مولانا در تأثیر شگفت انگیز موسیقی، حکایت پیر چنگی را می آورد و در وصف ساز و آواز حیات انگیزش می گوید:
بلبل از آواز او، بی خود شدی *** یک طرب، ز آواز خوبش صدشدی
مجلس و مجمع، دمش آراستی *** وز نوای او، قیامت خاستی
همچو اسرافیل کآوازش به فن *** مردگان راجان درآرد در بدن
یا رسایل بود اسرافیل را *** کز سماعش پربرستی فیل را
(دفتر اول / ۱۹۱۷ـ ۱۹۱۴)
مولانا در باب عشق بر این باور است که هیچ زبانی نمی تواند عشق را تعریف کند. اما هم او معتقد است که تنها زبانی که می تواند عشق را تعریف کند موسیقی است:
نی حدیث راه پرخون می کند *** قصه های عشق مجنون می کند
(دفتر اول / ۱۳)
لیک چون آمیخت با خاک کرب *** کی دهند این زیر واین بم، آن طرب؟
آب چون آمیخت با بول و کمیز *** گشت زآمیزش، مزاجش تلخ و تیز
چیزکی از آب هستش در جسد *** بول گیرش، آتشی را می کشد
گر نجس شد آب، این طبعش بماند *** کآتش غم را به طبع خود نشاند
(دفتر چهارم/ ۷۴۱ـ ۷۳۸)
آتش عشق از نواها گشت تیز *** همچنانکه آتش آن جوز ریز
(دفتر چهارم ۷۴۴)
مولانا در بیان مطلب اخیر، حکایت شخص تشنه ای را می آورد که برسر درخت گردکانی بود.
همان طور که کالبد عنصری بدون غذا نمی تواند به حیات خود ادامه دهد، روح عشاق نیز بدون غذای سماع نمی تواند به حیات طیبه خود ادامه دهد و یکی از رهاوردهای سماع، جمعیت خاطر است. جمعیت خاطر سبب می شود که قوای جسمی و روحی انسان ذخیره شود. چرا که پریشان خاطری و افکار مشوش، همچون رخنه ای است که ذخایر جسمانی و روانی آدمی از آن طریق به هدر می رود.
پس غذای عاشقان آمد سماع *** که در او باشد خیال اجتماع
قوتی گیرد خیالات ضمیر *** بل که صورت گردد از بانگ و صفیر
(دفتر چهارم / ۷۴۳ـ۷۴۲)
سماع، نقصان روانی سالک را برطرف می کند:
کوه طور از نور موسی شد به رقص *** صوفی کامل شد و رست او ز نقص
(دفتر اول / ۸۶۷)
سماع، افسردگی روانی را به نشاط و چالاکی مبدل می کند:
مولانا سالک را به گیاهان و درختانی تشبیه می کند که درموسم خزان می پژمرند و چون بهار درمی رسد و هوا لطیف و روح نواز می گردد، از تأثیر بهار درختان، زندگی از سر می گیرند و نشاط رفته را باز می یابند. همین طور سماع همچون موسم بهار است که باطن پژمرده و افسرده سالک دورمانده از سماع را به شور و حرکت می انگیزد و سالک به شکرانه این حیات نو و پیوند لاهوتی به رقص برمی خیزد و بدینسان کمال، حاصل می آید.
در هوای عشق حق، رقصان شوند *** همچو قرص بدر، بی نقصان شوند
جسمشان رقصان و جانها خود مپرس *** وآنکه گردجان از آنها خود مپرس
(دفتر اول / ۱۳۴۸ـ ۱۳۴۷)
چون رهند از دست خود، دستی زنند *** چون جهند از نقص خود، رقصی کنند
(دفترسوم / ۹۷)
سماع و رقص خالصانه، آدمی را از بار شهوات مزاحم و انانیت می رهاند:
رقص آن جا کن که خود را بشکنی *** پنبه را از ریش شهوت برکنی
رقص و جولان بر سر میدان کنند *** رقص، اندر خون خود، مردان کنند
چون رهند از دست خود، دستی زنند *** چون جهند از نقص خود، رقصی کنند
(دفتر سوم/ ۹۷ـ۹۵)
حال سماع کنندگان از کسانی که فارغ از سماع هستند پوشیده است، حال آنکه همه پدیده های تکوینی با سماع کنندگان همراهی می کنند:
مطربان شان از درون، دف می زنند *** بحرها در شورشان، کف می زنند
تو نبینی، لیک بهر گوششان *** برگها بر شاخها هم، کف زنان
تو نبینی برگها را کف زدن *** گوش دل باید، نه این گوش بدن
(دفتر سوم / ۱۰۰ـ ۹۸)
از قدیم صوفیه معتقد بودند، سماع درخور هر شخصی نیست. یعنی هرکس به صرف آنکه دست افشانی کند و پای بکوبد و حالت وجد نشان دهد معلوم نیست که حق سماع را ادا کرده باشد. از این رو امام محمد غزالی سماع را به سه قسم تقسیم کرده است. دو قسم آن را که موجب غفلت و پیدایش صفات ناپسند است مردود شمرده و تنها یک قسم را روا می دارد و می گوید: «قسم سوم آنکه در دل وی صفتی محمود باشد که سماع آن را قوت دهد.» (کیمیای سعادت، ج ۱ ص ۴۷۳) شمس تبریزی مراد مولانا نیز سماع را بر خامان حرام شمرده است. (مقالات شمس، ص۸۳)
علاءالدوله سمنانی نیز سماع را بر عوام، حرام و بر خواص، جایز شمرده است. مولوی نیز هر کسی را سزاور درآمدن در حلقه سماع نمی داند و خود نیز با افراد معدودی به سماع می پرداخت. زنده دل بودن، که این خصوصیت را فقط در کسی که از بند نفس رهیده باشد و بصیرت را از شروط ابتدایی سماع می داند:
بر سماع راست، هرکس چیر نیست *** طعمه هر مرغکی، انجیر نیست
خاصه مرغی، مرده پوسیده ای *** پرخیالی اعمیی، بی دیده ای
(دفتر اول / ۲۷۶۳ـ۲۷۶۲)
در برخورد با سماع و طرب، هر کس با توجه به امیال و کششهای درونی خود بهرمند می شود؛ یکی را از سماع رزق روحانی عاید شود و دیگری را میل حیوانی زیاده گردد:
آن شراب حق بدان مطرب برد *** وین شراب تن از این مطرب چرد
(دفتر ششم ۶۴۶)
هدفمند بودن جهان هستی و اینکه ذره ذره عالم وجود خالق خود را دائما تسبیح و تقدیس می کنند و می شناسند ناشی از معارف وحیانی و قرآنی است، مولوی نیز با همین دید ذرات هستی را در نظم جاری بر آن مات و مبهوت حضرت حق و همه جهان هستی را در حال رقص و سماع می داند.
حرمت ذات و صفات پاک او *** که بود گردون، گریبان چاک او
(دفتر سوم ۲۵۸۴)