیموده ایم
سالکان راه را محرم بدیم *** ساکنان عرش را همدم بدیم
پیشه اول کجا از دل رود؟ *** مهر اول کی زدل بیرون شود؟
ما هم از مستان این می بوده ایم *** عاشقان درگه وی بوده ایم
ناف ما بر مهر او ببریده اند *** عشق او در جان ما کاریده اند
ای بسا ما کز وی نوازش دیده ایم *** در گلستان رضا گردیده ایم
بر سر ما دست رحمت می نهاد *** چشمه های لطف از ما می گشاد
فرقت، از قهرش اگر آبستن است *** بهر قدر وصل او دانستن است
تا دهد جان را فراقش گوشمال *** جان بداند قدر ایام وصال
چند روزی که ز پیشم رانده است *** چشم من در روی خوبش مانده است
برخی عرفا در مورد عدم سجده ابلیس معتقدند که، این امر ابتلا بود، چه اگر امر بود، او به امر تسلیم می شد، گویی ابلیس در مقابل امر به سجده آدم، خود را محک آزمایش الهی یافت. ابلیس به خلیفه می گوید: «شرط دوستی رشک و غیرت است. قرار بود که من سجده نکنم و مطرود شوم. من در این بازی خود را باخته و در بلا انداختم، اما گمان مکن که در این بلا روزگارم تیره و تار است.»
چون که بر نطعش جز این بازی نبود *** گفت: بازی کن، چه دانم در فزود؟
آن یکی بازی که بد، من باختم *** خویشتن را در بلا انداختم
در بلا هم می چشم لذات او *** مات اویم مات اویم مات او
ادبیات مثنوی مولوی رنج عرفان انسان آزمایش الهی داستانهای اخلاقی