آثار وجودی و تجلیات ذات و ظهورات از افراد، نمایان گر شخصیت آنهاست که در بعضی از بعد و احد و حدود زمان و مکان خاص و جامعه و طبقه معین فراتر می رود و در ابعاد و اشکال گوناگون و ازمنه و امکنه متعدد و جوامع مختلف نمایان می شود و احیانا دوام و بقا می یابد و پابرجای می ماند و بالاخره در جریده عالم ثبت می شود و با بشریت و ابدیت قرین می گردد.
از اینجاست که صاحب نظران دیده اند و گفته اند که شخصیتهای بزرگ به ملت و دولت و ملک و مملکت و طبقه و جامعه خاصی متعلق نیستند و بلکه به بشریت و ابدیت تعلق دارند، چرا که آثار وجودیشان همواره نمایان و تجلیات ذاتشان همچنان گسترده و عام و شامل است و هرچه این آثار و تجلیات بیشتر و نیرومندتر و گسترده تر باشد شخصیت آنان بالاتر و والاتر و پاینده تر خواهد بود.
به خواست پروردگار و از خوش آمد روزگار شیخ ما نیز از این گونه افراد است که تجلیات و آثار وجودیش هرچه گسترده و ارزنده تر و استوارتر و پاینده تر است و در رشته ها و شاخه های گوناگون علوم و فنون، همچون فقه و اصول و حدیث و تفسیر و عرفان و ریاضی و نحو و نجوم و مهندسی و معماری، از خود آثاری به صورت کتب و رسالات و ابنیه و عمارات به یادگار گذاشته است که سالهاست در نهایت موفقیت توجه مشتاقان و علاقمندان به این علوم و فنون را به خود جلب کرده است. چنانکه می بینیم، دانش دوستان و معرفت خواهان همواره کتابها و نوشته هایش را گنجیه اسرار علوم و معارف می دانند و در فهم گفته هایش به غور و تامل می پردازند تا به اسرار علوم و فنون راه یابند و در حل رموز و اسرارش شرحها و حاشیه ها می نگارند تا دیگران را از آنها بیاگاهنند.
شاعران و عارفان پیوسته اشعار نغز و دلنشین و عارفانه اش را زمزمه می کنند، چرا که آنها را آرام بخش دلهای رمیده و خاطرهای افسرده و حاوی حقایق حکمت و جامع اسرار عرفان و متضمن دقایق و نکات معانی و بیان می یابند. مهندسان و معماران با نظر اعجاب و تحسین به بناها و عماراتش خیره می شوند و از استادایش به حیرت می افتند و به دقت و مهارتش آفرین ها می گویند. طومارش هنوز هم مورد اعتماد و سند استناد مردم اصفهان و اعمال عجیب و غریبش زبانزد پیر و جوان و قدس و تقوایش مورد قبول پارسایان و پرهیزکاران و زهد و عبادتش غبطه زاهدان و عابدان است.
در تدبیر و سیاست آنچنان صائب و واقع بین و آگاه بوده است که مورد وثوق و اعتماد پادشاه سیاستمدار و با تدبیر صفوی شاه عباس کبیر قرار گرفت این شاهنشاه عظیم الشان او را در سفر و حضر مصاحب خود می گردانیده و هموراه در مهام امور مملکت با وی به مشاوره می نشسته و از وی نظر می خواسته و به آراء و انظارش با دیده تحسین و احترام می نگریسته است.
در معلمان و استادانش آن چنان تاثیر کرد که او را ابوالفضایل نام نهادند و سند و معتمد خود خواندند. در شاگردانش آن چنان اثر گذاشت که او را بهاءالمله و الحق و الدین و علم الائمه الاعلام، یگانه دوران و ازهد اهل زمان و عدیم النظیر و استاد بشر و عقل حادی عشر نامیدند.
خلاصه، او جامع جمیع علوم و معارف زمان خود و ذی فنون دوران خود بود؛ فقیه و اصولی و محدث و مفسر و ریاضیدان و حکیم و متکلم و مهندس و معمار و شاعر و عارف و داستانسرا و بالاخره عالم به علوم غریبه بود، همگان او را از خود دانسته اند و از مولفات و افاداتش مستفید گشته اند و به نقل عقاید و افکارش پرداخته اند، چنانکه خود او گفته است:
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله *** و امروز اهل میکده رندی ز من آموختند
از اینجاست که می بینیم نقالان و قصه گویان از نقل قصه ها و داستانهایش لذت می برند و افسانه دوستان به شنیدن افسانه هایش عشق می ورزند. در حوزه فقیهان و اصولیون و ارباب حدیث و تفسیر اقوالش مستند و در مجمع علما و ریاضیدانان افکارش معتمد و در جمع عارفان و صوفیان عقایدش معتبر است. گذشته از خواص و ارباب فضل و هل علم، در میان توده و عوام مردم، آن چنان فوق العاده و بلندآوازه گشته است که او را صاحب کشف و کرامت می دانند و هرگونه نادره غریب و شگفتی را به وی نسبت می دهند. الحق باید پذیرفت که او از جمیع اسلاف خود از دانشمندان و اندیشمندان بزرگ اسلامی حتی ابن سینا در تحقق بخشیدن به اندیشه وحدت معرفت و در بسط و گسترش آثار وجودی گوی سبقت را ربوده است و به راستی او در جهان اسلام از آغاز تا حال یگانه دانشمندی است که از جامعیت بی نظیر وسعه وجودی بی مانندی برخوردار است. زیرا که ابن سینا هم در معماری و علوم غریبه اشتهاری هم در فقه و علوم دینی اعتباری ندارد وصیت شهرتش هم در میان طبقات مختلف جامعه به پای او نمی رسد. ثقه المحدثین، حاج میرزا حسین نوری، درباره وی چه نیکو نوشته است که: «و هذا الشیخ احد اعیان الطائفه الامامیه و وجهها و من کان یشد الیه الرحال و قد جمع فیه من العلوم و الفنون الفضائل و الخصال و المقبولیه عند الکافه علی اختلاف مشاربهم و آرائهم و عقاید هم مالم یجتمع فی غیره.» (مستدرک الوسائل، ج 3، ص 418)
همچنانکه در گذشته گفته شد، با وجود اینکه شیخ به جمیع علوم و معارف رسمی عصر خود از نحو و صرف و فقه و اصول و تفسسیر و حدیث و حساب و هندسه و هیئت و معماری و نجم و فلسفه، اعم از اشراقی و مشائی، و کلام، اعم از معتزلی و اشعری، و حتی علوم غریبه، علم کامل و احاطه شامل داشته و در راه فراگرفتن و آموختن آنها آنی غفلت نورزیده و از جد و سعی بلیغ مضایقه نکرده است و همواره با شوق و ذوق کافی و کوشش و پشتکار وافی در جمیع آن علوم و فنون به تحقیق و تالیف، پرداخته و در هر یک از آنها به درجات و مراتب عالی اجتهاد و اتنباط و مهارت و بصارت نائل آمده و استاد صاحبنظر و مسلم شده و از خود اثر و آثاری به یادگار گذشته است، معذالک در نظر او هیچ کدام از آن علوم و معارف با تصوف صحیح و عرفان راستین و به عبارت دیگر حکمت ایمانی که قره العین اهل یقین و غایت قصوای اهل دین و منتهای آمال عارفان و مغزی مرام سالکان و نهایت منازل سائران است برابری نتواند کرد، زیرا این ما را به اتباع از شریعت مصطفوی و طریقت مرتضوی دلالت می دارد و به اخذ سنن و نوافل و تصفیه نفس از اخلاق رذیله و تخخلیه آن از اوصاف خبیثه و تحلیه آن به صفات جمیله توصیه می کند، که نتیجه اش ترک کبر و غرور و انسانیت و حرص و شهوت و غضب و سبعیت و غایتش پیدایش عشق راستین به حق و حقیقت و محبت به همه انسانها و بلکه به جمیع موجودات و کائنات عالم است، ولی حاصل و نتیجه آن علوم و فنون، در صورتی که برای نیل به معرفت خالق و خدمت به خلق نباشد، تنها دنیا دوستی و دنیاداری، به معنای غفلت از حق، و حقیقت و موجب کبر و غرور و تفاخر و تکاثر و خودنمائی و ریاکاری است.
لذا وقتی که حکمت یونانیان را، اعم از ارسطوئی و افلاطونی، و همچنین حکمت اسلامیان را، اعم از مشائی و اشراقی در برابر حکمت ایمانیان قرار می دهد آنها را به چیزی نمی گیرد، بلکه سور رسطالیس و بوعلی و فریب شیاطین و فضلات فضائل یونان قملداد می کند و مباحثشان را رطب و یابس به هم یافتن و برهان تناهی ابعاد را سبب غرور و غفلت و برهان ثبوت عقول عشر را رسوائی در میان بشر و اندیشیدن در مساله هیولی و صورت را موجب تباه کردن عمر و اتلاف وقت و بی حاصلی می داند که دردی را دوا نمی کند و مرضی را شفا نمی بخشد و مشکلی را حل نمی کند. به این جهت است که به ارسطو، معلم اول و دانای بزرگ یونان، و بوعلی، رئیس مشائیان اسلام، و امثال آنان چندان توجه نمی کند و برای نوشته ها و گفته هایشان چندان ارج و ارزشی قائل نمی شود و بی پروا و آشکارا ندا در می دهد که:
دل منور کن به انوار جلی *** چند باشی کاسه لیس بوعلی
سرور عالم شه دنیا و دین *** سور مومن را شفا گفت ای حزین
سور رسطالیس و سور بوعلی *** کی شفا گفته نبی منجلی
سینه خود را برو صد چاک کن *** دل از این آلودگیها پاک کن
(کلیات شیخ بهائی، مثنوی نان و حلوا، ص 6)
باز توجه می دهد که:
یک در نگشود ز مفتاحش *** اشکال افزود ز ایضاحش
ز مقاصد آن مقصد نایات *** زمطالع آن طالع در خواب
راهی ننمود اشاراتش *** دل شاد نشد زبشاراتش
محصول نداد محصول آن *** اجمال افزود مفصل آن
تا کی زشفاش شفا طلبی *** وز کاسه زهر دوا طلبی
تا چند چو نکبتیان مانی *** بر سفره چرکن یونانی
(کلیات شیخ بهائی، مثنوی شیر و شکر، ص 30)
او نه تنها حکمت یونانیان و اسلامیان را در برابر حکمت ایمانیان و عشق و عرفان راستین بی ارزش می داند، بلکه جمیع علوم رسمی را از ریاضی و طبیعی گرفته تا نحو و صرف و فقه و اصول، چیزی جز خیالات و صور نمی داند که باعث افسردگی طبع و ملالت خاطر و سبب دوری انسان از مقصد اصلی و غفلت از حق و حقیقت می گردند؛ از آنها نه کیفیتی حاصل و نه حالتی ظاهر است که سر به سر قیل و قالند و ما را به آنکه بیرون از قیل و قال است نمی رسانند و از سر کار آگاه نمی سازند ولو به پایه و مایه ای برسیم که صد فخرراز شاگرد ما باشد که:
زان نگردد بر تو هرگز کشف راز *** گر بود شاگرد تو صد فخر راز
(کلیات، شیخ بهائی، مثنوی نان و حلوا، ص 5)
ولی، در مقابل، عشق و ایمان و عرفان راستین را تا حدی که ممکن است می ستاید و همواره از مدرسان می خواهد تا درس عشقی هم بگویند و از متعلمان می خواهد تا دست کم یک یا دو حرفی هم از عشق فراگیرند، زیرا عشق است که انسان را از علائق جسمانی می رهاند و و از قید و بند جهان آزاد می سازد و به دل نور می دهد و از تجلی آن سینه چون کوه طور منور می شود و دل چون از آن محظوظ گردد چون لوح محفوظ می گردد، آن ذوقی و حالی است نه کتابی و خطابی و مقالی، اجماعی و اتفاقی است نه جدالی و خلافی و اختلافی، و بالاخره کلید خزائن جود و ساری در تمام ذرات وجود است، چنانکه او خود مترنم است:
عشق است کلید خزائن جود *** ساری در همه ذرات وجود
(کلیات شیخ بهائی، مثنوی شیر و شکر، ص 32)
اصولا در نظر شیخ آن علوم و معارفی شایسته عنوان حکمت است که یا متضمن صلاح نشاتین باشد یا متضمن صلاح نشاه آخرت باشد. بنابراین، آن علوم و فنونی که از مصلحت و فایدات اخروی عاری باشند، شایسته آن نباشد که نام نامی حکمت بدان اطلاق گردد. (اربعین شیخ بهائی، ص 14)
او معتقد است هر نوع درس و بحثی و تحقیق و پژوهشی صرفا باید برای رسیدن به حقیقت و تمیز حق از باطل و، خلاصه، به قصد قربت باشد و محقق و پژوهنده باید در همه حالات ناحق را بگذارد و حق را منظور نظر بدارد، که در این صورت عاقبت ماجور خواهد بود، وگرنه آن تحقیق بی ثمر و آن درس بئس المرض خواهد بود، چنانکه سروده است:
درس اگر غربت نباشد زان غرض *** لیس درسا انه بئس المرض
(کلیات شیخ بهائی، مثنوی نان و حلوا، ص 17)
لذا او از اهل مدرسه ای که علوم و فنون را برای دنیا و دنیاداری فرا می گیرند آن را اسباب تفاخر و تکاثر قرار می دهند و اندیشه و آرمانشان حق و حقیقت نیست انتقاد می کند و هشدارشان می دهد که:
ایها القوم الذی فی المدرسه *** کلما حصلتموه وسوسه
فکرکم ان کان فی غیر الحبیب *** مالکم فی النشاه الاخری نصیب
فاغسلوا یا قوم عن لح الفواد *** کل علم لیس ینجی فی المعاد
(همان ماخذ، ص 6)
همچنین او صورت پرستان، یعنی نحوگرایان و صرف گرایانی را که عمر عزیز خود را فقط صرف بحث از عبارات و الفاظ می کنند و عمری را در مدرسه ها به بحث و تکرار «ضرب، یضرب، ضربا» تلف می کنند در صورتی که به معانی و حقاق بی توجه اند و از عشق و عرفان راستین بی خبرند، سرزنش می کند و می گوید:
صرف شد عمرت به بحث نحو و صرف *** از اصول عشق هم خوان یک دو حرف
(کلیات، شیخ بهائی، مثنوی نان و حلوا، ص 6)
پس باید آگاه بود که شیخ با اینکه در حکمت یونانی صاحبنظر و صاحب تالیف است از آن انتقاد می کند و آن را فضلات فضایل یونان می خواند و می گوید:
وین علم دنی که ترا جان است *** فضلات فضایل یونان است
(کلیات، شیخ بهائی، مثنوی شیر و شکر، ص 31)
همچنین با اینکه او خود ریاضیدان نامدار دوران خود است به علوم ریاضی ارجی نمی دهد و می گوید:
تا چند زنی ز ریاضی لاف *** تا کی بافی هزار گزاف
(همان ماخذ و همان صفحه)
همچنین با اینکه خود او عالم به علوم غریبه است به آن وقعی نمی نهد و می گوید:
به علوم غریبه تفاخر چند *** زین گفت و شنود زبان دربند
(همان ماخذ، ص 32)
همنین با اینکه او فقیه و مجتهد مسلم عصر و شیخ الاسلام موجه دوران خود بوده و فقه مشغله شبانه روزی و اشتغال به آن لازمه شیخ الاسلامی وی بوده است درباره آن می گوید:
چند زین فقه و کلام بی اصول *** مغز را خالی کنی ای ابوالفضل
(کلیات، شیخ بهائی، مثنوی نان و حلوا، ص 5)
همچنین با اینکه او خود از ادیبان بلندآوازه زمان خود بوده و در رشته های مخلتف آداب، تالیفات ارزنده و جاودانه دارد، از این جماعت نیز به شدت انتقاد می کند و آنان را توبیخ می کند که عمر گرانمایه را صرف امور و مباحثی می کنند که جز حیرت و سرگردانی نتیجه ای به دنبال ندارد. (کلیات، شیخ بهائی، کتاب موش و گربه، ص 160)
همه اینها نه برای این است که او ضد علم و خصم فلسفه و دشمن هنر و ادب است، باز نه برای این است که او به اهمیت و ارزش علوم و فنون و معارف عالم و به مقام مقدس و والای حما و علما و ادبا عارف نبوده است، زیرا چگونه می توان درباره او چنین اندیشید و این پندار را روا داشت در صورتی که او اعلم علما و افضل حکمای عصر خود و بلکه، چنانکه در گذشته گفته شد، ذی فنون دوران خود بوده و در جمیع انواع علم و معارف استاد صاحبنظر و صاحب تالیفات و تصنیفات کثیره است.
به علاوه، او خود به کسانی که پای بند ظواهرند و از روی جهل و نادانی افلاطون و ارسطو را طعن و از حکمت و کلام انتقاد می کنند پرخاش می کند و خرده می گیرد و چنین می سراید که:
بر ظواهر گشته قائل چون عوام *** گاه ذم حکمت و گاهی کلام
گه تنیدن بر ارسطالیس گاه *** بر فلاطون طعن کردن بی گناه
(کلیات، شیخ بهائی، مثنوی نان و پنیر، ص 38)
بلکه این همه انتقادات و پرخاشها و سرزنشها و هشدارها برای این است که شیخ از آن زمره عالمان خبیر و عارفان بصیر و بالاخره از آن جلمه انسانهای هوشمند بوده که به خوبی فهمیده و به نیکی دریافته است که اگر توجه بشر یکسره از حق و حقیقت و از اعتبار به وحی و استناد به تعلیمات انبیا و اولیا به سوی علم پرستی و دنیادوستی معطوف گردد و انسانها بیش از حد به عقل خود ببالند و بیش از اندازه فرهنگ و معارف خویش را بستایند و خودخواه و خودستای و مال دوست و جاه پرست بار آیند این برای بشریت آفتی عظیم و مصیبتی بزرگ و بلائی خانمان سوز خواهد بود؛ لذا برای خود فرض و وظیفه می داند تا اهل علم و ارباب فضل و ادب و بلکه همه انسانها را هشدا دهد تا شیفته عقلشان و فریفته علمشان نگردند، که عقل انسانی عاجز و علمش ناقص است، و در برابر، آنا را هدایت می کند تا به گفته انبیا و اولیا که سفیران حق و معلمان و آموزگاران خلق اند و عقلشان برتر از عقل ما و علمشان بالاتر از علم ماست گوش فرا دهند و بکوشند تا مگر بدین وسیله خود را از آلودگیهای این جهان مادی پاک نگهدارند و به علم و عرفان حقیقی و عشق معنوی که کمال مطلوب انسانی و مایه نجات و رستگاری این جهانی و آن جهانی است نائل آیند. با وجود این، می توان شیخ را در میان مسلمانان به پاسکال در بین مسیحیان همانند داشت، زیرا این هم مانند او عالم عارفی است که در نشان دادن بی اعتباری خرد انسان در برابر وحی و ایمان سعی بلیغ و جهد کافی مبذول داشته است و کوشیده است تا مبانی و مبادی ایمان را در میان مردمان استوار سازد و تعلیم و تربیت همگان را بر روی این شالوده و پایه مستحکم بنا کند. (سیر حکمت در اروپا، جلد 2، ص 14)
برای خواننده کتب و آثار شیخ شک و شبهه ای باقی نمی ماند که او یک صوفی صافی و یک عالم عارف بصیر و آگاه است که همواره در آثار و نوشته هایش عرفای بزرگ و مشایخ صوفیه را، از قبیل بایزید بسطامی، عطار، سنائی، ابن فارض، محیی الدین بن عربی و مولانا جلال الدین مولوی می ستاید و از آنان به بزرگی نام می برد و با آب و تاب فراوان به نقل عبارات و مقالاتشان می پردازد، محیی الدین بن عربی را شیخ عارف کامل می داند (اربعین، شیخ بهائی، ص 157) و جلال الدین مولوی را حکیم معنوی می خواند و مقام او را در عرفان و معنویت آن چنان بالا می برد که درباره اش می سراید:
من نمی گویم که آن عالیجناب *** هست پیغمبر ولی دارد کتاب
(روضات الجنات، ج 8، ص 74)
شیخ در کتابها و رسالاتش هر جا که اندک مناسبتی می بیند به تقدیس و تکریم عارفان و به توضیح نکات و حقایق عرفان می پردازد و معتقد است که این جماعت پیامبر و آنچه را که او از سوی پروردگارش آورده است تا غایت غایات باور دارند و فرمان خداوند و دستور پیامبر را همچنان بزرگ می شمارند و اطاعتش را تا نهایت نهایات واجب می دانند، سرائرشان از صفای تجلی روشن و تابناک و ضمایرشان از کدورات بشریت پاک است، رومشان به واسطه انوار ذات ناپدید شده و سیآت انیتشان به حسنات مبدل گشته است، اگر بنگرند به نور خدا بنگرند و اگر سخن گویند از خدا سخن گویند، دیگران از روی قیاس حکم کنند ولی آنان به نور انس و نار ایناس، آنان مشاهدند و دیگران مقایس، و بالاخره آنان همان اولیاء الله هستند که آیه «الا ان اولیاءالله لا خوف علیهم و لاهم یحزنون؛ آگاه باشيد كه بر دوستان خدا نه بيمى است و نه آنان اندوهگين مى شوند.» (یونس/ 62) در شأن آنان نازل شده است. (رساله الواحد الوجودیه، ص 297)
علاوه بر این، از بعضی از اشعار و عباراتش، جسته و گریخته و تلویحا، برمی آید که او خود یک صوفی صافی و عارف آگاه بوده و به عرفان راستین و تصوف صحیح معتقد و مومن بوده است.
و علیرغم گمان برخی که خواسته اند او را از اتهام به تصوف و انتساب به متصوفه تبرئه کنند، او در رساله الوحده الوجودیه بی پروا و آشکارا اعتراف می کند به اینکه برخی از مذوقات این جماعت را چشیده و تجلیاتی را ملاقات کرده است که مذیب وجود و منفی شاهد در مشهود و کاشف اسرار، «کل شیء هالک الا وجهه؛ جز ذات او همه چيز نابودشونده است.» (قصص/ 88) و مشعر رموز «اذا احببت عبداکنت سمعه و بصره یده» است. او همچنین خداوند را حمد می گوید، که وی را در مقام فنای بعد از بقا قدمی راسخ و از حال صحو بعدالجمع تصیبی وافر است.
شیخ معتقد است دلیل بر اینکه عده ای به ایراد و انکار و تهمت و عداوت و بالاخره به تلعین و تفکیر این جماعت پرداخته اند این است که کلمات آنان به ویژه در مساله وحدت وجود از طور عقل خارج و با آنچه از ظاهر نقل متبادر است مخالف است و لذا قادحان و ناقدان به خوبی از عهده فهم معانی عبارات و مقالاتشان برنمی آیند و بدون تحقیق و وارسی نه از روی قطع و یقین بلکه از روی ظن و تخمین به انتقاد و اعتراض می پردازند. (رساله الواحده الوجودیه، ص 294)
این واقعیت شایسته توجه است که شیخ با همان شدت و حدت زیاد الوصفی که به تقدیس و تکریم عرفای بزرگ و مشایخ صوفیه اهتمام می ورزد و آنان را اولیاءالله می خواند، از صوفی گرایی بدون تعقل و فهم و از جهله صوفیه و صوفی نمایان ریاکار و سالوس انتقاد می کند و آنان را شکم چران و فریبکار و اولیای شیطان می داند و در کتابهایش هرجا که مناسبتی پیش می آید آنان را سرزنش می کند و مخصوصا در کتاب موش و گربه از زبان گربه با استدلال هرچه قوی تر و استشهاد هرچه بلیغ تر و بیانی هر چه رساتر به رسوا کردن آنان و برملا ساختن کذب و دروغ و جهل و نادانی و دنیاپرستی و عوام فریبی آنها می پردازد و مخصوصا آن دسته از صوفیان نادان را که می پندارند صوفی به مقامی می رسد که از عمل به احکام دین و رعایت آداب شریعت مستغنی می باشد مذمت می کند و هشدارشان می دهد که از جمله صفات اولیا و عرفای کاملین عبادت است، به صورت صیام نهار و قیام لیل، و آنان که توهم کرده اند بعد از وصول از آن بی نیاز می گردند و همشان بیهوده و باطل است، زیرا اگر چنین می بود سیدالمرسلین و اشرف الواصلین پیامبر اکرم (ص) از آن مستغنی می گردید، در صورتی که آن حضرت آن اندازه به عبادت پرداخت و به نماز ایستاد که پاهای مبارکش متورم شد.
همچنین امیر مومنان و مولای پرهیزکاران علی (ع)، که سلسله اهل عرفان به وی منتهی می گردد، همواره به عبادت خداوند اشتغال داشت و هر شبی هزار رکعت نماز می گزارد و حال جمیع اولیاء و عرفا بدین منوال بود. (اربعین، ص 13)
شیخ وحدت وجود را بدین صورت تقریر می کند که: همچنانکه معانی معقول و ماهیات مجرد، به صور شخصی و اشکال مخصوص متصور و متجسد می گردند، مثلا ماهیات و طبایع نوعی با تعینات مخصوص متعین شده و در عالم عینی و خارج، به صور اجسام و اعراض و افراد حسی جزئی نمایان می گردند و بدین طریق طبیعت نوعی در زمان واحد، در امکنه متعدد وجود می یابد و به صفات متضاد، از قبیل علم و جهل و درازی و کوتاهی و سپیدی و سیاهی و امثال آن، متصف می گردد، وجود هم که اعم ماهیات و اوسع و اشمل و اتم آنهاست به واسطه ماهیات دیگر که مخصص و معین آن هستند از مرتبه عموم و اطلاق تا مرتبه خصوص و بالاخره تا مرتبه جزئیه حقیقیه تنزل می یابد.
ولی وجود، با اعمیت و اوسعیتش، برخلاف ماهیات دیگر، بذاته موجود است و نه تنها ممکن نیست که موجودیت از آن منفک گردد، بلکه تصور انفکاک هم امکان ندارد، هنمانطور که انفکاک شیئی از ذاتش و حتی تصور آن ناممکن است.
و مقصود از موجودتی وجود این است که بذات وجود از حیث اینکه ذات است، بدون اضافه شیئی بر آن، آثاری مترتب می گردد که ترتب این نوع آثار بر ماهیت به واسطه اضافه وجود بر آن و اتصافش به وجود، می باشد. زیرا به وجود چیزی نزدیکتر از خود وجود نیست، همچنانکه به اشیاء شیئی نزدیکتر از خود اشیاء نیست؛ با وجود این، به موجودیت چیزی نزدیکتر از خود وجود نیست، همچنانکه به معدومیت چیزی نزدیکتر از خود عدم نیست. پس حقیقت وجود مطلق با اطلاق و عمومیت و احاطه اش نیست که موجود نباشد، همانطور که ممکن نیست وجود نباشد و بلکه فرض سلب موجود و وجود از آن محال و ممتنع است. و جمیع کمالات ثبوتیه و سلوب سبحانیه در مرتبه اطلاق، ثابت و لازم است و انفکاک کمالی از کمالات و تاخر سلبی از سلوب ذاتش ممکن و بلکه متصور نیست. با وجود این، ذات متعالیش از جمیع نقایص مبرا و منزه است. وجود مطلق همان طور که واجب بالذات ناست ذات الذوات و قیوم قائم بالذات است و ما سوایش از ماهیات به منزله صفات است، که در نفس خود وجود ندارند، بلکه در حقیقت از اعتباریاتند.
معنای انسان ذاتی است که آن را حیات و نطق حاصل است و معنای حیوان ذاتی است که آن را حیات حاصل است و معنای نامی ذاتی است که آنرا نمو حاصل است و معنای جسم ذاتی است که آن را قابلیت ابعاد حاصل است و معنای جوهر هم ذاتی است که آن را قیام بالذات حاصل است. پس از نظر علمای رسوم، جمیع اینها معنای و صفات و طاری ذاتی هستند که آن جوهر قائم بالذات است؛ ولی از نظر صوفیه، وجود مطلق، ذات قائم بالذات است که ذات الذوات و موجود بالذات است. و ماهیات دیگر، از جمله جوهر، تعینات او و قائم به او هستند که به واسطه آنها از مرتبه اطلاق به مراتب خصوص فرود می آید، تا حدی که به واسطه تعینات جزئی به مرتبه جزئیت تنزل می یابد. پس در حقیقت، در جمیع مراتب موجودات- با تکثر و تعددشان- موجود حقیقی همان وجود مطلق است و ماسوای او از ماهیات، تعینات و تلبسات او هستند، که در حد ذاتشان موجود نیستند، بلکه اعتباراتند که بذات الذوات و وجود مطلق قیوم بالذات قائمند او واحد واحد است و کثرت و تعدد تنها در ظهورات و تجلیات ذات است نه در خود ذات.
چون وحدت وجود به این صورت تقریر گردد حلول و اتحاد نیابد. زیرا، در حقیقت، جز وجود حق، وجودی و غیری نیست و یگانه وجود حقیقی و هستی راستین هم اوست و ماسوای او تعینات اویند و اعتبارات محضند. و چون غیری نباشد اثنینیتی نباشد و چون اثنینیت نباشد حلول و اتحاد متصور نگردد. همچنین انکار موجودات و متعددات لازم نمی آید. زیرا گفته شد که وجود مطلق و ذات واحد، در مظاهر مختلف و در مجالی متکثر به صور موجودات متعدد، ظاهر و متجلی می گردد. و این در واقع قبول متعددات و متکثرات است، ولی این تعدد و تکثر موجب تعدد و تکثر و تلبس ذات وجود نمی گردد، که او در حد ذات همچنان یگانه است، همچنانکه تعدد و تکثر افراد انسان موجب تعدد و تکثر حقیقت انسانیت نمی گردد.
و چون موجود متعددات پذیرفته شد دیگر این ایراد هم لازم نمی آید که اگر وجود واحد است پس در دار آخرت مثاب و معاقب و منعم و معذب که باشد. زیرا همچنانکه در دار دنیا غنی و فقیر و ذلیل و عزیز و مالک و مملوک است در دار آخرت هم وضع از این قرار باشد. به عبارت دیگر، همچنانکه اشاره شد، قائلان به وحدت وجود هرگز تعدد و متعدد را انکار نمی کنند جود متعددات را در جمیع عوالم باور می دارند.
همچنین از اتصاف حق به امکان و حدوث و سایر صفات نقص لازم نمی آید. زیرا این صفات، صفات تعینات و ظهورات هستند، نه صفات متعین و ظاهر؛ همچنان که ولادت زید از فلان زن و در فلان هیئت و در فلان روز مستلزم آن نیست که حقیقت انسانیت به این امور متصف گردد، و قائلان به وحدت وجود خود تاکید می کنند که وجود مطلق و ذات حق در حد ذات متعالی است و ممتنع است نقص عارض عظمت ذایت گردد که او واجب بالذات و کامل در جمیع صفات است و موجودیتش بر جمیع حالاتش سابق است. پس آنچه در کون، از کمالات ظاهر شده از لوازم ذات ذوالجلال و الجمال است و آنچه از نقایص عارض گشته از احکام تعین و تنزل و انزال است، که: «ما اصابک من حسنه فمن الله و ما اصابک من سئه فمن نفسک؛ هر چه از خوبيها به تو مى رسد از جانب خداست و آنچه از بدى به تو مى رسد از خود توست.» (نساء/ 79)
همچنین این ایراد لازم نمی آید که همگان وجود را می شناسند، در صورتی که ذات حق را جز خودش کسی نمی شناسد؛ پس چگونه ذات حق و وجود مطلق شیئ واحد باشند؟ زیرا حقیقت وجود را هم کسی نمی شناسد، بلکه آنچه شناخته شده و معلوم است وجه آن است نه حقیقت آن.
شیخ پس از اینکه وحدت وجود را به طریق فوق تقریر می کند خواننده را متوجه نمی سازد که اگر امر از این قرار نباشد، یعنی وحدت حقیقت وجود و مطلقیت ذات حق درست نباشد و بلکه حقیقت وجود متعدد و واجب تعالی واحد شخصی و جزئی حقیقی باشد، لوازم زیر لازم آید:
1- اگر واجب تعالی واحد شخصی و جزئی حقیقی باشد لازم آید که با جمیع موجودات مباین باشد و هر یک از موجودات هم دارای موجودی اصیل و مستقل باشند و این مستلزم آن است که موجودات در وجود واجب با واجب تعالی شریک و انباز باشند که با کمال توحید منافی است.
2- اگر واجب تعالی واحد مطلق و شامل نباشد، بلکه واحد شخصی و جزئی حقیقی باشد، لازم آید که در اضیق مراتب باشد، زیرا تعینی که مانع از تصور شرکت است اضیق مراتب است و این با واسعیت او که خود را به آن وصف کرده و در حق خود «واسع علیم؛ خدا گشايشگر داناست.» (بقره/ 115) فرموده است منافات دارد و نیز هر جزئی حقیقی مباین با جمیع و محجوب از جمیع است و این مستلزم آن است که او تعالی شامل و محیط به جزئی دیگر نباشد، تا چه برسد به اینکه محیط به جمیع جزئیات و اشیاء باشد، در صورتی که او خود به ما خبر داده و فرموده است: «ان الله بکل شیء محیط؛ آگاه باش كه مسلما او به هر چيزى احاطه دارد.» (فصلت/ 54)
شیخ معتقد است علاوه بر اینکه با قول به وحدت وجود لوازم فاسد مذکور، دیگر لازم نمی آید، مشکل عظیمی هم که عقلا از حل آن همچنان عاجز مانده اند حل می گردد. آن مشکل این است: قضیه حقیقیه صادق که موضوع آن در خارج و در عالم حس موجود نیست، با قطع نظر از اعتبار عقل و قبل از اعتبار، در نفس الامر صادق است، مثل قضایای زیر: هر جسمی مرکب است، هر جسمی متناهی است، هر حیوانی حساس است.
و از آنجا که ثبوت محمول برای موضوع مستدعی ثبوت مثبت له است و نیز از آنجا که وقوع نسبت در این نوع قضایا پیش از اعبتار و حکم عقل ثابت است، چرا که عقل خود حکم می کند که آن نسبت قبل از حکم او در نفس الامر ثابت بوده است و نیز از آنجا که حکم عقل امری ظلی و تابع است، بنابراین مقتضی ثبوت اصل است تا متبوع باشد؛ پس ثبوت مثبت له و حکم اصلی متبوع کجاست؟
اگر گفته شود آن، بنابر اصل حکما، مبادی عالیه و، بنابر لسان شرع، الواح محفوظه است، گوییم این حضرات علمیه جمیعا حضرات ظلیه اند که مستدعی سبق حضرات اصلیه می باشند، چرا که جمیع علوم حتی علم حق تعالی به صدق موصوف می گردد، چنانچه او خود فرموده است: «صدق الله؛ راست گفت خدا.» (آل عمران/ 95) و معنای صدق، مطابقت نفس الامر است و مطابق، مغایر با مطابق و مقدم بر آن است، همانطور که متبوع مقدم بر تابع است. پس ملاحظه می شود که اشکال برطرف نمی گردد و آن مشکل عظیم همچنان به حال خود باقی می ماند.
و اما حل مشکل مذکور بنابر اصل وحدت وجود خیلی ساده و آسان است. زیرا، بنابراین اصل، نفس الامر نفس الوجود است، که در ازل آزال و ابد آباد به کمالات صفات متصف و نقایص سمات از او منسلب و انواع اضافات برای وی لازم بوده و هست و خواهد بود، پس این صفات و سلوب و اضافات برای وی لازم بوده و هست و خواهد بود؛ و از جهت ثبوتشان برای ذات، در ازل ثابت بوده اند، و هر یک از آنها را هم نسبت به دیگری اعتبارات و حیثیاتی است که از حد عد و احصا برون است؛ و آنها همان ماهیات ازلیه هستند که مجعول نیستند و بلکه با وجود حق موجودند و به تدریج از بطون به ظهور می آیند و از عموم به خصوص تنزل می یابند؛ بعضی در عالم حس در صور متعینات و جزئیات پدیدار می گردند و برخی دیگر همچنان در پرده غیب پوشیده و مکتوم می مانند؛ پس جمیع ماهیات و اشیاء و امور در ذات، به وجه اجمالی بطونی، یعنی به وجهی که نه موجب کثرت و نه مستلزم تعدد می گردد، موجودند به همان وجهی که شاخه ها و برگها و گلها و شکوفه ها و میوه ها در هسته خردی موجودند. و این حضرت نفس الامر است که بر سایر حضرات مقدم است و فوق آن جز مرتبه وجود ذات مرتبه ای نیست. (رساله الوحده الوجودیه، ص 313- 302)
فلسفه اسلامی شیخ بهایی عرفان شعر حکمت عشق جهان بینی اسلامی باورها در قرآن