اصل کارآیى مطلق عقل بشری، شالوده نقد جنبش روشنگری از مسیحیت سنتی بود.
مراحل نقد جنبش روشنگری از اصل کارآیى مطلق عقل بشری
در تحولات مربوط به این باور، شماری از مراحل را می توان ذکر کرد. نخست، چنین استدلال می شد که باورهای مسیحیت عقلانی است و به همین سبب می تواند در برابر بررسی نقادانه تاب بیاورد. چنین رویکردی را می توان در کتاب جان لاک به نام عقلانی بودن (1695) و مکتب متقدم ولف در آلمان یافت. مسیحیت مکمل عقلانى دین طبیعى بود. از این رو، مفهوم وحى آسمانى محفوظ ماند.
دوم. چنین استدلال مى شد که اندیشه هاى اساسى مسیحیت عقلانى است و مى توان آن را از خود عقل به دست آورد و دیگر نیاز بدان نیست که از اندیشه مکاشفه آسمانى یارى طلبیم. بر اساس این اندیشه، که جان تولاند آن را در کتاب مسیحیت رازآمیز نیست (1696) و متیو تیندال در مسیحیت به قدمت آفرینش پروراند، مسیحیت اساسا انتشار مجدد دین طبیعت است. این برتر از دین طبیعی نیست، بلکه صرفا نمونه ای از آن است. همه آنچه که اصطلاحا "دین وحیانی" خوانده می شود، در واقع همان تایید مجدد چیزی است که می توان با تامل عقلانی در طبیعت دریافت. "مکاشفه" تنها تایید دوباره و منطقی واقعیات اخلاقی است که عقل اشراق یافته پیشاپیش بدان دسترسى داشت.
سوم. توانایى عقل براى داورى درباره وحى پذیرفته شد. با توجه به اینکه عقل نقاد کارآمدى مطلق داشت، چنین استدلال مى شد که عقل به خوبى مى تواند به داورى درباره اعتقادات و آیین هاى مسیحى بپردازد; با این امید که عناصر غیر عقلانى یا خرافى را ریشه کن سازد. این دیدگاه که متعلق به هرمان ساموئل رایماروس در آلمان و "فیلسوفان" در فرانسه بود، عقل را به طور جدى در جایگاهى فراتر از وحى قرار مى داد و نمادى از آن را مى توان در بر تخت نشستن الهه عقل در کلیساى جامع نوتردام پاریس در سال 1793 مشاهده کرد.
تأثیر تغییرات منطقه اى در نگرش جنبش روشنگرى به دین
جنبش روشنگرى اصولا پدیده اى اروپایى و آمریکایى بود و به همین سبب در فرهنگ هایى جا باز کرد که مسیحیت در آنها بیش از هر دین دیگرى پیرو داشت. این نکته تاریخى مهمى است که نقد جنبش روشنگرى از دین در مجموع بیشتر نقد مسیحیت به طور کلى بود. این آموزه هاى مسیحیت بود که چنان هدف ارزیابى نقادانه قرار گرفت که تا پیش از آن سابقه نداشت. این نوشته هاى مقدس مسیحیت بود، نه آثار مکتوب اسلام یا آیین هندو، که هدف موشکافى نقادانه و بى سابقه اى، اعم از ادبى و تاریخى، قرار گرفت و کتاب مقدس چنان تلقى شد که «گویا کتاب دیگرى است» (بنیامین جاؤت). این زندگى عیساى ناصرى بود که هدف بازسازى نقادانه قرار گرفت نه زندگى محمد (ص) یا بودا. نگرش جنبش روشنگرى به دین تحت تأثیر تغییرات منطقه اى چشمگیرى بود که بازتاب شمارى از عوامل تأثیرگذار محلى بود که به شرایط متفاوتى اختصاص داشت.
یکى از مهمترین این عوامل ورع گرایى است که شاید شکل انگلیسى و آمریکایى متدیسم، بهترین معرف آن است. این جنبش تأکید بسیارى بر ابعاد تجربى دین داشت; از باب نمونه می توان به مفهوم «دین تجربى» از دیدگاه جان وسلى اشاره نمود. به هر حال چنین توجهى به تجربه دینى، مسیحیت را مرتبط و در دسترس وضعیت تجربى توده ها ساخت و تقابل شدیدى با عقلگرایى (از باب نمونه) راست دینى لوترى داشت که امر نامربوطى به نظر مى رسید. ورع گرایى پیوند نیرومندى میان ایمان و تجربه مسیحى برقرار ساخت و به همین سبب، مسیحیت را هم موضوعى قلبى و هم ذهنى ساخت. ورع گرایى در پایان قرن هفدهم در آلمان به خوبى تثبیت شده بود و این در حالى بود که این جنبش در انگلستان تنها در قرن هیجدهم رشد یافت و در فرانسه به هیچوجه پاى نگرفت.
بدین سان، جنبش روشنگرى مقدم بر ظهور ورع گرایى در انگلستان بود و در نتیجه، نهضت هاى احیاگرانه بزرگ انجیلى در قرن هیجدهم تا حد زیادى از نفوذ عقل گرایى بر دین کاستند. با این حال، در آلمان جنبش روشنگرى به دنبال ظهور ورع گرایى مطرح شد و به همین سبب در وضعیتى بسط یافت که تا حد زیادى ایمان دینى بدان شکل داده بود; اگرچه شکل ها و اندیشه هاى پذیرفته شده آن، ایمان را با چالشى جدى مواجه ساخت. (جالب اینکه خداشناسى طبیعى انگلیسى به تدریج تقریبا زمانى در آلمان مورد توجه قرار گرفت که ورع گرایى آلمان در صدد تأثیرگذارى در انگلستان برآمد.) از این رو، مهمترین نیروهاى فکرى در روشنگرى آلمان توجه خود را به شکل دهى مجدد به ایمان مسیحى معطوف کرده بودند نه مخالفت با آن یا حذف آن. با این حال، مسیحیت در فرانسه تا حد زیادى هم سرکوبگر و هم نامعقول تلقى مى شد و در نتیجه، نویسندگان روشنگرى در فرانسه، که معمولا از آنان به تعبیر ساده «فیلسوفان» یاد مى شود، توانستند از نفى کامل مسیحیت به مثابه نظام اعتقادى نخ نما و فاقد اعتبار طرفدارى کنند. دنى دیدرودر رساله ای در باب مدارا چنین استدلال می کرد که خداشناسی طبیعی انگلستان خود را بدنام کرد و به دین اجازه بقا داد، در حالى که مى بایست یکسره نابود مى شد.
دین عقلانى در جنبش روشنگرى خود را در تعارض با شش حوزه عمده در الهیات سنتى مسیحیت یافت.
1- امکان معجزات
شالوده بسیارى از مدافعه نویسى هاى سنتى مسیحیت در باب هویت و اهمیت عیسى مسیح، «شواهد معجزه آساى» عهد جدید است که نقطه اوج آن رستاخیز عیسی می باشد. تاکید تازه بر نظم مکانیکی و نظام داشتن جهان، که شاید بتوان آن را مهم ترین بخش از میراث فکری نظام نیوتنی دانست، تردیدهایی را درباره گزارش های عهد جدید درباره رویدادهای معجزه آسا به دنبال آورد. بسیاری بر این باور بودند که هیوم در کتاب جستاری در باب معجزات شواهدی علیه امکان پذیر بودن معجزات ارائه کرد. هیوم تاکید داشت که معجزات مذکور در عهد جدید مانند رستاخیز هیچ مشابهی در زمان ما ندارد و به همین سبب، خواننده عهد جدید ناگزیر است که در مورد این معجزات تنها به شواهد بشری تکیه کند.
از دیدگاه هیوم، بدیهی بود که هیچ گواهی بشری برای تایید وقوع یک معجزه در غیاب مشابهی امروزی کافی نیست. رایماروس و جی. ای. لسینگ منکر آن بودند که گواهی بشری در مورد حادثه ای مربوط به زمان های گذشته (که مانند رستاخیز ظاهرا ناسازگار با تجربه مستقیم امروزی است) بتواند اعتبار آن را ثابت کند و مهم نیست که حادثه اصلی چقدر سندیت داشته باشد. به همین سان، دیرو اعلام کرد که اگر همه مردم پاریس یکصدا بگویند که مرده اى از میان مردگان برخاسته، او یک کلمه از این ادعا را باور نخواهد کرد. چنین تردید روزافزونى درباره شواهد معجزه آساى عهد جدید، مسیحیت سنتى را واداشت تا از آموزه الوهیت مسیح به دلایل دیگرى غیر از معجزات دفاع کند; گرچه تحقق این امر در آن زمان کاملا ناممکن بود. البته باید توجه داشت که سایر ادیانى که مدعى شواهد معجزه آسا بودند، به همین اندازه در معرض نقادى بسیار شکاکانه جنبش روشنگرى بودند، ولى تقدیر بر این قرار گرفت که تنها مسیحیت به سبب سلطه دینیش بر محیط فرهنگى که جنبش روشنگرى در آن گسترش یافت، هدف نقادى ویژه قرار گیرد.
2- مفهوم مکاشفه
مفهوم مکاشفه در الهیات سنتى مسیحیت اهمیتى محورى داشت. بسیارى از الهیدانان مسیحى، مانند توماس آکویناس و ژان کالون، که امکان شناخت طبیعى خدا را به رسمیت شناختند، در عین حال بر این نکته تأکید مى ورزیدند که براى تکمیل این امر، وجود مکاشفه الهى و فوق طبیعى، مانند مکاشفه اى که کتاب مقدس شاهد بر آن است، ضرورى است. جنبش روشنگرى خود شاهد ظهور نگرشى روز به روز نقادانه تر درباره همین اندیشه مکاشفه فوق طبیعى بود. چنین نگرش تازه و نقادانه اى نیز تا حدى مدیون ناچیزانگارى تاریخ در جنبش روشنگرى بود. لسینگ معتقد بود که «شکاف بزرگ و ناپسندى» میان تاریخ و عقل وجود دارد. مکاشفه در تاریخ رخ داد، اما واقعیات محتمل تاریخ در مقایسه با واقعیات ضرورى عقل چه ارزشى دارد؟ این «فیلسوفان» به ویژه اظهار مى داشتند که تاریخ حد اکثر مى تواند مؤید واقعیات عقل باشد، اما نمى تواند آن واقعیات را از ابتدا پدید آورد. واقعیات درباره خدا خارج از قلمرو زمان و پذیراى بررسى و کاوش عقل بشرى اند اما نمى توان آن را در «حوادثى» مانند تاریخ عیساى ناصرى فاش کرد.
3- آموزه گناه نخستین
این اندیشه که سرشت بشر تا حدى دچار کاستى شده یا به فساد کشیده شده، که آموزه راست دینانه گناه اولیه بیانگر آن است، با مخالفت شدید جنبش روشنگری مواجه شد. ولتر و ژان ژاک رسو این آموزه را بدان سبب که موجب بدبینی در مورد توانایی های بشر شده و مانع رشد اجتماعی و سیاسی بشر است و بینش های آزاد لسه- فر (آزادى عمل) را تشویق مى کند، مورد انتقاد قرار دادند. متفکران آلمانى در جنبش روشنگرى از این آموزه بر حسب ریشه هاى تاریخى آن در تفکر آگوستین اهل هیپو در قرن چهارم و پنجم انتقاد مى کردند; زیرا به تصور آنان، بدین گونه مى توان اعتبار و ارتباط آن با مسیحیت را براى همیشه سلب کرد. انکار گناه اولیه از اهمیت بسیارى برخوردار بود; زیرا اساس آموزه مسیحى بازخرید افراد بر این فرض است که بشر نیازمند به رهایى از اسارت گناه اولیه است. از دیدگاه جنبش روشنگرى، اصلا خود اندیشه گناه اولیه، ظالمانه است و بشر نیاز به رهایى از قید آن دارد. انتقاد جنبش روشنگرى از این آموزه، این آزادى فکرى را به دنبال آورد.
4- مسئله شر
جنبش روشنگرى شاهد تحولى اساسى در نگرش به وجود شر در جهان بود. در تلقى قرون وسطى، وجود شر خطرى براى انسجام مسیحیت نبود. تناقض ضمنى در وجود خداى قادر مطلق خیرخواه و وجود شر مانعى بر سر راه ایمان تلقى نمى شد، بلکه تنها مشکلى علمى و الهیاتى بود. این وضعیت در جنبش روشنگرى تفاوتى اساسى یافت. وجود شر به مانعى براى اعتبار و انسجام ایمان مسیحى تبدیل شد. رمان ابله ولتر یکى از جمله آثارى بود که مشکلات ناشى از وجود شر طبیعى (مانند زلزله معروف لیسبون) براى جهان بینى مسیحى را به خوبى نشان داد. اصطلاح «عدل الهى» (تئودیسى) که ساخته لایب نیتز است، برگرفته از همین دوره، و بیانگر پذیرش دم افزون این مطلب است که وجود شر به واسطه نقد جنبش روشنگرى از دین اهمیت تازه اى مى یافت.
5- جایگاه کتاب مقدس و تفسیر آن
کتاب مقدس در مسیحیت راست آیین، اعم از پروتستان و کاتولیک روم، تا آن زمان نیز منبعى الوهى و آسمانى در باب اعتقادات و اخلاقیات محسوب مى شد که از سایر سبک هاى ادبیات متمایز بود. در جنبش روشنگرى و هم زمان با ظهور رویکرد انتقادى به کتاب مقدس، این فرض نیز مورد تردید قرار گرفت. الهیدانان آلمانى جنبش روشنگرى با پروراندن اندیشه هایى، که پیشتر در خداشناسى طبیعى رواج داشت، این نظریه را مطرح کردند که کتاب مقدس حاصل کوشش دستان بسیارى است که گاه و بى گاه، تناقضات درونى خود را نشان مى دهد و همانند سایر آثار مى توان دقیقا از همان شیوه هاى تحلیل و تفسیر متنى در مورد آن استفاده کرد. این اندیشه ها را مى توان به صورت مبسوط در آثار جى. اى. ارنستى (1761) و جی. جی. زملر (1771) مشاهده کرد. تحولات مذکور، مفهوم «مکاشفه فوق طبیعى» را بیش از پیش تضعیف، و اهمیت دائمى این اسناد اساسى در ایمان مسیحى را خدشه دار کرد.
6- هویت و اهمیت عیسى مسیح
آخرین حوزه اى که در آن جنبش روشنگرى چالشى سرنوشت ساز براى ایمان مسیحى پدید آورد، مربوط به شخص عیساى ناصرى است. در این جا از دو تحول بسیار مهم مى توان نام برد: ریشه هاى «پرس و جو از عیساى تاریخى» و ظهور "نظریه اخلاقی کفاره دادن مسیح".
خداشناسى طبیعى و جنبش روشنگرى آلمان، هر دو، این نظریه را مطرح کردند که اختلافى جدى میان عیساى تاریخى واقعى و تفسیر عهدجدید از اهمیت او وجود دارد. در وراى تصویر عهد جدید از رهایى بخش فوق طبیعى بشر، چهره اى بشرى و ساده، و معلمى بزرگ با احساسات متعارف قرار دارد. در شرایطى که عقلگرایى جنبش روشنگرى (اندیشه) رهایى بخش فوق طبیعى را نمى پذیرفت، اندیشه معلمى روشن بین و اخلاقى چنین نبود.
این اندیشه، که با شدت خاصى از سوى رایماروس مطرح شد، بدان معنا بود که مى توان از گزارش هاى عهد جدید از عیسى مسیح فراتر رفت و عیسایى ساده تر و بشرى تر را کشف کرد که روح جدید زمان آن را بهتر مى پذیرد. به همین سان، جستجو براى یافتن «عیساى تاریخى» واقعى و قابل اعتمادتر آغاز شد. این جستجو در نهایت راه به جایى نبرد، اما در دوره متأخر جنبش روشنگرى، کلید اعتبار عیسى در بستر دینى عقلانى و طبیعى را در همین جستوجو مى دانستند. قدرت اخلاقى عیسى در کیفیت تعالیم و شخصیت دینى او قرار دارد، نه در این نظر راست دینانه ناپذیرفتنى که او خداى تجسدیافته است.
اهمیت مرگ عیسى در اندیشه هاى راست دینى
دومین حوزه اى که در آن، اندیشه هاى راست دینى درباره عیسى با مشکل مواجه شد، درباره اهمیت مرگ او بود. از دیدگاه راست دینى، مرگ عیسى بر صلیب از منظر رستاخیز (که جنبش روشنگرى آن را یک حادثه تاریخى نمى دانست) تفسیر مى شد که راهى بود که خداوند در آن توانست گناهان بشر را ببخشاید. در جنبش روشنگرى، این «نظریه بازخرید» هدف انتقادات روزافزونى قرار گرفت و آن را در بر گیرنده نظریه اى من درآوردى و ناپذیرفتنى مانند گناه اولیه مى دانست.
مرگ عیسى بر صلیب در این هنگام، بر اساس الگوى اخلاقى و متعالى فداکارى و ازخودگذشتگى، دگربار تفسیر شد که هدف از آن، الهام دادن از خود گذشتگى و فداکارى مشابهى از سوى پیروان او بود. راست دینى مسیحى، مرگ (و رستاخیز) عیسى را داراى اهمیتى ذاتى و بزرگ تر از تعالیم دینیش مى دانست، اما جنبش روشنگرى مرگ او را موضوعى کم اهمیت جلوه داد و رستاخیز او را انکار کرد. هدف او از این کار تأکید بر امتیاز تعالیم اخلاقى او بود.