هرچند دین مسیحیت (همچنان که از اسمش بر می آید) تماما بر گرد سرگذشت مقدس عیسی و حیات زمینی و عروج آسمانی مسیح (ع)، که البته فرستاده خداوند بزرگ برای نجات بشر بود، شکل گرفته است و بر محور بنیانگذار این آیین می چرخد، در عین حال، حامل برداشتی از عالم و انسان و حاوی آموزه هایی برای حیات زمینی و نجات و رستگاری اخروی است. آنچه مسیحیت را به مثابه یک باور ایمانی از دیگر ادیان توحیدی متمایز می سازد، «انسان شناسی» مسیحی است و نه «هستی شناسی» آن؛ هرچند تجزی توام با تضادی که مسیحیان میان هستی مادی و غیر مادی و زمین و آسمان برقرار می کنند، مسیحیت را از این جنبه نیز از دو دین دیگر هم ریشه، یعنی یهودیت و اسلام جدا می سازد. لاوجوی می گوید: «دین های غربی، و از جمله مسیحیت، از زمان افلاطون، دارای دو خدا بوده اند که از اعتقاد به وجود دو هستی متضاد برخاسته اند. انگاره تجزی در مسیحیت بر تمامی اجزای جهان بینی مسیحی، یعنی درک از دنیا، نگاه به انسان و تلقی از معرفت بشری غلبه دارد.» این تحقیق بر آن است تا این رهیافت تجزی گرا را در حوزه «انسان و خدا» دنبال نماید.
رابطه انسان و خدا
همچنان که مسیحیت بر محور سرگذشت مقدس عیسی مسیح (ع) شکل گرفته است، انسان شناسی مسیحی نیز بر نوعی مسیح شناسی مسبوق است. شرارد می گوید: «مسیح (ع) طرح واره بشریت ماست و شناخت ما از چشم انداز مسیحیت درباره چیستی انسان، قائم بر ادراک ما از هویت مسیح (ع) است. لذا برای پی بردن به انسان شناسی مسیحی، باید مجددا به باور و تلقی مسیحیان راجع به حقیقت عیسی مسیح (ع) بازگشت.»
بر اساس روایت یوحنا از سرگذشت مقدس عیسی، که در میان اناجیل چهارگانه مورد قبول قاطبه مسیحیان انجیل عرفانی تلقی شده است، عیسی مسیح (ع) واجد یک وجود آسمانی است. یوحنا او را «خود خدا»، «خالق»، «غیر بشر» و «یگانه فرزند خدا» می خواند. یوحنا می آورد: «کلمه خدا انسان شد و روی زمین و در بین ما زندگی کرد.» (1: 4) «چون فقط من مسیح از آسمان به زمین آمده ام، باز هم به آسمان بر می گردم.» (3: 13) یحیی درباره عیسی می گوید: «او از آسمان آمده است و مقامش از همه بالاتر است. من از این زمین هستم و فقط از چیزهای زمینی سر در می آورم.» (3: 32) «آن وقت عیسی به ایشان فرمود: شما از پایین هستید و من از بالا؛ شما مال این دنیا هستید، ولی من نیستم.» (9: 23) «آیا ایمان داری که من جزو وجود خدای پدر هستم و او تمام وجود و هستی من است؟» (14: 9) «مسیح انسان شد تا بتواند گناهان ما را پاک کند.» (اول یوحنا، 3: 5) و «یگانه فرزند خود را فرستاد.» (3: 16) «پدرم، خدا، داوری گناهان تمام مردم را به من واگذار کرده است.» (5: 22) قائل شدن جوهر الهی برای عیسی، تنها به روایت رمزگونه و انجیل عرفانی یوحنا محدود نمی شود، بلکه در بخش های دیگر عهد جدید، یعنی رسایل، نیز همین تلقی و اعتقاد جاری است و حداقل چنین اعتقادی به صراحت نفی نشده است.
پولس رسول، که بیشترین حجم کتاب مقدس به نامه ها و شرح فعالیت های تبشیری او اختصاص دارد، به کرات و در عبارات مختلف از ذات غیر بشری و وجود الهی مسیح (ع) یاد کرده است. او نیز همچون یوحنا از عیسی با تعابیری چون: «خداوند» «مسیح با این که خدا بود، نخواست از مقام خدایی خود استفاده کند، بلکه قدرت و جلال خود را کنار گذاشت و آدمیزاد شد.» (فیلیپیان، 2: 6-8)، «خالق» «یک خداوند وجود دارد که عیسی مسیح است که همه چیز را به وجود آورد و به ما زندگی می بخشد.» (اول قرنتیان، 8: 6) و البته «انسان» «فرزند خدا هم گوشت و خون شد و به شکل انسان در آمد؛ زیرا با انسان شدن توانست در راه ما جان فدا کند.» (عبرانیان، 2: 14) نام می برد. بدیهی است که به کارگیری تعابیری چون خداوند و خالق برای عیسی در کتاب مقدس و نزد مسیحیان، نافی اعتقاد به وجود خدای بزرگ واحد خالق هستی نیست؛ «اولا همه می دانیم که بت خدا نیست و فقط یک خدا وجود دارد. به نظر بعضی از مردم، در آسمان و زمین خدایان زیادی هستند؛ ولی ما می دانیم که فقط یک خدا وجود دارد؛ او هم پدر آسمانی ماست که تمام چیزها را آفرید و مارا برای خودش آفرید..» (اول قرنتیان، 8: 4-5؛ و نیز رک: مرقس، 12: 29 و 32؛ یعقوب، 2: 19)
با این حال، به سبب قائل شدن ذاتی غیر بشری برای عیسی و به منظور بلند ساختن مرتبه او، ناخواسته به نتیجه ای ختم شده است که تا عقیده «چندخدایی» لمحه ای بیش فاصله نمانده است و در پایین ترین حد، مؤید اعتقاد مسیحیان به انگاره جوهره لاهوتی برای مسیح (ع) است. مسیحیان نسطوری، که معتقد بودند همانا مسیح (ع) بشری چون ما و بی بهره از هرگونه وجه و جوهر لاهوتی است، در مقابل جریان اصلی مسیحیت یک شاخه بدعت آمیز محسوب شدند و در اقلیت ناچیزی محصور ماندند. آنان مسیح را نه خداوند، بلکه بشری بس نیکو، والا و بسیار خودآگاه می دانستند. توماس میشل، که خود از ژزوئیت هاست و نسبت به دفاع از اعتقادات توحیدی مسیحیت جدیت دارد، می پذیرد که در میان عامه مردم گرایش به تثلیث به معنی وجود سه خدا، رواج دارد.
فیلیپ شرارد بر همان اساس که انسان شناسی مسیحی را منبعث از مسیح شناسی آن می داند، چهار رویکرد انسان شناختی را، که دو نوع آن به سنت مسیحی تعلق دارد، چنین معرفی کرده است:
1- انسان شناسی یهودی:
انسان شناسی یهودی مبتنی بر فرض نوعی غیریت و بینونت جوهری میان انسان و خداست و با استعلا بخشیدن به خداوند و تحقیر انسان، نوعی مناسبات قاهرانه میان خدا و انسان برقرار می کند. از این منظر، خدا و انسان واجد دو واقعیت هستی شناختی مجزا و متفاوتند و مابین ایشان هیچ نسبت و همانندی ریشه ای ملاحظه نمی شود. رابطه میان انسان و خدا در دین یهود، فاقد عنصر عشق و محبت متقابل است و بر نوعی خوف و اطاعت برده وار در برابر یک ارباب مطلق العنان استوار است.
2- انسان شناسی پلاگیوسی:
نظریه پلاگیوسی ها درباره انسان در مقابل رویکرد یهودی قرار می گیرد. از نظر آنان، هستی آدمی حقیقت مستقل و مجزایی است و در رابطه خویش با خدا از موضعی یکسان و برابر برخوردار است. پلاگیوسی ها معتقدند انسان مستغنی از غیر و مالک نفع و ضرر خود است؛ او صاحب اراده ای خودکفاست و حتی ممکن است در عرصه تصرف و عمل با خواست و اراده شریک و همتای خود، یعنی خداوند، تلاقی و تقابل پیدا کند.
3- انسان شناسی مسیحی:
شرارد با استفاده از مسیح شناسی کتاب مقدس می گوید آنچه مسیح (ع) بالطبع یا بالذات هست، ما بالعرض یا بالغیر هستیم. تفاوت انسان ها با مسیح (ع) در این است که ابن اللهی وی صبغه ازلیت دارد، در حالی که ما به این دلیل که در قالب بشریت لاهوتی مسیح (ع) آفریده شده ایم، فرزندان خداوند انگاشته می شویم. فرزندی از فرزندان خدا بودن، یعنی الوهیت او را چونان عنصر تعیین کننده و محوری و نه حاشیه ای و غیر ضروری جزء هستی خود انگاشتن، کانون حقیقت ما را تشکیل می دهد.
4- انسان شناسی آگوستینی:
شرارد از رویکرد چهارمی به نام «انسان شناسی آگوستینی» نام می برد. انسان شناسی آگوستینی در واقع واکنشی است به انسان شناسی پلاگیوسی و با تحقیر، تلوث و هیچ انگاری انسان در برابر خدا همراه است. بر رویکرد آگوستینی نوعی «همه خدایی» که بر حسب آن، انسان ها عدم هایی هستی نما تصور می شوند، غلبه دارد و سرانجام نیز به انفعال بخشیدن به انسان می انجامد. نظریه پلاگیوسی در برابر نظریه «تلوث ذاتی بشر» که معتقد بود گناه نخستین آدم ابوالبشر از طریق وراثت به تمامی ابنای بشر منتقل گردیده است، مطرح شد. پلاگیوس بر خلاف آگوستین، معتقد بود که گناه نخستین به ابنای آدم تسری پیدا نمی کند، بلکه تمامی انسان ها پاک و بی گناه به دنیا می آیند و جز گناهان مستقیم خویش، چیز دیگری به حسابشان گذاشته نمی شود. پلاگیوس روحانی انگلیسی اوایل قرن پنجم است که در شورای کارتاژ (418 میلادی) محکوم و از سمت خویش خلع شد. شرارد در تمایز میان دو رویکرد اخیر که به سنت مسیحی تعلق دارد، می گوید با اندیشه ابن اللهی مسیح (ع)، دوگونه برخورد مثبت و منفی صورت گرفته است که سنت آگوستینی محصول برخورد منفی و انفعالی با این اندیشه است.
کیوپیت روح انسان گرای جاری در سنت مسیحی را میراثی از نظام اخلاقی- فلسفی یونانی می داند و معتقد است که انسان گرایی عصر جدید نیز تجلی همان رویکرد پیشین است، با این تفاوت که انسان گرایی مسیحی فاقد وجهه طبیعت گرایانه ای است که در عصر باستان و عصر جدید شایع بود و هست. در این رویکرد، انسان موجودی آسمانی است و لذا نیازهای طبیعی وی، همچون عواطف و عشق دنیایی و تمایلات غریزی و جسمانی، به راحتی نادیده گرفته می شود. مسیحیت، که در شخص مسیح (ع) «انسان» و «خدا» را به هم آورده است، در همان حال به یک تباین و تباعد حاد میان انسان و خدا دامن زده است.
شرارد این توامانی را با تعابیری چون «تجسد خدا»، «تاله بشر» و عباراتی چون: «در مسیح، خدا انسان است و انسان خداست... مسیح انسان کامل و جامع و تمام است؛ اما خدا نیز هست» نشان داده است. دکتر فندر می گوید: «مسیح هم انسان کامل و هم خدای کامل حقیقی است.» رابرت هیوم می گوید: «مسیح ترکیب روشنی از فرزند بشر و همچنین فرزند ازلی خداوند است.» کیوپیت با الهام از آرای نیچه، رقابت و نزاع میان خدا و انسان را به تمامی ادیان نسبت می دهد و می گوید: خدا یا خدایان، نگران از شکوه «آزادی»، «آگاهی» و «قدرت اراده» انسان، با تمهیداتی چون «رعایت اخلاق» و «پرهیز از گناه» و «ترساندن از عقاب»، دست و پای او را بسته اند و انسان را از هر گونه تغییر و نوآوری به نفع خویش باز داشته اند. او معتقد است که مسیحیت اولیه با طرح شخصیت بشرخدای مسیح (ع)، تلاش کرد که نوعی نزدیکی و دوستی میان آن دو برقرار سازد؛ لیکن در ادوار بعدی این نزدیکی و تفاهم شکسته شد و به چنان نقاری بدل گردید که هر نوع گرایش انسان گرایانه در مسیحیت تمایل و رویکردی ضد دینی قلمداد شد و به یک باور ملحدانه منتسب گردید.
مناسبات میان انسان و خدا از نظر فروم
فروم که بر حسب مناسبات میان انسان و خدا، ادیان را به دو دسته «انسانی» و «خودکامه» تقسیم کرده، معتقد است که دین مسیح (ع)، دینی انسانی بود و پس از آن که از مذهب فرودستان به مذهب هیئت حاکمه امپراتوری بدل شد، روح خودکامگی در آن رشد کرد.
نزاع و ضدیت میان خدا و بشر از نظر هگل
هگل معتقد است که تلقی وجود نزاع و ضدیت میان خدا و بشر اساسا به سنت یهودی و آموزه های عهد عتیق برمی گردد که در عهد جدید و با مسیح (ع) مرتفع شده است؛ چرا که خداوند با فرستادن فرزندش عیسی مسیح (ع) به صورت بشر در میان آدمیان، خود را به انسان نزدیک ساخته است. با این حال، چنین به نظر می رسد که گمان تقابل و خصومت میان انسان و خدا بیش از آن که یک آموزه درون دینی و متعلق به سنت یهودی و حتی مسیحی باشد، یک ایده بیگانه با عقاید توحیدی است که از فرهنگ اسطوره ای یونانی و رومی به برخی از باورداشت های مسیحی منتقل گردیده و با رویکرد قیم مآبانه، تمام گرا و اقتدار طلب نهاد دین در قرون چهارم و پنجم به بعد، هماهنگ و تقویت شده است.
نظریه پردازان و مدافعان ایده نزاع لاینحل میان انسان و خدا، تحت تاثیر اسطوره پردازی های عصر باستان که در آن خدایان به انسان ها رشک می بردند و همچنین بد رفتاری ارباب کلیسا به عنوان نمایندگان خدا بر روی زمین در حق آزادی، آگاهی و اراده انسان، چنین گمان می کردند که این رابطه جز با فروکاهی و عقب نشینی یک طرف و فراز آمدن و همه کارگی طرف دیگر سامان نمی یابد؛ لذا پس از یک دوره گردن فرازی و ستیز انسان با خدایان در عصر باستان، انسان قرون وسطا دوره ای از حقارت، فروافتادگی و شرمساری در برابر ماوراء الطبیعه را احساس کرد. تلاش عقلی گران و روشنگران در آغاز عصر جدید برای باز گرداندن مجدد خدا به آسمان، با طرح ایده هایی چون «ساعت ساز بزرگ» و «خدای ناظر غیرمداخله گر» و ایده بنیادی تر «مرگ خدا» تماما به منظور واژگونه کردن اوضاع به نفع انسان در عرصه نزاعی است که هنوز هم کمابیش ادامه دارد.
تروئلچ معتقد است که نزاع برخاسته میان انسان و خدا از آغاز تا کنون ناشی از روح «اطلاق گرایی» (Absulotism) است که گاهی بر این سو، گاهی بر آن سو و غالبا بر هر دو طرف حاکم بوده است و چنانچه تلقی مطلق از هر دو سو کنار گذاشته شود، آن گاه شرایط برای یک تفاهم و همراهی پایدار فراهم می گردد.
راه حل مسیحیت کاتولیک در قرون وسطا
راه حل مسیحیت کاتولیک در قرون وسطا برای یک طرفه کردن این نزاع مفروض و اجتناب ناپذیر، بر خلاف دو دوره قبل و بعد از خود، وادار کردن انسان به عقب نشینی به نفع ماوراء الطبیعه بود و این کار از دو طریق صورت گرفت: 1. نادیده گرفتن بعد طبیعی وجود انسان؛ 2. تحقیر و توبیخ انسان به جرم گنه آلودگی.
مسیحیت فاقد دیدی طبیعت گرا از انسان
کیوپیت می گوید در واقع مسیحیت فاقد دیدی طبیعت گرا از انسان بود و تمایل داشت که او را یک موجود آسمانی بداند یا بسازد. این تفسیر از انسان شناسی مسیحی، مؤیدات محکمی در کتاب مقدس دارد. عبارات 19 تا 34 از باب 6 در انجیل متی سراسر به وانهادن دغدغه های معاش توصیه دارد و از انسان ها می خواهد که به فکر ثروت آسمانی و پدر آسمانی باشند. لوقا نیز در عبارات 23 تا 29 از باب 13، با آوردن مثال هایی از روزی رسانی خداوند به حیوانات و گیاهان، همان توصیه را به انسان ها دارد. لوقا روایت می کند که عیسی، فرد متمکنی را که به دنبال حیات جاودانی بود، در برابر انتخابی دشوار قرار داد: «هرچه داری بفروش و پولش را به فقرا بده تا توشه ای باشد برای آخرت تو؛ بعد بیا و مرا پیروی کن.» (لوقا، 18: 22) و در چند جای دیگر همین شرط را برای پیروی خویش می گذارد و می گوید: «هر کس می خواهد مرا پیروی کند، باید از آرزوها و آسایش خود چشم بپوشد و هر روز صلیب خود را به دوش بکشد و دنبال من بیاید.» (لوقا، 9: 23) «اگر نخواهید صلیبتان را بردارید و از من پیروی کنید، لایق من نیستید.» (متی، 10: 38)
ادیان آسمانی و اهمیت دادن به ابعاد معنوی وجود انسان
اهمیت دادن به ابعاد معنوی وجود انسان، توصیه به وارهیدن از زندان تن و ترک وابستگی به متاع و زخارف دنیا، رویکرد تقریبا مشترک تمامی ادیان، خصوصا ادیان آخرت گرا و رستگاری طلب است؛ هرچند در شدت و ضعف این تاکید و چگونگی آمیزش یا مرز گذاری میان دو بعد وجودی انسان، بین آنها اختلاف است.آنچه انسان شناسی مسیحی را از ادیان دیگر، حتی ادیان هم ریشه آن، متمایز می سازد، اولا تاکید بیش از حد بر این مرزگذاری و تجزی وجودی است، تا جایی که پایبندی بر اصول ایمانی برای مؤمن مسیحی به تکلیفی مالایطاق بدل می شود؛ و ثانیا تحقیر و کوچک شماری انسان است به جرم تلوث ذاتی و کفاره گناه ناکرده ای که بر گردن دارد. مقوله گناه و کفاره گناه اختصاص به مسیحیت ندارد، بلکه در غالب ادیان معتقد به وجودی برتر به نام خدا یا خدایان مطرح است. گناه سرپیچی عامدانه (آگاهانه و ارادی) از دستورات الهی است و راه پاک شدن از آن نیز بازگشت و پشیمانی، جبران قصور و بالاخره رفع سخط و کسب خشنودی آن وجود برتر است. اما در مسیحیت این مسئله مبادی و راه حل های کاملا متفاوتی دارد.
ایده تلوث ذاتی انسان را پولس با نظر به گناه نخستین حضرت آدم در تناول میوه ممنوعه و اخراج از باغ عدن مطرح کرد. «وقتی آدم گناه کرد، گناه او تمام نسل انسان را آلوده ساخت.» (رومیان، 5: 12) و آگوستین نیز آن را استادانه پروراند و بسط داد. جزء مکمل عقیده به «تلوث ذاتی انسان»، ایده «خون مسیح، مطهر گناه بشر» است؛ چنان که پولس می گوید: «با مرگ او، طبیعت گناه آلود ما هم مرد.» (رومیان، 6: 2-3) مسیحیان، بر اساس تفسیر آگوستین از این موضوع، چنین معتقدند که انسان به واسطه ارتکاب «گناه نخستین» توسط آدم ابوالبشر، ذاتا موجودی گنه کار است که از نجات خود قاصر است و اگر خداوند برای نجات او کاری نکند، او به واسطه این گناه موروثی، محکوم به مجازاتی ابدی است. بر حسب همین عقیده، اعمال نیک و بد بشر در نجات یا عذاب او هیچ تاثیری ندارند؛ بلکه نجات و پاک شدن از گناهان، تنها به جلب فیض الهی از طریق تقدیم «قربانی» میسر است و بر صلیب شدن عیسی، حکم همان قربانی را برای پاک شدن از گناهان و نجات بشر دارد.
ظاهر عبارات کتاب مقدس نیز برداشت آگوستین را تایید می کند: «خدا عیسی مسیح را فرستاد تا مجازات گناهان ما را خودش متحمل شود و خشم و غضب خدا را از ما برگرداند. خدا خون مسیح و ایمان ما را وسیله ای ساخت برای نجات ما از غضب خود.» (رومیان، 3: 25) «زمانی شما در گناهان مرده بودید و هوس های گناه آلودتان هنوز از شما جدا نشده بود؛ ولی خدا از حیات مسیح سهمی به شما داد؛ چون تمام گناهانتان را بخشید و سند محکومیت شما را که نشان می داد دستورهای خدا را اطاعت نکرده اید، از میان برد. خدا نامه اعمال شما را گرفت و آن را بالای صلیب مسیح زد و تمام گناهان شما را به حساب مسیح گذاشت ... شما هم در صلیب او از تمام گناهانتان پاک شدید.» (کولسیان، 2: 13-15) پولس در نامه اولش به مسیحیان قرنتس، فدیه جان مسیح (ع) را بر روی صلیب برای نجات بشر از گناه، یک منطق الهی می داند که نباید با عقل و منطق دنیایی و بشری تفسیر شود. (1: 18-25)