مقدمه
علم جدید چالش هایى براى الهیات مسیحى به وجود آورد؛ این چالش ها کم و بیش در مورد سایر الهیات ها از جمله اسلام نیز صادق است. الهیات و علوم طبیعى به طرق گوناگونى مى توانند با یکدیگر رابطه داشته باشند. چهار دیدگاه در خصوص رابطه علم و الهیات مسیحی وجود دارد:
1. تعارض میان الهیات و علم 2. استقلال متقابل 3. یکى سازى علم و الهیات 4. امکان گفتگو و هماهنگى ثمربخش میان علم و الهیات.
براساس نظریه تعارض، تاریخ پیدایش علوم طبیعى جدید در اروپا معلول جنگ میان مسیحیت مظهر خرافه، مرجعیت و تعصب و علم مظهر آزادى، خرد و روشنگرى است. مخالفت کلیسا با انقلاب کوپرنیکى، نظریه تکامل داروین، رد گاه شمارى هاى کتاب مقدس از طریق زمین شناسى اوایل قرن نوزدهم، مؤید این نظریه است. طرفداران نظریه استقلال متقابل از طریق اثبات تمایز میان طبیعت و روح در صدد استدلال برآمده اند. آنان معتقداند کتاب مقدس به ما مى آموزد که چگونه مى توان به آسمان رفت، نه اینکه آسمان چگونه حرکت مى کند. دیدگاه سوم پیدایش و ظهور علم طبیعى را معلول نفوذ تعالیم مسیحیت درباره خلقت مى داند. اندیشه هاى اصلى در نظریه فوق این است که تنها اعتقاد راسخ به خالقى مختار، اما خردمند تفکر تجربى را قادر ساخته که به جهانى ممکن و قانونمند ملتزم شود. در نظریه چهارم، که مورد توجه الهیات معاصر است، نظریه پیشنهادى مولتمان مبنى بر بازگشت به الهیات هاى ناظر به طبیعت در کانون بحث قرار گرفته است.
سؤال مهم و محورى
چرا علم جدید، که در ابتدا مشخصه آن انقلاب در اخترشناسى و مکانیک بود، از دل فرهنگ مسیحى قرون وسطا به وجود آمد، نه از فرهنگ اسلامى و چینى همان دوره؟ رابطه الهیات و علوم طبیعى به طیفى از مسائل مربوط مى شود که در بنیان هاى فلسفى تفکر مسیحى جاى مى گیرند. اهمیت رابطه الهیات با علم از آن روش هاى بنیادینى ناشى مى شود که در آنها مسیحیت و علم طبیعى با ماهیت و گسترش فرهنگ غربى پیوند مى یابند. مسیحیت به شیوه خاص نظام هاى دینى، به مدت چند قرن دیدگاه خاص خود را درباره سرشت انسان و واقعیتى که انسان در آن قرار دارد، در اختیار فرهنگ غرب گذاشت. در دیدگاه الهام شده مسیحى درباره سرنوشت انسان در این جهان، قلمرو اهداف شخصى و کیهانى درهم ادغام شده اند. همراه با رشد علوم طبیعى از قرن هفدهم به بعد، الهیات مسیحى با این چالش مواجه شده است که فهم خاص خود را از ماهیت و واقعیت انسان هماهنگ با تبیین هایى سازد که در منابع نظریه پردازى علمى ریشه دارند. این منابع هم مستقل اند و هم بسیارى از برداشت هاى سنتى مسیحیت را مورد تردید قرار مى دهند.
راههای ارتباط متقابل الهیات و علوم طبیعى
الهیات و علوم طبیعى به طریقه هاى ذیل مى توانند ارتباط متقابل داشته باشند؛ از طریق توافق یا عدم توافقشان بر سر حقایق عالم و تاریخ آن، آن گونه که آن حقایق را بیان مى کنند؛ از طریق تبیین هایى که به طور جداگانه درباره چنین امورى ارائه مى کنند؛ از طریق متافیزیکى که درباره واقعیت اثبات یا پیشنهاد مى کنند؛ از طریق روش ها و دلایل آرمانى اى که در تحقیق انسانى بدان ها ملتزم هستند .علم وقایع مربوط به جهان را کشف و گزارش کرده، و با فرضیه ها و نظریه ها آنها را تبیین مى کند و این نظریه ها، نتایج کلى اى درباره سرشت اصلى جهان ارائه مى کنند. این فرایند کامل اکتشاف، نظریه سازى و استنتاج متافیزیکى، از طریق روش توجیه و استدلال بنیان محکمى مى یابد. در خصوص رابطه علم با الهیات دیدگاه هاى متفاوتى را مى توان برگزید که برآمده از اجزاء و لوازم تفکر علمى اند. برخى از متفکران به تعارض میان الهیات و علم قائل اند؛ در نتیجه، فرض را بر این مى گذارند که از میان برداشت الهیاتى و علمى مى بایست یکى را برگزید. برخى دیگر مدعى اند تصور پیوندى چشمگیر میان علم و الهیات نادرست است. در واقع، شیوه هاى استنباط در تحقیق الهیاتى و علمى کاملا مستقل از یکدیگرند. این دیدگاه قاطعانه اندیشه تعارض میان علم و دین را رد مى کند. بعضى دیگر معتقداند علم و الهیات مى توانند در دیدگاهى مشترک درباره جهان با هم متحد شوند. ادعاى متعادل تر آن است که بین علم و الهیات گفت وگو و هماهنگى ثمربخشى مى تواند وجود داشته باشد.
دیدگاه تعارض
بسیارى از آثار مربوط به علم و دین فرض را بر این گرفته اند که در خصوص واقعیت، تبیین، روش یا متافیزیک تعارضات بنیادینى بین آن دو وجود دارد. در طى چندین دهه «نظریه تعارض» بر تاریخ نگارى علم و دین حاکم بود. این نظریه، تاریخ پیدایش علوم طبیعى جدید در اروپا را معلول جنگ میان مسیحیت (یعنى مظهر خرافه، مرجعیت و تعصب) و علم (یعنى مظهر آزادى، خرد و روشنگرى) مى دانست. تامل ابتدایى بر امورى از قبیل مخالفت کلیساى کاتولیک با انقلاب کوپرنیکى، رد گاه شمارى هاى کتاب مقدس از طریق زمین شناسى اوایل قرن نوزدهم و مجادله هایى که بر سر تکامل و خلقت صورت گرفت، مؤیداتى ظاهرى براى نظریه تعارض فراهم مى آورد. خصومت کمتر آفرینش باوران معاصر با نودارونیسم شاهد بارزى است بر اینکه برخى از مسیحیان الهیات خود را در تعارض با آموزه هاى علمى مى دانند. در تاریخ نگارى هاى اخیر، تفسیر تاریخ علم جدید بر طبق نظریه تعارض تاب آزمون را نیاورده است. این موضوع تا حدى معلول ضعف این نظریه به هنگام آزموده شدن در برابر جزئیات رویدادهاى خاص تاریخى نظیر پذیرش داروینیسم در دوره ویکتوریا است.
نظریه تعارض به عنوان اسطوره اى با انگیزه ایدئولوژى
طبق بررسى هاى دقیق، نظریه تعارض خود را به عنوان اسطوره اى با انگیزه ایدئولوژى نشان مى دهد که از سوى عقل گرایان و ماتریالیست هاى اواخر قرن نوزدهم در تاریخ علم تکرار و بازخوانى شد. بنیان نظریه تعارض تصور ناموجه علم و دین به عنوان نظام هاى یکپارچه فکرى است و از این رو ممکن است آنها متعارض، سازگار و... دانسته شوند. در واقع، یافتن چنین نمونه هاى آشکارى از تاثیر متقابل میان علم و دین در تاریخ به ما نشان مى دهد که علم و دین امور ثابتى نیستند و در زمینه تاثیر شکل دهنده طیف کاملى از مجموعه ملاحظات عقلانى و اجتماعى است که به یکدیگر اشاره مى کنند. این موضوع همان گونه که بروک مدعى است (1991)، نظریه اى را که مى گوید میان دین و علم تعارض وجود دارد، به طور نظرى عارى از معناى روشن و مشخص مى سازد.
نظریه مخالف میشل فاستر
بسیارى از نویسندگان در تلاش اند با حمایت از نظریه مخالفى که توسط میشل فاستر مشهور شد، برضد نظریه تعارض استدلال کنند (فاستر 1934، 1935، 1936). بر اساس این نظریه پیدایش و ظهور علم طبیعى معلول نفوذ تعالیم مسیحیت درباره خلقت است. اندیشه اصلى در نظریه فوق این است که تنها اعتقاد راسخ به خالقى مختار اما خردمند تفکر غربى را قادر ساخته که به اعتقاد به وجود جهانى ممکن و قانونمند ملتزم شود. ادعا شده که التزام به ممکن الوجود بودن و قانونمندى جهان براى تاسیس علمى که هم مبناى ریاضى دارد و هم تجربى ضرورى است. فایده اى که عاید مدافعان معاصر این اندیشه مى شود این است که نظریه خلقت، دست کم شرطى لازم براى هدایت و از پیش بردن علم طبیعى است. مقصود از تمسک به خلقت به عنوان نظریه اى تاریخى پاسخ به این سؤال است که چرا علم طبیعى (بعد از آنکه ابتدا در فرهنگ اسلامى، چینى و سایر فرهنگ ها شروع شد) تنها در فرهنگ مسیحى اروپاى غربى به طور کامل بسط یافت. بنابراین کند بودن آهنگ رشد تحولات علمى در عالم مسیحیت معلول ضرورت پالایش جهان بینى مسیحى از تاثیر اندیشه هاى یونانى پیشین درباره طبیعت دانسته مى شود. پیدایش علم طبیعى جدید در نهایت ریشه در غلبه برداشت هاى اراده باورانه درباره خلقت و خدا همراه با تاثیر نومینالیسم اواخر قرون وسطا و تفکر اصلاح شده دارد. اینکه این تلاش تا چه اندازه در زیر و رو کردن نظریه تعارض موفق است جاى بحث دارد. به عنوان مثال، از ما مى خواهد پیدایش علم جدید را در ابتدا به خصوص مرتبط با محافل فکرى اى بدانیم که متاثر از الهیات پروتستان و پیرو نص کتاب مقدس بودند.
تلاش ها به منظور ربط پیشرفت علم با پیوریتانیسم (پاک دینى)
گرچه تلاش هایى به منظور ربط دادن پیشرفت علم با پیوریتانیسم (پاک دینى) صورت گرفته است، اما این تلاش ها به بحث هاى دایمى و تا حدى بدون نتیجه قطعى در میان مورخان دامن زده اند. علاوه بر این، جریان هاى مذکور در تفکر مسیحى نوعا برداشتى افراطى از هبوط تعلیم مى دادند که مى توانست موجب انتقادهایى در مورد توانایى عقل آدمى در مستقل از وحى عمل کردن بشود و چنین شد. و همچنین در ماجراى رستگارى انسان به تنزل جایگاه طبیعت منتهى شد. بدیهى است که «جهان بینى مسیحى» نه یک دست است و نه شرطى کافى براى پیدایش علم. شاهد آن اینکه تحقیق علمى نتوانسته در کشورهاى مسیحى تحت سلطه کلیساى ارتودکس شکل بگیرد. به علاوه، این مطلب کاملا روشن شده است که در قرن بیستم اقدامات علمى در فرهنگ هایى شکوفا شده اند که تاثیر چندانى از مسیحیت نپذیرفته اند.
پاسخ و نظریه هاف
این مسئله که چرا علم جدید که در ابتدا مشخصه آن انقلاب در اخترشناسى و مکانیک بود، از دل فرهنگ مسیحى قرون وسطا به وجود آمد، نه از فرهنگ اسلامى و چینى همان دوره، از سوى هاف (1993) به نحو مبسوطى مورد بررسى قرار گرفته است. پاسخ او به مراتب پیچیده تر از نظریه اى است که فاستر به ارث گذاشته است. او پیدایش علم جدید را معلول تلفیق سه امر در فرهنگ مسیحى قرون میانه توصیف مى کند:
1- الهیاتى که از خردمند بودن انسان قویا حمایت مى کرد.
2- تاثیر کشف مجدد حقوق رومى
3- میراث علم یونانى
عامل دوم از عوامل فوق، پیدایش نهادهاى مستقل و جمعى اى (نظیر دانشگاه هاى قرون میانه) را امکان پذیر ساخت و به رشد خودآگاهى و عقل فردى شتاب بیشترى داد. او مى گوید مشابه نهادهاى فوق در اسلام یا چین وجود نداشت؛ بنابراین، اروپاى اواسط و اواخر قرون میانه از این جهت که امکان به وجود آمدن کار علمى مستقل و آزاد از سلطه عقاید سنتى و دینى را فراهم ساخت، جایگاه بى نظیرى داشت و بدین ترتیب کیهان شناسى اى مستقل از کنترل شدید کلیسایى به وجود آمد.
متفکران مسیحى و تعارض میان الهیات مسیحی و علم
امروزه متفکران مسیحى اى که میان الهیاتشان و علم تعارض مى بینند، احتمالا کسانى اند که درست بودن کتاب مقدس را مسلم فرض کرده اند و نمى توانند نودارونیسم را تحمل کنند. نیازى نیست که درباره احمقانه بودن ربط دادن الهیات با آفرینش باورى و «علم آفرینش» سخنى بگوییم. همین بس که بگوییم با اینکه در کاربرد و بسط نو داروینیسم مسائل حل نشده و مشکلات عقلى وجود دارد (نظیر همه طرح هاى بزرگ علمى، و این همان چیزى است که آنها را ابتکارى مى سازد)، ولى به دلیل انسجام، بارورى و آزمون پذیرى مستقل، نظریه علمى اى است که کاملا تایید شده است. هیچ طرح دیگرى براى انسجام علم زیست شناسى وجود ندارد. در واقع، اکثر اکتشافات زیست شناختى در صد و پنجاه سال اخیر بر پایه صدق نظریه تکامل استوار است. بر عکس، «علم آفرینش» خود را در قالب انبوهى از فرضیه هاى موقتى آشکار مى سازد که به تدریج نسبت به امور جدید واکنش نشان مى دهد و هیچ طرحى براى اکتشاف فراهم نمى آورد. معلمان زیست شناسى ممکن است به حق با این پیشنهاد که آنها باید درسشان را بر اساس متون دینى 2500 سال پیش تعلیم دهند، موافق نباشند. آنچه در این جا در معرض خطر است، استقلال علم زیست شناسى به عنوان یک رشته مستقل فکرى است. نگرش الهیاتى به علم، با توجه به ضرورت همسازى کارهاى گوناگون عقل در دیدگاه فراگیرى که عقل را موهبت الهى مى داند، باید اعتقاد راسخ به استقلال واقعى عقل در موضوعات متعدد و متنوع علوم داشته باشد. ضرورت فوق به ضرر دیدگاهى تمام مى شود که قائل به تعارض میان علم و الهیات است و از چشم انداز الهیاتى یک گام به جلو محسوب مى شود.
خطرهاى موجود در روش هاى مجزاى استدلال در علم و الهیات
خطرهاى موجود در روش هاى مجزاى استدلال در علم و الهیات را مى توان با اشاره به برخى از پیامدهاى ناشى از فروپاشى مبناگرایى به عنوان الگویى از استدلال به تصویر کشید. مبناگرایى بر خطا دانسته شده است؛ زیرا به غلط مدعى است که براى طرز کار استدلال نقاط شروع بدیهى کلى و مستقلى وجود دارد. در واقع، داده ها و اطلاعات ما از نظریه ها و مفاهیمى متاثر شده و شکل مى گیرند که ما به آنها اختصاص مى دهیم. اینکه یک دانشمند چیزى را به عنوان داده اخذ مى کند بدین سبب است که شبکه بسیار پیچیده اى از نظریه ها را پذیرفته است. والتر استراف نتیجه مى گیرد که یک الهیدان مسیحى همان قدر حق دارد دستورالعمل هاى ایمانى و اطلاعات کتاب مقدس را درباره ایمانش به عنوان نقاط شروع و معیار استدلال درست اخذ کند که یک دانشمند نظریه هایش را. از این رو، او از «همنوایى گرایى افراطى» الهیات جدید در مورد علم اظهار تاسف مى کند؛ چه آنکه لازمه آن این است که تفکر مسیحى صحیح دعاوى علمى را در پرتو صدق مبتنى بر کتاب مقدس تفسیر کند و نه برعکس. این نوع از ضدیت با مبناگرایى ظاهرا مخالفت آفرینش باوران با شواهد روشن علم زیست شناسى و زمین شناسى را تایید مى کند، تاییدى از قبیل تایید نسبیت گرایى پروکراستیزى. با اینکه داده هاى مشاهدتى و تجربى علم سرشار از تئورى است، اشتباه چنین استدلالى این است که حاضر نیست تئورى هایى نظیر تئورى هاى مقوم نو داروینیسم را مشحون از داده بداند. انواع مختلفى از واقعیت ها درباره جهان طبیعى و تاریخ آن وجود دارند که مشخص مى کنند چگونه بسیارى از پارادایم هاى نظرى آزمون پذیر، مفید و منسجم را مى توان براى تبیین آنها به وجود آورد. در این خصوص تنها ضعف «علم آفرینش» بسیار خوب با مدرک ثابت شده است. الهیات باید براى اعتراض برضد «همنوایى گرایى افراطى» بهاى سنگینى بپردازد؛ زیرا مدافعان ضد مبناگرایى «مسیحیت مبتنى بر کتاب مقدس» باید فرض کنند که طرز کار عقل آدمى که همان زیست شناسى و زمین شناسى است، عمیقا به بیراهه کشیده شده است. بنابراین، آنان لازم است تعیین کنند که چگونه عقلى خدادادى در جهانى خدادادى به این خطاى عجیب و غریب منتهى مى شود. تنها یک بیان عمیقا بدبینانه و بى نهایت حیران کننده درباره عقل هبوط کرده نوید یک تبیین را مى دهد. با توجه به موفقیت، اعتبار و فراگیرندگى تئورى ها و اکتشافات علم طبیعى جدید، هر الهیات معتبرى باید آن را به عنوان یکى از جلوه هاى مشیتى که نمى تواند با خودش در تعارض باشد بپذیرد.
(ادامه دارد...).