یکی از مهمترین مباحثی که در دو دهه پایانی قرن بیستم، گذشته از دانشمندانی که در زمینه علوم تجربی، فنون و صنایع مشغول به فعالیت هستند، اندیشمندان حوزه فلسفه را نیز به جد به خود مشغول داشته است مسئله «طبیعت» و مباحث پیرامون «بحران محیط زیست» است. دایره توجه به این مباحث از محافل و مجامع حرفه ای و تخصصی فراتر رفته و به دلیل اهمیت و پیوندی که با زندگی جوامع بشری، بلکه یکایک انسان ها دارند مسئله روز گفتارهای عمومی، رسانه های گروهی و مجامع قانونگذاری و اجرایی در سطح ملی و بین المللی شده است، به گونه ای که شاید بتوانیم هم صدا با سرگی مسکویچی مسئله طبیعت را معضل دوران ساز قرن بیستم بدانیم.
رویکرد جدید به بحث «طبیعت» و «بحران محیط زیست» ناشی از تحولاتی جدید در پژوهش های فلسفی با کاوش های علمی نیست بلکه به رفتار و موضعگیری عملی ما در قبال طبیعت باز می گردد. منشا این گرایش، این دریافت و تجربه فزاینده است که شبیه عمل فنی و صنعتی ما و نحوه برخوردمان با طبیعت، ما را به جانب یک بحران به پیش برده است. همه ما با خبرهای نگران کننده ای که در این باره از طریق رسانه ها می شنویم و می بینیم کم و بیش آشنا هستیم؛ هر چند توجه به اهمیت و جدی بودن مسئله در جوامع در حال توسعه به اندازه جوامع صنعتی نیست. گویی همانگونه که ورود علوم تجربی و صنعت برآمده از آنها در جوامع ما با تاخیر همراه بوده است، آگاهی نسبت به پیامدهای مثبت غیرقابل انکارشان ممکن است از ناحیه آنها متوجه حیات و بهزیستی انسان ها بشود نیز با کندی و تاخیر صورت می گیرد و هنوز حساسیت های لازم را در ذهن های ما برنیانگیخته و ضرورت بازاندیشی و نواندیشی در این باره برایمان ملموس نشده است.
در وهله نخست به نظر می رسد که این گونه مباحث صرفا به حوزه کار دانشمندان علوم و دست اندرکاران فنون و صنایع مربوط می شود، اما اندک تأملی نسبت به ماهیت این مباحث نشان می دهد که بازگشت آنها به مباحث ژرفتر است و به قلمرو فلسفه، به ویژه فلسفه عملی راه پیدا می کند. طبیعت، اینک قلمرویی است که در آن فعالیت علمی و صنعتی ما موجب دیگرگونیهای خواسته یا ناخواسته ای شده که پیامدهای آنها باری حیات خود ما و نسل های آینده بشری، بلکه برای تمامی موجودات زنده فاجعه آمیز است. این تجربه تکان دهنده قرن بیستم و به ویژه دهه های آخر آن، پرسشهای فلسفی جدیدی را و تکنیک برآمده از آن و همچنین دگرگونیهای تاریخی و مسیر تحولی که این دو پشت سر نهاده اند برانگیخته و منشأ کاوش های نوینی در زمینه سرآغازهای علم و فلسفه جدید شده است.
تردیدی نیست که مسیر کنونی علم تجربی و تکنیک با یک «انقلاب» در الگو و نحوه تلقی فلسفی انسان درباره خودش و درباره طبیعت آغاز شده است. هدف از این کاوش تاریخی راهیابی برای رسیدن به پاسخ این پرسش است که آیا ما نیز با توجه به بحران محیط زیست ناشی از نزدیک به پنج سده فعالیت علمی و تکنیکی بشر همانند سرآغازهای این مسیر با یک انقلاب فلسفی در مبانی اندیشه و عملمان در قبال طبیعت روبرو نیستیم؟ آیا می توانیم به مدد تحلیل آنچه پشت سر نهاده ایم به نگاهی درست تر درباره وضعیتی که در آن به سر می بریم و آینده ای که باید به سوی آن گام برداریم دست بیابیم؟
در دو دهه اخیر با این دید به سراغ تاریخ علم و فلسفه جدید رفته اند و ماحصل آن پژوهشهایی جالب و درخور تأمل بوده است. نوشتار حاضر نیز گامی در همین جهت است و می کوشد تا با بررسی اندیشه های فلسفی یکی از چهره های مهمی که در سرآغازهای این مسیر واقع شده، یعنی فرانسیس بیکن، برخی از زمینه هایی را که به نظر می رسد در پیدایش و دگرگونی موضع گیری نظری و عملی انسان در قبال طبیعت موثر بوده است بازیابی کند.
اهمیت بیکن در بحث اخیر
اهمیت بیکن در این سیر تحول تاریخی به اکتشافات یا اختراعات نوینی نیست که به دست او صورت پذیرفته باشد. بیکن هر چند چشم انداز اکتشافات و اختراعات فراوانی را در برابر معاصرانش ترسیم می کند نتوانسته است خود در این زمینه گامی بردارد. حتی روشی که او برای پیشرفت پژوهش تجربی و تکنیک پیشنهاد کرده نیز مورد استفاده هیچ عالم تجربی قرار نگرفته است. آنچه توجه ما را به جانب بیکن جلب می کند تلقی جدید او از انسان و طبیعت، آینده نگریش نسبت به مسیر جدید و به ویژه شیوه بیانی است که او برای ابراز این اندیشه به کار برده است. در مسیر علم و فلسفه جدید تعابیر مجازی، تمثیل ها و استعارات بیکن و شعارهایش بیش از اقدامات عملی و روشهایش مؤثر واقع شد.
بیکن احتمالا نخستین فیلسوفی است که برای بیان هدف خود از تلاشهای فکری و فلسفیش تعبیر «انقلاب» را به کار برده است. درک مراد بیکن از این تعبیر همانند تعابیر دیگرش نظیر «احیا» «پیشرفت» «مولود بزرگ» «مولود مذکر زمان» و «فزون بخشی» تنها در بستر تاریخی و زمانی او ممکن می گردد و بیانگر تحولی است در معنای این مفهوم در این زمان و از جمله در اندیشه خود بیکن در حال شکل گرفتن است.
تحولات دوران بیکن
بیکن از سال 1561 تا 1626 میلادی یعنی در پایان دوره رنسانس و آستانه عصر جدید می زیسته است و تأثیرات این «بر آستان نشینی» در اندیشه هایش به خوبی آشکار است. پیش از آنکه به دگرگونی مفهوم انقلاب نزد بیکن بپردازیم می کوشیم صرفا با ذکر چند حادثه تاریخی مهم و تعیین کننده ای که در عصر او رخ می دهد بستر تاریخی این دگرگونی را روشن سازیم.
در نیمه دوم قرن 16 و آغاز قرن 17 انگلستان در حال تبدیل شدن به یک قدرت سیاسی عالمگیر بود. در سال 1584 انگلستان موفق شد در یک نبرد تاریخی بر «آرمادا»، ناوگان دریایی اسپانیا که تا آن هنگام قویترین قدرت اروپایی محسوب می شد غلبه کند و آن را نابود سازد. در سال 1600 کمپانی هند شرقی تاسیس شد و صنایع آهن، نساجی، و معدنی انگلستان مرتبه نخست را در میان صنایع کشورهای اروپایی به دست آورد. همه این رخدادها که تاریخ نگاران آن را «نخستین انقلاب صنعتی انگلیس» نام نهاده اند حاکی از وقوع دگرگونی های بزرگ در عرصه سیاست و صنعت است.
اما به این نکته نیز باید توجه داشت که این دگرگونی ها در عصر «باززایی» یا «رنسانس» رخ می دهد. ویژگی رنسانس این است که در این عصر اندیشه هویت خویش را در گذشته جستجو می کند. آرمان فکری، هنری، سیاسی و دینی جامعه در این عصر، بازگشت به دوران طلایی عهد باستان است. اعجاب و شیفتگی نسبت به غنا و همچنین باروری عهد باستان که تمامی قرون وسطی در برابر آن سترون به نظر می رسید موجب شد که اندیشمندان و هنرمندان ایده آل ها را در آثار یونان باستان، قهرمانی های رومیان و عقاید مسیحیان نخستین جستجو کنند. رنسانس، «باززایی» عهد باستان بود. اینک قرون وسطی سپری شده بود؛ قرونی که میان عهد باستان و عصر جدیدی قرار داشت که امید می رفت در آن عظمت و شکوه آن عهد دوباره پابرجا شود؛ هر چند بر غم پیشرفت های بسیار راه بازگشت به عهد باستان راهی طولانی می نمود. بنابراین «پیشرفت» در «بازگشت» بود. این تصور که «آینده» جامعه در پیشروی به جانب عصر جدیدی باشد که الگویی در گذشته نداشته باشد در افق فکری قرن 16 نمی گنجید. تأثیر این بینش در نامگذاری جنبش های مختلف این عصر یعنی revolution , reformatio, renaissance بازتاب یافته است.
تفسیر بیکن از بازگشت به گذشته
بیکن از یک سو ناظر تحولات، اکتشافات و اختراعات و حرکتهای بزرگ زمان خود بود و از سوی دیگر ناظر تلاش ناموفق اندیشه دورانش برای گره زدن پدیده های جدید زمانه اش به چارچوبهای اندیشه و آرمانهای گذشته عهد باستان و حیرت و سرگشتگی از درک اینکه به تدریج پدیده های نوینی سر برآورده اند که دیگر الگویی در گذشته ندارند و اندیشه را با پرسش هایی روبرو می سازند که پاسخ آنها را در گذشته نمی شد پیدا کرد. فلسفه بیکن پاسخی به این معضل فکری زمانه بود. او خواستار «انقلاب» در اندیشه بود اما نه به معنای «بازگشت به گذشته» re- volutio بلکه به معنای یک دگرگونی بنیادین و یک جهت گیری کاملا جدید که برای آن همانندی در گذشته یافت نمی شد. «انقلاب» بیکن «پیشروی به سوی آینده» و هانند سفر دریایی به ورای «ستون های هرکولس» برای کشف «دنیای نو» بود. بیکن به این تمثیل علاقه بسیاری داشت به گونه ای که تصویر آن زینت بخش جلد چاپ اول کتاب «احیای کبیر» Insturatio Magna در سال 1620 شد.
از نظر بیکن تلاش معاصرانش برای بازگشت به اندیشه و آثار قدما تلاشی کم ثمر بود، زیرا اندیشه قدما هیچگونه برتری و اولویتی نسبت به اندیشه انسانهای کنونی نداشت و باستانی و کهن بودن آن موجب نمی شد که این اندیشه صحیح تر هم بوده باشد. ابزار این سخن از جانب بیکن بر غم سادگی و بداهتش به منزله شنا کردن در جهت مخالف جریان رودخانه بود. بویژه آنکه بیکن پا از این فراتر نهاد و اندیشه زمان خود و زمان آینده را بهتر از اندیشه قدما شمرد. او با معنا کردن «باستان» و «قدیم» به «سالخورده»، «کهنسال» و «دیرین» و در نظر گرفتن آغا پیدایش عالم به عنوان نقطه صفر بردار زمان، وصف سالخوردگی و کهنسالی را برای زمان ما که از آن نقطه دورتر است و سال های بیشتری را پشت سر دارد مناسب تر از زمانهای اولیه و جوان عالم می دانست. بیکن در کتاب ارغنون نو در این باره می نویسد:
«آنچه در اصل شایسته آن است که باستان نامیده بشود ناگزیر دوران کهولت و سنین بالاتر جهان است و اطلاق چنین خصوصیتی بر زمان ما اولی از اطلاق آن بر دوران های جوانتر عالم است که قدما در آن می زیسته اند، چرا که آن دوران هرچند در قیاس با ما قدیم تر و دورتر است اما در قیاس با خود عالم نوتر و جوانتر است.»
بیکن در پی «انقلاب» در دانش بود. اما این انقلاب می بایست در چه چیزی صورت بگیرد؟ مهمترین دگرگونی بزرگی که می بایست از نظر بیکن در دانش صورت بگیرد، دگرگونی در جهت و غایت علم بود. در نگاهی به تقسیم بندی دانش یا به تعبیر ارسطو اپیستمه در عهد پیش از بیکن ملاحظه می کنیم که علم به دو قسم، یعنی علم نظری و علم عملی تقسیم می شود.
علم نظری غایتش را در خودش دارد، بدین معنا که ما در مقام پرداختن به آن غایتی را جز دانستن صرف دنبال نمی کنیم. علم نظری ارزشی ذاتی و اصالی دارد و همانند علم عملی آلی و به خاطر چیز دیگر نیست. به همین سبب علم نظری اشرف علوم است و پرداختن به آن فراخور فیلسوف حقیقی است. برترین اشتغال برای فیلسوف تئوریا یا به تعبیر مدرسیان Contemplatio است که سر و کار با عمل یا Operatio ندارد. علم طبیعت یا «طبیعیات» Scientia natuslis نیز از جمله اقسام علم نظری است.
اما در نظر بیکن پرداختن به علم برای خود علم کاری عبث و بی ثمر است. علم آن است که به «کاری بیاید» و در خدمت هدفی باشد، هدفی که بیرون خود علم است. پرداختن به شناخت طبیعت نیز وسیله برای رسیدن به هدفی بیرون از خود شناخت طبیعت است. این نحوه نگرش نسبت به علم نظری و تلقی آن به منزله ابزاری که در خدمت غایتی بیرونی نگرشی نو و بی سابقه است.
منظور ما از تمامی تلاشهای علمی نهایتا رسیدن به «خیر و فایده ای برای زندگی» است.
طبیعت در نگاه پیش مدرن
هرچند باید اذعان نمود که پیش از بیکن در اندیشه مدرسی برای علم و فلسفه و از جمله فلسفه طبیعت نوعی غایت بیرونی در نظر گرفته می شد. از دیدگاه مدرسیان طبیعت مخلوق خداوند و کتابی است که پروردگار عالم در برابر ما گشوده است تا در آن آیات و نشانه های حکمت، قدرت و عظمت او را دریابیم. این کتاب حتی برای کسانی که به «وحی الهی» کفر می ورزند نیز قابل فهم است و تحسین و ستایش و خشیت و خضوع آنان را نسبت به پروردگار عالم برمی انگیزد. بنابراین شناخت طبیعت وسیله ای برای شناخت خداوند و فلسفه نظری و اقسام آن، از جمله فلسفه طبیعت در خدمت الهیات و علم کلام است. این اندیشه در دوران رنسانس و عصر جدید با همان قوت رواج دارد.
فراتر از آن می توان با بهر ه گرفتن از الگوی طبیعت روابط میان انسانها را نیز تنظیم کرد. نظام طبیعت الگوی نظام زندگی فردی و بیوژه زندگی اجتماعی است. چنین بینشی به افلاطون باز می گردد. افلاطون در رساله تیمائوس می کوشد تا برای مدینه فاضله یا جمهوری خود، بنیاد و توجیهی طبیعی به دست بدهد. مدینه یا دولتشهر Polis باید مطابق طرح افلاطون شکل بگیرد زیرا در این صورت مدینه ای مطابق طبیعت است.
همان گونه که در عالم نظم قانونمندی، عقل به تناسب حکمرفماست که نتیجه آن یک هماهنگی معقول است باید مدینه نیز با برگرفتن الگو از طبیعت عقلانی و قانونمندی باشد و در آن هر کسی در جایگاه متناسب با خود قرار بگیرد. انسان باید تحت فرمان ستارگان و مطابق نظم حاکم بر آنها زندگی کند، بدین ترتیب طبیعت شناسی در خدمت تبیین و توجیه یک نظام اجتماعی و الگویی برای آن قرار می گیرد.
این نسبت میان طبیعت و انسان اینک در دیدگاه بیکن معکوس می شود و به همین تناسب غایت علم طبیت نیز دگرگون می گردد. غایت علم در نظر بیکن این است که ما را به خیر و فایده ای برساند. علم ابزاری است برای رسیدن به بالاترین خوشبختی انسان ها و خیر همگانی. بیکن با قرار دادن چنین غایتی برای علوم طبیعی آنها را در آغاز مسیر و شکل گیری عملی شان در مسیر غایتی قرار داده که فی نفسه غایتی بیرونی محسوب می شود. طبیعت شناسی باید متکفل رفع نیازهای مادی، گرسنگی، بیماریها و تمامی نیازهای مرتبط با بعد جسمانی انسان بشود. او بر این باور بود که رفع نیازهای مادی انسانها به بهبود وضعیت اخلاقی آنها نیز منجر خواهد شد. از نظر بیکن تنها علمی ارزشمند بود که چنین اهدافی را دنبال کند. این همان نگاه انسان مدارانه (anthropocentric)ای است که در علم جدید ملاحظه می کنیم و حقیقتا دگرگونی بزرگی در مسیر آن محسوب می شود.
برای درک تفاوت نگاه بیکن به طبیعت و انسان و نسبت میان این دو شاید هیچ وسیله ای مناسب تر از بررسی تعابیر مجازی، تمثیل ها و استعاراتی باشد که و برای بیان مقصودش در این زمینه به کار برده است.
به همین جهت ما در بررسی تاریخ تحول مفاهیم در دوران های «گذار» با انبوهی از تعابیر مجازی، تشبیه ها، استعارات و تمثیل هایی روبرو هستیم که در آثار اندیشمندان به کار می روند. اینها آرایه های کلام نیستند بلکه برای ما که با فاصله ای تاریخی قصد بازیابی مفاهیم مورد نظر آنان را داریم نقشی معرفتی ایفا می کنند. از این روی در کوشش ما برای بازشناسی تلقی بیکن از طبیعت و علم استعاره شناسی این دو مفهوم اهمیت شایانی دارد.
طبیعت؛ دهلیزی تو در تو
یکی از تمثیل هایی که بیکن درباره طبیعت به کار برده است. «ماز» یا «دهلیز» (Labyrinth) است. او پیرامون جایگاه انسان در طبیعت در کتاب ارغنون نو می نویسد:
«بنای عالم به لحاظ ساختارش بر ذهن آدمی همانند ماز یا دهلیز جلوه می کند که در جای جای آن راههای نامطمئن و لغزان و شباهت های فریبنده میان اشیاء و خصوصیات آنها و همچنین پیچش های کلاف گونه و سر در گم اوصاف نمودار می شود.
کسی که در یک دهلیز تو در تو گرفتار آمده است مدام که نمی داند که در دهلیز به سر می برد بر این گمان است که همه جا نظم ها و تناسب هایی می بیند که جهت هایی را نشان می دهند. اما این مشاهده ابتدایی فریبنده است. با تحمل مشقت فراوان و رنجهای ناشی از سردرگمی ها سرانجام در می یابیم که همه ادراکات حواس و همچنین دریافتهای ذهن مطابق معیار انسان است نه مطابق معیار عالم.»
نخستین گام در مسیر راهیابی به جانب علم حقیقی نسبت به طبیعت درک همین واقعیت است. با مشاهده صرف آنچه در طبیعت به چشم ما به عنوان نظم و تناسب پدیدار می شوند نه تنها به دریافت درست نسبت به آن نمی رسیم بلکه همانند رهرو در دهلیز بیهوده گرد خود خواهیم چرخید و راه خروجی نمی یابیم. برای خروج از دهلیز طبیعت همچون تزئوس نیاز به نخ آریادنه Ariadne ای داریم که همان «روش» علم است.
به مدد روش ارائه شده در ارغنون نو می بایست انسان از کلاف سر در گم نادانی خارج شود و با کمک آزمایش های تجربی نقشه دهلیز را کشف نماید. به علاوه، تلقی طبیعت به عنوان دهلیزی تو در تو متضمن این تصور است که طبیعت ذاتا پیچیده است. بیکن برای بیان این پیچیدگی تعابیر Subtilitas (دقت، ظرافت) و Varretas (تنوع و گوناگونی) را به کار می برد. از نظر بیکن دقت و ظرافت طبیعت به مراتب فراتر از توان عقلی و قدرت تشخیص حواسمان برای درک آن است. در پس دگرگونیها محسوس اشیاء «فرایندهای پنهان» و «ساختارهای نهانی» هست. او بر این امید است که به مدد علمی که پیشنهاد می کند بتوانیم عاقبت از این «راز پنهان» رمزگشایی کنیم. گشودن رمز و راز اشیاء از نظر بیکن همانند سنت فلسفی پیش از او به این است که بتوانیم اشیاء را به مبادی نخستینشان بازگردانیم.
با این حال میان جستجوی مبادی اشیاء نزد بیکن و نزد قدما تفاوتی هست که تمثیل دهلیز به خوبی آن را آشکار می سازد. جستجوی مبادی در سنت فلسفی پیشین از طریق بازشناسی ذاتیات اشیاء از امور غیر ذاتی و جزئی مربوط به آنهاست که باید از آنها صرف نظر و تجرید شود. در حالی که شناخت اشیاء از نظر بیکن تنها با پرداختن به همین امور جزئی میسر است و بسیاری از روش هایی که او در کتاب ارغنون نو مطرح می کند برای مشاهده، تنظیم و طبقه بندی همین امور جزئی است. دقت، ظرافت و تنوع شگفت انگیز طبیعت موجب می شود که بیکن مکرر در برابر کسانی موضع بگیرد که «استادگونه» درباره طبیعت همچون موضوعی سخن می گویند که گویی آن را از پیش کاویده و شناخته اند. یعنی همان جزم اندیشانی که می پندارند از پیش مبادی طبیعت و اشیاء را در دست دارند. این در حالی است که تنها با گذر از دهلیز پیچ درپیچ طبیعت است که می توان در انتها به مبادی آن رسید.
از همه این نکات جالب تر نقش انسان در دهلیز طبیعت است. به نظر می رسد که مطابق این تمثیل انسان تافته ای جدا بافته و موجودی سوای طبیعت باشد و می خواهد با راهیابی در این دهلیز آن را به تصرف خود درآورد و در اختیار خود بگیرد و به سود خود از آن بهره وری کند. این بینش موجب می شود که انسان خود را به جزئی از طبیعت، بلکه مجزا و یا حتی بالاتر از آن، مقابل طبیعت ببیند.