جریان دینى الهیات تومیسى توانست، رشد و تکامل دانش دنیوى را دامن بزند، دانشى که در آن معیارهاى حاکم بر شناخت، تجربه و عقل بود. تا اینکه پدیده اى به نام رنسانس در قرن 16 اتفاق افتاد. که در آن با یک انقلاب علمى و فکرى مواجه مى شویم، که این انقلاب علمى و فکرى، الهیات مسیحى و ارباب کلیسا را به چالش فرا خواند. زیرا که الهیات تومیستى توانسته بود حرکت جدیدى در روند علم گرایى و روش و متد تجربى را آغاز کند. ولى حرکت رو به رشد علم گرایى و تجربه گرایى متوقف نشده بود هر روز گام هاى جدیدى را طى مى کرد. هر روز دنیاى اسرارآمیز را با معیارهاى تازه تأسیس شده کشف مى کرد. جهانى که روزى رازهاى هستى خود را از زبان دین مى جست. اینک با عقل خود مختار و بریده از وحى اسرار هستى و جهان جستجو مى کند. این جاست که این روند فزاینده علم و تجربه یک دانش دنیوى را بسط مى دهد. الهیات عقل گرایى تومیستى را به دنبال خود مى کشاند و آن را با شتاب خود همراه مى کرد. و این دنباله روى از جریان نوشونده علم در حالى صورت مى گیرد که هنوز الهیات مسیحى از بار سنگین حاکمیت دینى اگوستینى رها نشده است. و در آن بر جزمیت و عقاید دنیاگریزى پافشارى مى شود. و الهیات تومیسى با توجه به این شرایط انتظار داشت دین با رهیافت علم و تجربه همخوانى کند. تا سایه دین نیز بر این علم دنیوى گسترده گردد تا از گزند الحاد رهائى پیدا کند.
1 ـ الهیات انسان گرا
نکته دیگرى که قابل تأمل است، این که فلسفه دینى تومیسى توانست گونه ائى از خود مختارى و آزادیى که در قرون وسطى سلب شده بود به انسان اعطاء کند و این اعطاء آزادى فردى در عصر رنسانس به صورت گسترده با انسان گرایى (امانیسم)، همراه مى شود این انسان گرایى در الهیات نیز مؤثر واقع مى شود. زیرا در این حرکت اومانیستى به نیروها و قواى ادراکى بشر در حوزه معرفت شناسى اکتفاء مى شود و یک نوع خودمختارى نابجا به انسان اعطا مى کند. این نوع انسان گرائى منشأ این مى شود که افراد در معرفت متون دینى و تفسیر آن احساس کنند مى توانند به استقلال فکرى و عقلى نسبت به شناخت وحى و الهام دست یابند. این است که جریان رنسانس با الهیات انسان گرا در یک رویارویى علنى با کلیسا قرار مى گیرد.
دو ویژگى اصلى رنسانس
لذا انسان گرایى در الهیات و دانش دنیوى، دو ویژگى اصلى رنسانس مى باشد. «ویژگى اصلى رنسانس گسترش بى سابقه دانش دنیوى است. دانشى که نه در انحصار کشیشان بود و نه منحصرا به مواردى مى پرداخت که کلیسا تصویب مى کرد. اما گرایشى که خود رنسانس برمى انگیخت ناظر به همه زمینه ها بود. رهبران کلیسا نمى توانستند زنده شدن مکتب انسان گرایى را نادیده بگیرند. در همان آغاز کلیسا در پى آن بود تا با استقرار نظام فلسفى خود که اساسا بر شالوده فلسفه ارسطویی استوار بود رهبرى و زمام دارى جنبش نوینى که فرا رسیدنش را پیش بینى مى کرد خود بدست گیرد». در واقع دستگاه مسیحیت براى گریز از این وضعیت دوگانگى یا مى بایست با تکیه بر تفکر مذهبى با علم جدید رو در رو شود یا اینکه ایمان خود را با اندیشه و علم ارسطویى ترکیب سازد لزوما نمى توانست گزینه اول را انتخاب کند زیرا توانایى تفکر به حدى نبود که بتواند با آن مقابله کند. «مسیحیت با این وضع بر سر دو رهاى قرار گرفت یا به یارى فکر مذهبى با علم به نبرد برخیزد یا ایمان را با علم ارسطویى عجین سازد. دشمن را نابود کند، یا او را یکپارچه فرو بلعد. راه نخست ناممکن بود. مسیحیت و تفکر مسیحى به خودى خود آن قدر قوى نبود که بتواند با آن نیروى شگفت انگیز یعنى بهترین تعقل یونانى بجنگد. راه دوم تنها راه حل ممکن بود. آلبرت کبیر و توماس آکویناس در همین راستا، مسیحیت را با ایدئولوژى یونانى تلفیق کردند». «ارتگای گاست» در ادامه مى گوید این موج دانش جدید در سراسر اروپاى مسیحى عرفانى در نقطه مقابل ایمان مذهبى عصر قرون وسطى قرار گرفت دستگاه مسیحیت در مسیر همآوردى با موج دانش جدید سکولار با اتحاد با علم و فلسفه ارسطویى، براى دومین بار جریان یونانى شدن روح مسیحیت را تجربه کرد. لذا از این منظر مسیحیت تاریخ و سرنوشت غمبارى دارد. که نتوانسته هرگز با زبان خود سخن گوید. بعد از رهیافت جدید دین شناسى که زمینه اى براى یک الهیات انسان گرایى فراهم شد دین الهیات انسان گرا نمى توانست با جریان دینى با گرایش اگوستینى و همچنین با گرایش تومیستى، سر سازگارى داشته باشد.
نتیجه الهیات انسان گرا (اومانیستى)
الهیات انسان گرا (اومانیستى)، که در عصر رنسانس زائیده شده بود در واقع مدعى یک رنسانس علمى و فکرى صرف نبود. بلکه در صدد تبدیل دین و تجدید نظر در دین نیز بود. تا بتواند، روح دینى خود را با روح علمى همراه کند. این همراهى کردن تنها با دست بردن در دین و تفسیر آن امکان داشت تا بتواند مهر تأییدى از ناحیه دین باشد در این رابطه ارنست کاسیرو مى نویسد: «حتى رنسان هم صرفا مدعى نوزایى فرهنگ باستان و روح علمى نبود بلکه هدف آن بیشتر تبدیل دین، تجدید بود. رنسانس در جستجوى دینى بود که این جهان و عقل انسان را تأیید و ارزش و اعتبار ویژه این دو را تصدیق کند. دلیل واقعى و مهر نشان الهیات را نه در تحقیر و ویران این جهان و عقل بلکه در درج نهادن به این دو بیاید».
لذا عقاید جزمى مسیحى مى بایست در آن تفسیر و بازخوانى جدید شود که بتواند کارآمدى خود را در عصر جدید به منصه ظهور برساند. اگر چه به اعتقاد کاسیرو این روح دینى انسان گرایى بوجود آمده از عصر رنسانس با خود الهیات سنتى در تعارض کامل نبود. با آن برخورد خصمانه نداشت بلکه درصدد ارائه درک جدید و شیوه جدید در ارائه آن عقاید بود. «روح دینى انسان گرایانه یا عقاید جزمى مسیحى خصمانه یا شکاکانه برخورد نمى کرد. بلکه مى کوشید تا آنها را درک و شیوه اى تفسیر کند که بیان کننده رویه تازه دینى باشد».
الهیات انسان گرایانه و یک دین کلى
اگر چه این الهیات انسان گرایانه که دین را در مرزهاى انسانى جستجو مى کرد و این الهیات اومانیستى نیز به رهبرى «نیکلاس کوسا»، تا «مار سیلیوفیسینو»، و از فسینو تا اراسموس و توماس مور صورت مى گرفت، (الهیات را در مرزهاى انسانى جستجو مى کرد)، سعى و تلاش، این الهیات بر این بود که دین را از یوغ آهنین سنت اگوستینى را عامرانه دور افکند. تا با فارغ شدن از تفسیر اگوستینى بتواند دین را براى عصر خود احیاء کند. لذا این الهیات انسان گرایانه، در پى یک دین کلى بود. که ذات خدا را تنها در کلیت تجلیات او جستجو مى کرد. مى توان گفت همان شیوه کیهان شناختى بود که خدا را در تجلیات آن جستجو مى کرد. و معتقد بودند که هیچ فرم یا نامى نمى تواند هستى مطلق خدا را توصیف کند لذا این نگرش، معرفت به ذات مطلق خدا در هاله اى از ابهام قرار مى داد لذا این نگرش که در نهایت الهیات و دین را در مرز انسانى جستجو مى کرد منجر به یک الهیات انسان گرا گردد. در الهیات انسان گرا، دیگر در سازش بین انسان و خدا که براى گره گشایى آن، همه نظام هاى بزرگ فلسفى و گرایش عرفانى قرون وسطى تلاش مى کردند. این سازش دیگر منحصرا در عمل فیض الهى جستجو نمى شود، بلکه در فعالیت روح انسان و فرا گرد خود گسترى آن صورت مى گیرد.
2 ـ الهیات پروتستان
اما این بینش، انسان گرا که دین را به صورت دین کلى عرضه مى کرد با واکنش نهضت اصلاح دین مواجه مى شود که شدیدترین اعتراض اندیشه اصلاح دین در واکنش به این الهیات انسان گرا به سبب گسترش همین «دین کلى» بود. ارنست کاسیرو مى نویسد: «نهضت اصلاح دین نشان داد که دشمن آشتى ناپذیر این دین انسان گرایانه است، به نظر مى آید که اصلاح دین با رنسانس بر سر این نکته در توافق باشد که مى باید، زندگى روى زمین، ارزش و اعتبار و تقدس مذهبى نوى بخشید. اصلاح دین براى معنوى کردن محتواى ایمان ندا مى دهد. و این معنوى کردن را تنها به من یا نفس درک کننده متدین محدود نمى کند. بلکه هستى جهان را نیز در مى گیرد و آن در رابطه اى نو با شالوده یقین دینى قرار مى دهد. این جهان را مى باید بر شالوده تعیین ایمان مذهبى توجیه کرد.» نهضت اصلاح دینى نیز مانند الهیات انسان گرایى نمى خواهد نسبت به دنیا و هستى آن و زندگى دنیا و این جهان بى تفاوت باشد. آن را از اعتبار و ارزش دور کند سعى مى کند به گونه اى زندگى این جهان را با دغدغه اى که نسبت به دین دارد سازش دهد. به این ترتیب خواسته ریاضت کشى براى نفى این جهان با خواسته تأییداتى جهان روبرو مى شود. تأیید این جهان در مشغله روزانه انسان یعنى در فعالیت اجتماعى دنیوى او تحقق مى یابد. لذا لازم مى گردد که جریان اصلاح دینى یک مکانیسمى را از دین عرضه کند تا بتواند با این دنیاگرایى بسازد. در این جا پاى ایدئولوژى به عنوان سیستم فکرى و نظام عقیدتى و معرفتى هماهنگ، در فرایند دنیوى کردن و این جهانى کردن به میدان مى آید. البته این گرایش نهضت اصلاح دینى به دنیا و جهان به گونه اى بود که نمى خواست اعتقاد به حقیقت مطلق و بى همتاى کلام مقدس را متزلزل کند.
فردگرایى مذهبى اصلاح دین
لذا فردگرایى مذهبى اصلاح دین در مسیر پیوند دادن واقعیت این جهانى با جهان فوق طبیعى جهت گیرى شده بود. این دغدغه پیوند این دو است که نمى گذارد، نهضت اصلاح، خود را از مفهوم اگوسیتى عقاید جزئى مسیحى رها کند. این بینش مى بایست بگونه اى از الهیات انسان گرایى (اومانیستى) گسسته گردد زیرا این الهیات اومانستى سعى و تلاشش بر این است با دور انداختن یوغ آهنین گرایش سنتى اگوستینى، آزادانه به تفسیر دین و تجدید دین بپردازد. کاسیرو مى نویسد: فردگرایى مذهبى اصلاح دین هر چه بیشتر مى کوشد که این پیوند را مستحکم تر کند، خود را در مفهوم اگوستینى گم و بیشتر گرفتار مى یابد از این رو گسستن از انسان گرایى براى اصلاح دین اجتناب ناپذیر بود». اما در نهایت اندیشه نهضت اصلاح نسبت به فردگرایى نتوانست این مخالفت را تحمل کند. این نهضت در نهایت با الهیات انسان گرایانه سازش کرد، زیرا نزاع بین لوتر و اراسموس بر سر آزادى اراده به نفع اراسموس پایان مى یابد، در نتیجه این شکاف از بین مى رود لذا پروستستانیسم با سازش خود با اومانیسم دین آزادى تلقى شد. نهضت اصلاح دین بعد از این یک نوع ایدئولوژى دین دنیوى (روشن است مفهوم دین و دیندارى در این جا دچار تحول در معنا و مفهوم شده لذا مى توان تعبیر ایدئولوژى دینى دنیوى کرد) و یک مذهب ایدئولوژیک را ارائه مى کند. زیرا جریان دنیاگرایى که همراه با جریان علمى و فکرى پدید آمده نیازمند یک دستگاه فکرى عقیدتى هماهنگ توجیه تبیین و اقناع از نوع جدید مى باشد لذا براى این کار دین را از نوع بازسازى مى کنند و با بازخوانى جدید و تفسیر جدید از دین، ایدئولوژى پروتستان زاده مى شود.
نیاز به ایدئولوژیک کردن دین به معناى جدید
این مذهب پروتستان (به عنوان ایدئولوژى) با رهبرى لوتر و کالون ناخواسته، خود منشأ بوجود آمدن مکتب ها و ایدئولوژى هاى دیگر مى گردد. «نهضت اصلاح گرانه اى همچون اومانیسم دوران رنسانس، مذهب لوترى، مذهب خداشناسى طبیعى و مذهب اصالت فایده، همه عملا نیروى در بطن مسیحیت بوده اند که در جهت جدا کردن دین و دنیا عمل کرده، با تصفیه ایمان، عمل دین از تصورات حلولى تقوا، به نحوى شتابان قوانین عقل را بر عقیده اطلاق نمودند. دامن دعاوى عرفانى، معجزه گراى، آیینى، روحانیانه را برچیده اند وقتى چنان نهضت هاى با فارغ از بار تکلیف، نیایش ها و آئین هاى سنتى در صدد جامعه پذیر کردن و سامان دادن پیروان خود برمى آیند. معمولا براى این کار به روش ها و رویه هاى دستگاه مند عقلى متوسل مى شوند، گاهى این روش ها را از جامعه غیر دینى اقتباس مى کنند». آنچه از این نقل قول، روشن مى شود، این که براى جامعه پذیر کردن این مذهب و سامان دادن این نهضت به یک ایدئولوژیک کردن دین به معناى جدید آن نیاز بود. زیرا رهبران اصلاح دینى، با اینکه توانستند تفسیر جدیدى بر دین عرضه کنند، اما این جریان باعث شد خود را در فضاى جدید و شرایط جدید قرار داده و در نتیجه، التزام جدید و الگوهاى جدید، بلکه دستگاه فکرى و اندیشه جدید ناظر بر جریان عمل و رفتارهاى انسان جدید به جامعه تولید گردد. «از دیدگاه روان کاوى اجتماعى اریک فروم، مى توان کالون گرایى و لوترگرایى را تلاش هایى جهت رهایى انسان از بسیارى از قیود جامعه قرون وسطى تفسیر کرد. و در عین حال تلاش هاى براى مقید ساختن انسان به الزامات تازه و الگوهاى جدید دانست».
1 ـ جریان دنیاگرایى و روند ایدئولوژیک شدن دین
اینکه چگونه جریان مذهبى پروتستانیسم از دل فضاى مذهبى حاکم بر دستگاه کلیسا بیرون مى آید و در رو در روى قرائت و تلقى رسمى دستگاه کلیسا قرار مى گیرد شاخه جدیدى را در مذهب پدید مى آید مى تواند معلول عوامل گوناگونى باشد لذا جریان عقل گرایى (راسیونالیسم) انسان گرایى (اومانیسم) دوره رنسانس، مى توان از جمله علل آن محسوب کرد که را موجب رواج یک دانش دنیوى در آن دوره شده و با بسط دانش و علم مدرن علقه هاى دینى مسیحى که بر دنیاستیزى اصرار مى ورزید به تدریج گسسته مى شود. و نوعى دنیاگرایى را ابتداء در بین اصلاح گرایان و سپس در بین توده هاى دیندار پدید آمد. این مذهب پروتستانیسم در مقابل این جریان عقل گرایى و انسان گرایى عصر رنسانس، که با خود جنبش علمى و فکرى را همراهى مى کرد. تسلیم شده و خود زمینه اى براى دنیاگرایى فراهم مى کند و سرآغاز دین ایدئولوژیکى به معناى تازه مى گردد. «دنیاگرایى فراگردى که طى آن نهادها، کنش ها و آگاهى مذهبى، اهمیت اجتماعى شان را از دست مى دهند». اگر چه در فرایند دنیاگرایى عامل ها و مؤلفه هاى گوناگونى وجود دارد و آراء و نظرات در این رابطه مختلف است. ولى به نظر مارکس وبر نظر مسلط این است که رشد عقلانیت در غرب کلید فهم فراگرد دنیاگرایى است. «برگر» در این رابطه مى گوید، گرایش مختص مسیحیت به دنیاگرایى به ریشه هاى آن در کلیمیت مربوط مى شود. این گرایش دنیاگرایى در جنبش پروتستانى در حالى خود را ظاهر کرد که این نوع گرایش در مذهب کاتولیک به گونه اى مهار شده بود و جنبش پروتستان نیروهاى متراکم شده دنیاگرایى در درون جریان دینى مسیحیت آزاد کرد. به نظر برگر همین عقل گرایى پروتستانیسم در پشت دنیاگرایى جاى مى گیرد. از همین روى پروتستانیسم به عنوان یک جریان دینى که عرفى سازى دین و تسهیل روند دنیاگرایى را به عهده داشت را با ادامه یک دستگاه توجیهى و برهانى بر آن به شکل یک نظام ایدئولوژیک ظاهر مى شود.
2 ـ جریان پروتستانیسم و ایدئولوژیک کردن دین
البته لازم است باز مجددا رابطه و نسبت بین جریان پروتستانیسم که به عنوان یک رویکرد اصلاح طلبانه دینى و ایدئولوژیک کردن، تبیین گردد. تا ابهامى اگر باشد رفع گردد. سؤال این است که پروتستانیسم چگونه ایدئولوژیک شدن دین را زمینه چینى مى کند؟ چه ارتباطى منطقى مى توان در پیوند دو جریان مشاهده کرد؟ بدیهى است که وقتى این جریان مذهبى به عصرى کردن و دنیوى کردن دین با تفسیر تازه دین مى اندیشد این امر به فراگرد دنیوى کردن دین و در نتیجه بریدن دین سنتى مسیحى از نهادهاى مدنى و اجتماعى و سیاسى مى انجامد. لذا این جریان مذهبى در دنیوى کردن دستگاه کلیسا (که بر نهادهاى مختلف اجتماعى و سیاسى نظارت داشت)، بسیار مؤثر مى افتد. خود سازمان کلیسا با این تأثیرپذیرى، خود به دنیاگرایى روى آورد. این دنیاگرایى را در واقع به صورت یک ایدئولوژى عرضه مى کند. نکته اى که بایستى مورد تأمل قرار گیرد این است که تبدیل دنیاگرایى به صورت یک ایدئولوژى، بعد از روى آوردن دستگاه کلیسا به سوى این روند است که تحقق مى یابد اگر چه قبل از آن در دین نیرو و قوه اى به تحقق چنین فرایندى وجود داشت. ولى شکل ایدئولوژیک آن با توجیه و تبیین دینى، دنیاگرایى از سوى اصلاح طلبان کلیسا و نیز از سوى ارباب و دستگاه کلیسا مورد توصیه و سفارش قرار گرفت. روشن و واضح است که بعضى از محققان و اندیشمندان غربى از جمله «ویلسون» (Wilson) در این راستا بین دنیاگرایى (سکولاریسم) به عنوان یک ایدئولوژى با جدا انگارى رابطه دین و دنیا (سکولاریزاسیون) به عنوان یک فرایند فرق گذاشته اند. ویلسون در تفکیک بین این دو واژه و مفهوم مى نویسد: «مفهوم جدا انگارى دین و دنیا با دنیوى گرى، که گاهى با آن مشتبه مى شود تفاوت دارد، جدا انگارى دین و دنیا اساسا به فرایندى از نقصان و زوال فعالیت ها، باورها، روش هاى اندیشه نهادهاى دینى مربوط است. که عمدتا متلازم با سایر فرایندهاى تحول ساختارى، اجتماعى، یا به عنوان پیامد ناخواسته یا ناخودآگاه، فرایندهاى مزبور، رخ مى نماید، در حالى که دنیوى گرى یا قول بر اصالت دنیا یک ایدئولوژى است. قایلان و تابعان این ایدئولوژى آگاهانه همه اشکال اعتقاد به امور و مفاهیم ماوراء طبیعى و وسایط و کارکردهاى مختص به آن را طرد تخطئه مى کنند. و از اصول غیردینى و ضد دینى به عنوان مبناى اخلاقى شخصى و سازمان اجتماعى، حمایت مى کنند. این ایدئولوژى احتمالا تا حدودى به فرایندهاى جدا انگارى دین و دنیا مدد مى رساند». هر چند تفکیک و قائل شدن به تفاوت آن دو از حیث دلالت مفهومى واژه ها مى توان صحیح دانست اما به اعتقاد بعضى از پژوهشگران فرایند دنیوى شدن نیز به پشتوانه ایدئولوژیکى مشخصى صورت مى گیرد. این فرایند ناشى از ایک جریان ارادى ایجاد سکولاریسم در تمامى حوزه ها است. در هر حال با حرکت پروتستان، دین ایدئولوژیک شد و در کنار آن ارباب کلیسا و دستگاه کلیسا، یک دستگاه ایدئولوژیک به معناى جدید بوجود آوردند. جریان اصلاح مذهبى، نظام فکرى و فلسفى این دین ایدئولوژیک بر پایه تفسیر و تعبیر آزادانه آن را پى ریزى مى کند. و سازمان کلیسا همانند دستگاه ایدئولوژیک عمل مى کرد. با این رویکرد دنیوى گرایى، قلمروهاى دیگر زندگى را به غیر دستگاه کلیسا واگذار مى شود. آن را به حوزه نامقدس و به عرصه جداگانه اى واگذار مى شود. این جاست که:
«دنیاگرایى، به معناى حرکت از جامعه «مقدس» به جامعه دنیوى است. به این ترتیب که جامعه هر گونه پایبندى اش را به ارزش ها و عملکرهاى سنتى رها مى کند. و ضمن پذیرش، دگرگونى با همه تصمیم ها و کنش هایش را بر یک مبناى عقلانى و فایده گرانه انجام مى دهد. آشکار است که این معناى دنیاگرایى از هر معنا دیگرى گسترده است.» لذا حوزه اجتماع و سیاست از صلاحیت امور مقدس بر کنار مى شود. این به این معناست که قلمروهاى دیگر غیر مذهبى در معرض فرایند عقلانیت و کاربرد افکار و روش علمى قرار مى گیرد. با این بیان است که «برگر» مى گوید خود کلیسا و سازمان آن، دین خود را در هدایت زندگى و تفسیر جهان به کنار کشید با این جدا انگارى، دخالت حوزه دین و اجتماع و سیاست، از سوى کلیسا، و افراد جامعه، براى دادخواهى و درخواست شرایط بهتر دیگر به کلیسا و مفاهیم دینى و مسکن اخروى رجوع نمى کنند. بلکه با روى آوردن به نهادهاى سیاسى و اجتماعى انتظار خود را از آنها مى طلبد.
(ادامه دارد...).