فلسفه چین بعد از سلسله ی جو (دوره باستان) به چهار دوران تقسیم شد. نخست دوره ی چین- هن است (در حدود قرن سوم ق م) که در آن از نیروی زیست و گیرایی فلسفه ی چینی، خاصه مکتب کنفوسیوس، کاسته شد. به یک معنا این دوره که یگانگی چه در حوزه ی معنوی و چه سیاسی در آن تأکید می شود، یک واکنش ناگزیر به آزادی گسترده ی سال های پایان جو بود که با «یکصد مکتب» مشخص می شد. و در روح این واکنش بود که شی هوانگ دی، امپراتور (سلسله ی) چین در صدد برآمد اندیشه را به فرمان خود درآورد، و از این رو آن فرمان ننگ آلود را، صادر کرد مبنی بر این که همه ی آثار «صد مکتب» را، به جز کتاب های طبی، غیب گویی و کشاورزی، بسوزانند.
سلسله ی هن (206 ق م تا 320 م) که جانشین سلسله ی چین شد هر چند با هدف بنیادی سلسله چین درباره ی یکپارچگی موافق بود اما با اقدامات قهرآمیز شی هوانگ دی مخالف بود. در سال 136 ق م دونگ جونگ شو (در حدود 179- 104 ق م) که بزرگ ترین دانشمند آغاز سلسله ی هن بود به امپراتور پیشنهاد کرد که این یگانگی را با وسائل نوی جستجو باید کرد، یعنی با شکوهمند کردن مکتب کنفوسیوس به قیمت کنار گذاشتن مکاتب دیگر اندیشه.
اما آن مکتب کنفوسیوس، که دونگ جونگ شو روشنگر آن بود و در دوره ی اول هن پذیرفته شده بود، چیزی بود کاملا متفاوت از آن مکتب که در آغاز فرزانه (کنفوسیوس) و پیروان بلافصلش آورده بودند. مکتب کنفوسیوسی هن ته رنگ اندیشه های مکاتب رقیب را داشت، به ویژه مکتب دائو را. مکتب مو از سرکوبی (سلسله ی) چین دیگر کمر راست نکرد و مکتب قانون به بی مهری دچار شده بود. هرچند عناصر نظریه ی سیاسی آن مشتاقانه در اندیشه ی طبقه ی حاکم دوام آورده بود. اما مکتب دائو در مخالف حکومتی تا آن حد مؤثر افتاده بود که آموزه وو وی، که اساسا نظریه ی «کارها را به حال خود رها کردن» است، به صورت سیاست دولتی پذیرفته و رازورزی دائویی کی عقیده ی شخصی رایج شد. این حقیقت خصلت کلی مکتب کنفوسیوسی دوره ی هن را معین می کرد.
دو مکتب معروف دوره هن
به طور کلی دانشمندان هن خود به دو گروه تقسیم می شدند. گروه اول به مکتب خط نو معروف بود چون کتاب های باستانی آن به خطی نوشته شده بود که در آن زمان رایج بود. گروه دیگر مکتب خط کهنه خوانده می شد چون مدعی بود که متن های کهن آن متعلق به قبل از «کتاب سوزان چین» است. کشمکش میان این مکاتب از کشمکش های بزرگ تاریخ دانش پژوهی چین شد. اختلاف آن ها درباره ی متن ها با اختلاف نظرشان درباره ی اهمیت حقیقی کنفوسیوس و مکتب او شدت یافت. مکتب خط نوکنفوسیوسی را «شاه بی تاج و تخت» و رهاننده ی جهان می دانست، همان گونه که در آثار جعلی آمده است. مکتب خط کهنه در مخالفت با این نظر بر آن بود که کنفوسیوس فقط فرزانه ای بود که از میراث فرهنگی گذشته، پیش از انتقال آن به آیندگان، تعبیرهای نوی کرده است. نظرهای مکتب خط نو، که حالا به نظر بی ارزش و بیهوده می رسد، در دوره ی هن در میان مردم رواج داشت، بیشتر به این خاطر که اوضاع زمانه برای جعل اسناد مناسب بود.
صلات و اقبال درباریان و اقدام عمومی، همه ی دانشمندان مشتاق را ترغیب می کرد که قوای ابداع خود به کار اندازند و جانشین های ظاهرالصلاحی برای کتاب های گمشده به شکل متن های خط نو به وجود آوردند. شوق زنده کردن مکتب کنفوسیوسی را شاید بتوان انگیزه ی دیگری دانست که دانشمندان را بر آن داشت که در بیان اندیشه های خود به نام کنفوسیوس تردیدی به خود راه ندهند. این یاوگی مکتب خط نو بیش از هر چیزی مسئول سقوط نهایی آن در نیمه ی دوم سلسله ی هن بود. در این میان نفوذهای مکتب دائو گسترش یافته بود و همراه با تاثیر آیین بودا، که در قرن اول میلادی، یا حتی زودتر، از هند به چین آورده شده بود، فلسفه ی چینی از نو در دوره ی بعد شکفته شد.
از قرن سوم تا دهم آمیزش تمدن چینی با فرهنگ های کشورهای بیگانه آغاز شد. اندیشه ی فلسفی را می توان با متافیزیک دائوئی دوره ی وی- جین (220- 420 م، به چینی معروف است به سیوان سیوئه، در لغت به معنای «دانش اسرارآمیز») و آیین بودای سلسله های سویی (581- 618م) و تانگ (618- 907م) نشان داد، که با سیاست چندان بستگی نداشت بلکه تاثیر بزرگی در فرهنگ چینی داشت. در طی این دوره ی مکتب دائوی چینی و آیین بودای از خاستگاه هندی بر مکتب کنفوسیوس سایه انداختند. در واقع، متن های بودائی که به چینی ترجمه شده بود به نسبت های پهناوری گسترش یافت و چنان به تندی به شمار معابد و رهروان بودایی افزوده شد که می بایست با یک فرمان شاهی در سال 845 م مانع پیشروی آن شد (بنابراین فرمان) در آن زمان چهل هزار معبد بودایی را ویران کردند و دویست و شصت هزار رهرو زن و مرد دست از رهروی کشیدند و به خانه و کاشانه هاشان برگشتند و هزارها جریب زمین موقوفه ی معابد مصادره شد.
ویژگی های آیین بودای چینی
اینجا باید یادآور شد که اصطلاح «آیین بودای چینی» همان «آیین بودا در چین» نیست و میان این دو فرقی هست. مختصر آن که «آیین بودا در چین»، چنان که مکتب ایده آلیسم ذهنی (به چینی معروف به سیانگ زونگ یا وی- سی زونگ) نماینده ی آن است، آن شکل از آیین بودا است که به سنت هندی تعلق و سهم اندکی در شکفته شدن فلسفه ی چینی دارد. «آیین بودای چینی» که مکتب راه میانه (به چینی معروف به سان- لون زونگ، و به سنسکریت مکتب مادیمیکه) نماینده ی آن است، آن شکل از آیین بودا است که به اندیشه ی چینی نزدیک بوده و همراه با فلسفه ی چینی شکفته است. همانندی چشمگیر میان مکتب راه میانه ی آیین بودا و مکتب دائوی چینی به برهمکنش آن دو انجامید و نتیجه اش چن (به ژاپنی ذن) یا مکتب دیانه بود. این همانندی زود به چشم می خورد.
واژه ی چینین چن یا چن- نا از «دیانه ی» سنسکریت، به معنای «تفکر» یا مدیتیشن مشتق شده است. در اصل معنای چن این است: «اشاره ی بی واسطه به دل آدمی و بودا شدن از راه نگریستن در سرشت بودائی خویش» یا «یکی دانستن (دل) فردی با دل عالم» باید از راه مدیتیشن به این حالت رسید. مکتب چن فلسفه ی خاموشی است با تاکید بر «انتقال خاص بیرون از آموزش مقدس» در این مکتب تعالیم تفکر یا اندرنگری نه بر بنیاد کتاب های مقدس کهن بودائی بلکه بر روشنی یافتن یا روشن شدگی از راه «فهم همانی فرد با دل عالم» نهاده شده است. استادان چن «دل عالم» را گوناگون تعبیر کرده اند اما به طور کلی آن را «تهی» می نامند، یعنی چیزی که نمی توان آن را با واژگان نامید یا به حواس دریافت. پس، استادان ذن برای راه بردن به دل عالم وو-نیان یا بی دلی را آوردند، یا از وانگ- چینگ یعنی «ندیده گرفتن احساس ها» هواخواهی کردند یا ژن سین را توصیه کردند که «دل را به راه خود رها کردن» است.
میان این اندیشه ها و مکتب دائو چندان وجه اشتراک هست که نویسندگان کهن بودائی اصطلاحات دائویی را برای بیان اندیشه های بودائی به کار بردند. از آن جمله است یو یا بودن، وو یا نبودن، یو وی یا «کنش وو وی» یا بی کنشی. اغلب استادان چن «روشن شدن ناگهانی» را که به بودا شدن می انجامد «دیدار دائو» می دانستند.
دوره ی سلسله های سونگ (960- 1280 م) و مینگ (1368- 1644م) برای ظهور لی سیوئه جیا یا مکتب مطالعه ی لی معروف است. این مکتب معمولا در غرب به آیین نوکنفوسیوسی معروف است که نام نادرستی است چون مراد از آن این جا واقعا حیات مجدد آیین کنفوسیوس نیست. نوکنفوسیوسی ها بی شک دانشمندان کنفوسیوسی بودند اما فعالیت فکریشان برانگیخته و تعیین شده ی تفکرات استادان چن بود. بدین سان، مکتب نوکنفوسیوسی نوعی تلخیص یا تجدید نظر در اخلاق، اصول اخلاقی عقاید گذشتگان بود اما اصول آیین کنفوسیوسی آن سراسر رنگ آیین بودا داشت. درست همان گونه که آیین بودا و مکتب دائو در هم موثر افتاده و مکتب چین پیدا شده بود، آیین کنفوسیوس هم از آیین بودا تاثیر پذیرفت و مکتب لی، یا آن چه به مکتب نوکنفوسیوسی معروف شده، پیدا شد.
مناسبات آیین بودا و مکتب نوکنفوسیوسی
بستگی نزدیک میان آیین بودا و مکتب نوکنفوسیوسی را شاید بتوان در نمونه های زیر دید. بنابر نظر بودائیان خالص، حالت آرمانی نیروانه حالت آرامش دل است. اما برای کنفوسیوسی ها، بنیادی ترین حالت حالت کنش مدام است. بدین سان یی جینگ یا کتاب تغییرات می گوید: «حرکت اجرام فلکی همیشگی است و آزاده [مرد برتر] همواره بی هیچ آسایش می کوشد به پیش رود.»
نوکنفوسیوسی ها برای پایان دادن به این اختلاف مفهوم «آرامشی که در کنش مدام است، و کنشی که در آرامش ثابت است...» را به وجود آوردند. نوکنفوسیوسی ها در این باره چندین تمثیل دارند، از این گونه: دل به آینه ماند که چون عکس های گوناگون بر آن منعکس شود همواره در کنشند اما آینه خود همچنان آرام است و پریشان نمی شود. دل به خورشید ماند که ابرها در زیر آن می گذرند و ناپدید می شوند، اما خورشید ثابت می ماند و تاثیری نمی پذیرد. همچنین دل به پهنه ی ژرف دریا ماند که امواج از آن بر می خیزد و بر آن می نشیند، اما سطح آن به طور کلی آرام می ماند و نمی آشوبد. زیرا که دل بیرون از کنش نیست؛ در واقع این دل است که فعال است؛ اما در حالی که دل فعال است آرام می ماند. این یگانگی آرامش و کنش برترین و بهترین حالت دل است.
دیگر آن که بودائیان بر آن بودند که جهان مریی پندار است، خیالبافته است و آن را ناواقعی، تهی، تهی بزرگ می دانستند. اما کنفوسیوسی ها می گفتند یک جهان عینی هست که با تصویر ذهنی انسان از آن همزیست است. نوکنفوسیوسی ها این مشکل را این گونه حل می کردند که می پذیرفتند جهان بیرونی «تهیت»، و تهی است اما بر این نکته پافشاری می کردند که این جهان نوعی جوهریت موهوم دارد. چنان که جانگ زای (1020- 1077 م) فیلسوف بزرگ دوره ی سونگ می گفت: «بیکرانی فضا، اگر چه تهی بزرگ خوانده شده، یکسره تهی نیست. سرشار از چی [ذات اولین] است. در واقع چیزی چون تهیکی یافت نمی شود.»
چی مفهومی است که در نظریه های جهان شناختی و متافیزیکی نوکنفوسیوسی ها بعدی بسیار اهمیت می یابد.
انشعابات مکتب نوکنفوسیوسی
آیین بودا را به طور کلی یک فلسفه ی آن جهانی دانسته اند، چون بر آن است که زندگی ریشه ی رنج است، و این جهان جز «یک دریای تلخی» نیست. اما مکتب کنفوسیوس در جهان نگریش بسیار این جهانی و اساسا انسان گرا بود و خود را با مناسبات انسانی سرگرم می کرد و از سوال درباره ی چیزهای فراطبیعی خودداری می کرد. نوکنفوسیوسی ها به این کشمکش چنین پایان می دادند که هر دو مکتب اصلی را بسیار ساختگی و یک سویه می خواندند. می گفتند آیین بودا بسیار ایده آلیست و آسمانی است حال آن که مکتب کنفوسیوس بسیار واقع گرا و انسان گرا است و می کوشیدند میان این دو کرانه، ترکیبی ایجاد کنند. لیکن اختلاف اندیشه پیدا شد و سرانجام به تشکیل دو مکتب جداگانه انجامید: یکی مکتب خردگرا یا مکتب سونگ و دیگری مکتب ایده آلیست یا مکتب مینگ. به طور کلی، مکتب سونگ به کل اساس منطقی اندیشه ی کنفوسیوسی و مکتب مینگ به آیین بودای هندی نزدیک بودند. مکتب سونگ نوکنفوسیوسی های مینگ را به ذهنی بودن بسیار متهم می کرد و اگرچه هر دو در این که «اولین آموزه » یا «حقیقت بنیادی» عالم، لی است هماهنگ بودند (و بدین سان به موضع دائویی نزدیک بودند جز آن که برای بیان اندیشه بنیادی خود لی را به جای دائو می گذاشتند)، اما در تعریف این حقیقت اختلاف داشتند. مکتب سونگ، که می کوشید آیین کنفوسیوس را با اندیشه بودائی ترکیب کند نگریستن به جهان بیرونی را آغاز کرد و لی را آسمان یا طبیعت دانست. اما مکتب مینگ که مدعی بود آیین بودا را با تعلیم های کنفوسیوسی تغییر می دهد، درون نگری، یعنی نگریستن به خود را آغاز کرد و لی را دل و جان دانست.
به هر حال مکتب نوکنفوسیوسی یکی ازمهم ترین فلسفه هایی است که در چین شکفته است. تاثیرات فکری که در گذشته در چین موثر بود، فرهنگ و اندیشه ای که از سرزمین های بیگانه آمده بود همه ی این پیکر اندیشه را سرشار کرده و در آن متبلور شده است.
سرانجام، دوره ی سلسله ی منچو (1644- 1911م) و جمهوری (1911-) یک عصر آشفتگی اجتماعی، بی ثبات سیاسی و آشوب فکری است. دوره ی بعد چنان بی نظم شده که در نتیجه در سال 1949 دو رژیم جداگانه ی چینی پیدا شد: رژیم ملی گرا در تایوان و رژیم کمونیست در قسمت های دیگر چین.
کشش کلی این عصر، شکاکانه و ویرانگر بود و همه ی نهادهای بنیاد گرفته، حتی چیزهایی چون ازدواج و خانواده، به انتقاد گرفته شده است. لیانگ چی حتی چائو (1873- 1929) دانشمند بسیار نامور، ای دوره را به عصر رنسانس اروپا مانند کرده است. به راستی، خصلت کلی اندیشه در این دوره بستگی تنگاتنگی با پیشامدهای برجسته سیاسی و اجتماعی زمان داشته است. مسیحیت در چین پایگاهی استوار یافته است و هم همراه با آن، علم غربی و فلسفه، که قابل توجه تر از همه پراگماتیسم (عمل گرایی) جان دیوئی و نظریه های پویای کارل مارکس هستند) هر دو تاثیر بسیار بزرگی در روشنفکران چینی داشته اند. در این میان، ترجمه ی کتاب های نویسندگان برجسته ی غربی چون تولستوی، ایبسن، گی دومو پاسان، شلی، امرسون، مارکس و انگلس در به وجود آمدن فضای روانی نو بیشتر یاری کرده اند.
فلسفه پا به پای تحول سیاسی، اجتماعی، دینی و هنری پیش می رود، این ها همه وسیله های متفاوتیند که با آن ها فرهنگ یک کشور تجلی می یابد. پس، طبیعی است که در این آخرین دوره ی تغییر کلی، یک مکتب مستقل نقد تحقیقی پیدا شود. این مکتب، مکتب نوکنفوفسیوسی دوره های سونگ و مینگ را به یاد انتقاد می گیرد. این ها شکاک ترین و دقیق ترین نقادانیند که چین به خود دیده است. اگرچه جهان نگری انتقادی تندرو آن ها را می توان یک مکتب عمل گرایی دانست، با این همه هنوز یک مکتب فلسفه به شمار نمی آید، چه این مکتب مطالعه ی زبان و نقد متون را بسیار تاکید می کند نه پژوهش واقعی فلسفی را. در واقع، در این زمان نقد نافذ این جنبش عملی خود ممکن است نتیجه اش یک مکتب جدید درست اندیشه ی فلسفی چینی باشد.
جنبش فرهنگ نو
جنبشی که فرهنگ نو خوانده شده تجلی بعدی این روح انتقادی است. رهبران این جنبش، که اثبات گرایی غربی (پوزیتویسم) و عمل گرایی را الهام بزرگ خود و علم و پیشرفت اجتماعی و دموکراسی را هدف های مهم خود شمرده بودند، مکتب کنفوسیوس را با محافظه کاری گذشتگان یکی دانستند. شعارشان این شد «مرگ بر کنفوسیوس و هوادارهایش». اما آرمان های میلیون ها چینی را نمی شد به این آسانی کنار گذاشت، و کشمکشی به وجود آمد که به طور غم انگیزی تاکنون هم ادامه دارد.
یک بار همه چیز دیگرگون شد مگر چین. حالا چیزی در چین نیست که دستخوش دیگرگونی نباشد. محافظه کارترین ملت تاریخ بنیادگراترین آن ها شده است که هر سنت دیرینه ی حرمت آمیزی را که خواه به شکل یک نهاد و یک اثر باستانی است و خواه به شکل یک هنجار اجتماعی و اخلاقی براندازد. با اینن همه الگوهای اندیشه ی سنتی را که از تعلیمات فیلسوفان باستانی شکل گرفته نمی توان ناگهان از میان برداشت. معیارهای فلسفی و اخلاقی کهن در اندیشه های مردم پایدار است. چینی ها سازگاری، هماهنگی و تلفیق را ترجیح می دهند، و این ها همه کاملا با ایدئولوژی مارکسی ناسازگار است. کمونیست ها با علم به این نکته کوشیده اند که ن ظریه ی مارکسیستی- لنینیستی را دیگرگون کنند تا آن را برای مایه های انسان گرایی سنتی چینی قابل قبول تر کنند.
این نه به آن معنا است که داستان فلسفه ی چینی داستانی است ایستا زیرا، چنان که دیده ایم، همه چیز است مگر این. فلسفه ی چینی چون فلسفه ی هر ملت دیگری شکفته و بسیار دیگرگون شده است، اما به ندرت دیده شده که چینی ها به طور گسترده یی چیزی از فرهنگ بیگانه عاریت گرفته و آن ها را با الگوهای فلسفی خاص خود سازگار نکرده باشند. در واقع، مهمترین مختصات تحرک اندیشه ی چینی طبیعی بودن و هماهنگی هم پیکر (ارگانیک) آن بوده است. تاثیراتی که به طور طبیعی با این فرایند تکاملی سازگار نبوده از میان رفته اند.