هانس کونگ در ادامه این سخنان که هسته اصلی نظرات او را در مورد نسبت میان ادیان جهان با حقیقت بیان می دارد به ایمان شخصیش به مسیحیت اشاره می کند و آن را برای خودش دین حقیقی می شمارد. در عین حال می افزاید که دین های دیگر نیز برخوردار از حقیقتند و علاوه بر این، در نسبت با حقیقت وجوه اشتراک بسیاری با مسیحیت دارند. مسأله ای که به دید کونگ در اینجا حائز اهمیت است این است که متألهان و دینداران هر دینی باید به درستی شرح دهند که چرا به آن دین پایبند هستند. در مورد خودش دلایل را ایمان به خدا و تجلی او در عیسی مسیح بر می شمارد. ناگفته نماند که در آثار هانس کونگ تأکید بر جایگاه بلند عیسی مسیح در مسیحیت کاملا آشکار است. نکته مورد اشاره دیگر هانس کونگ این است که آنچه در باور مسیحیان محوریت دارد در تحلیل نهایی خود خداوند است و نه دین مسیحی به خودی خود. در این باره تصریح می کند که «مسیحیان نه به مسیحیت بلکه به خداوند یکتا ایمان دارند.» از نظر او دین مسیحی دینی که وجود عینی و واقعی در تاریخ دارد تا زمانی که مسیحیان را به خدا رهنمون شود دین حقیقی است اما اگر خلاف این باشد دین غیر حقیقی است. (کونگ در اینجا به نظر کارل بارت اشاره دارد که میان ایمان مسیحی و دین مسیحی به عنوان امری که در طول تاریخ خود را نمایاند و دچار انواع کاستی ها و ضعف بشری شد تمایز قائل بود) دین یک راه است و اصالت و اعتبار آن به هدف و میزان نزدیک کردن پیروان آن دین به آن هدف و غایت بستگی دارد.
هانس کونگ سپس به ضرورت اصلاح اشاره می کند، اصلاح پیامبرانه و ضرورت وجود اصلاح کنندگان پیامبر گونه (Prophetic corrective) در این باره می نویسد: «ضرورت دارد حتی پس از مسیح، وجود اصلاحگران پیامبر صفت، پیامبرانی در کلیسا و چنانکه امروزه به طور آشکارتری می بینیم پیامبران و انسانهای روشن بین در بیرون از کلیسا نیز، که در میان آنها محمد پیامبر و بودا بدون تردید مقامی عالی دارند.» هانس کونگ در ادامه این سخن می گوید: «تصمیم به گرویدن و ایمان آوردن به خداوند یکتا، که نه تنها خدای فیلسوفان و فرهیختگان (خدای یونانیان) و خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب (خدای یهودیان)، بلکه خدای عیسی مسیح (خدای مسیحیان) است، بیانگر یک تصمیم ایمانی در عمیق ترین سطح آن است، (Faith-decision) تصمیم به ایمان آوردن. این تصمیم ایمانی به هیچ وجه یکسره ذهنی و انفسی (Subjective) و خود خواسته نیست بلکه کاملا مسؤولیتی عقلانی در بر دارد.» به اعتقاد هانس کونگ آنچه امروزه مورد نیاز است نه جدایی افکندن میان الهیات و پژوهش های دینی (چنانکه کارل بارت معتقد بود) و نه یکسان انگاشتن آنها (که عملا الهیات را به دین پژوهی تنزل می دهد یا دین پژوهی را به الهیات فرو می کاهد) بلکه تعامل انتقادی میان آنهاست.
کونگ در اواخر کتاب می گوید: «از این ملاحظات پیچیده و طولانی باید روشن شده باشد که بیشترین حد گشودگی الهیاتی نسبت به ادیان دیگر نه شخص را وا می دارد که از پایبندی اعتقادی و ایمانش دست بکشد و نه پرسش راجع به حقیقت را معلق گذارد. ما پیوسته باید در جستجوی حقیقت باشیم، اما یک محدودیت نهایی هست که بر همه ادیان اثر می گذارد: علاوه بر دو بعد افقی (درونی و بیرونی) نسبت به هر دین، بعد سومی هم وجود دارد، به اصطلاح بعد عمومی: برای من به عنوان یک معتقد و برای ما به عنوان یک اجتماع اهل ایمان، مسیحیت تا آنجا که مایه تقرب به خدا از طریق مسیح شود یقینا دین صاحب حقانیت است. اما هیچ دینی کل حقیقت را در اختیار ندارد. فقط خداوند است که کل حقیقت را در اختیار دارد. تنها خود خدا حقیقت است.»
غایت دین و دنیا و زندگانی آدمیان
هانس کونگ در اینجا با همه دقت نظرش، سخنی درباره تغییر کیش و گرویدن به دین های دیگر و گسترش هر دین در طول تاریخ و در روزگار معاصر نمی گوید. او در پایان این بحث به غایت دین و دنیا و زندگانی آدمیان، به وجود مطلق و یگانه ای که همه چیز به او ختم می شود اشاره می کند: «چه کسی می داند که مسیح شناسی، قرآن شناسی و بوداشناسی و نیز کلیسای مسیحی، امت اسلامی و سنگهه بودایی (در یک سده دیگر) در سال 2087 چگونه خواهد بود. اما در مورد آینده یک چیز قطعی است: در پایان زندگی انسانها و در پایان سیر جهان، نه بودیسم و هندوئیسم در میان خواهد بود ونه اسلام و یهودیت و نه مسیحیت. در پایان جهان، هیچ دینی بر جای نخواهد بود بلکه آنچه در میان است، وجود وصف ناپذیری است که همه ادیان از او سرچشمه گرفته اند... در پایان زمان و زمین دیگر کسی میان ادیان جدایی نخواهد افکند. تنها خداوند خواهد ماند که همه قدرتها (از جمله مرگ) تابع اوست، خدایی که بر همه چیز استیلا دارد و بر کل عالم هستی حاکم است.»
هانس کونگ علاوه بر الهیات، به فلسفه نیز پرداخته است. کتاب آیا خدا وجود دارد؟ (Does God Exist? London, 1980) با عنوان فرعی پاسخ به پرسشهای دوران جدید (1978)، عمدتا به دیدگاه های فلسفی جدید از دکارت به بعد می پردازد. به اعتقاد او دکارت پدر فلسفه جدید و مؤسس مدرنیته است. با دکارت است که تفکر غربی وارد مرحله جدیدی می شود و خودبنیادی انسان پی ریزی می گردد. عقلانیت جدید که بنیاد علم و تکنولوژی مدرن و موجد تمدن جدید غربی شد، توسط دکارت پایه گذاری شد و فیلسوفانی نظیر اسپینوزا، لایب نیتس و سرانجام کانت آن را به اوج خود رساندند. این عقلانیت جدید، دین به طور کلی و مسیحیت به طور خاص را به چالش طلبید و پرسشهای جدیدی درباره آموزه های دینی به وجود آورد.
هانس کونگ در این کتاب نشان می دهد که فلسفه دکارت، کانت و تجربه گرایان انگلیسی به همراه پیشرفتهای علوم تجربی، مسئله دینداری در دنیای جدید را به چالش گرفته است. لذا در این کتاب می کوشد با نقد مبانی فلسفی فلسفه جدید نشان دهد که در دوران مدرن نیز می توان دیندار بود و به خدا ایمان داشت و طرفدار فلسفه و علوم جدید نیز بود. در این کتاب به آرای ملحدانی نظیر فویرباخ، فروید و مارکس پرداخته می شود و نیز فصلی از کتاب به بحث درباره نیهیلیسم نیچه اختصاص دارد.