میان بدن و نفس را به صورت یک دوگانه انگاری میان یک نفس یا «من» غیر جسمانی و یک ماده بی روح خودکار به نهایت خود می رساند. عقل و زبان آدمی صرفا بر هویتی کاملا درونی شده از من محض دلالت دارد که از تمامی پیوندهای طبیعی و تاریخی یک فاعل معین بریده شده است. در مقابل، هرچه (به تعبیر فیشته) «غیر من» است (حتی در خود انسان) به مرتبه یک «دستگاه خودکار» پیچیده ای شبیه «ساعت» تنزل پیدا می کند؛ دستگاهی که به واسطه مکانیسمش به حرکت در می آید. اما چنین هیئت و نسبت متقابلی مختص به موجودی است که به عصر جدید تعلق دارد و خود را «ارباب و مالک» مختار می داند، آن هم نه تنها ارباب و مالک طبیعت بلکه ارباب و مالک هر آنچه بتواند متعلق شناخت و عمل او قرار گیرد و در نتیجه دیگر خودش نمی باید جزئی از این عالم باشد.
با اینکه این دوگانه انگاری میان ماده مکانیکی شده و نفس مختار آزاد، که به صورت مکانیسم بر آن ماده حکمروایی می کند، نشان دهنده جنبه پیشروانه اندیشه دکارتی به لحاظ تاریخی است، اما از جهت دیگری واپس گراست. زیرا انسان در آزادی و اختیار غیر قابل نتیجه گیری از تمامی هستی طبیعی، خود را به لحاظ مابعدالطبیعی موجودی متناهی می یابد که متناهی بودنش را در مقایسه با «تصور فطری» یک موجود کامل نامتناهی یعنی «تصور خدا» باز می شناسد. پس انسان و خدا شبیه ترند تا انسان و عالم. به همین جهت ماده ممتد، فانی و در عوض، نفس انسانی فناناپذیر است.
فلسفه دکارتی هر اندازه که جهت گیری «مدرن» هم داشته باشد اما انسان شناسی مدرن به هیچ وجه بدون انتقاد دنباله رو آن نشده است. این مسئله هم در مورد ماکس شلر که او را غالبا بنیانگذار جدید انسان شناسی فلسفی قرن بیستم می شناسند.
متن برگزیده زیر از کتاب «گفتار در روش کاربرد صحیح عقل» برگرفته شده است:
«من تمام این مطالب را در رساله ای که می خواستم پیش از این منتشر کنم (منظور رساله عالم (Le Monde) نوشته دکارت در سال 1634 است. بخشهای به جای مانده از این رساله از جمله «رساله ای درباره انسان» پس از مرگ دکارت منتشر شد.) به شرح و بسط مفصل نوشته ام و سپس نشان داده ام که ساختمان اعصاب و ماهیچه های بدن انسان چگونه باید باشد تا ارواح حیاتی که در آن موجود است بتوانند اعضای بدن را به حرکت در آورند، کما اینکه می بینیم سرها تا اندک مدتی پس از جدا شدن از بدن هنوز حرکت می کنند و زمین را به دندان می گزند و حال آنکه دیگر ذی روح نیستند. سپس شرح دادم که چه دگرگونیهایی باید در مغز صورت بگیرد تا موجب پیدایش بیداری، خواب و رؤیا شود و چگونه نور، صداها، بو، مزه، گرما و تمامی کیفیتهای اشیاء بیرونی می توانند به وساطت حواس تصورات مختلفی را در مغز منطبع سازند و چگونه گرسنگی، تشنگی و سایر احساسهای درونی نیز می توانند پیامهای خود را به مغز ارسال کنند.
همچنین حس مشترکی که این تصورات را دریافت می کند چیست و نیز مقصود از حافظه که نگاهدارنده این تصورات است و نیز از قوه خیال که این تصورات را به انواع و اقسام تغییر می دهد و از آنها تصورات نویی می سازد و اینکه چگونه از همین راه به کمک ارواح حیاتی که در ماهیچه ها پخش می کند، حرکت دادن اعضای بدن به انواعی این چنین گوناگون ممکن می شود و در مواردی نیز ادراک حس ظاهر می تواند همانند احساسهای درونی کاری کند که اعضای ما به حرکت دربیایند بدون آن که اراده ما آنها را راهبری کند. این مسئله برای کسانی که می دانند هنر صنع انسان می تواند چه دستگاههای خودکار فراوان یا ماشینهای متحرکی را از قطعات بسیار اندکی به وجود بیاورد شگفت انگیر نخواهد بود، در قیاس با فراوانی استخوانها، ماهیچه ها، اعصاب، سرخرگها و سیاهرگها و سایر اجزایی که هر جسم حیوانی را تشکی می دهند، و به همین سبب این بدن را به دیده ماشینی خواهند نگریست که به عنوان ساخته خداوند به طرزی قیاس ناپذیر بهتر تنظیم شده و نسبت به هر ساخته ای که انسانها تا کنون توانسته اند اختراع کنند حرکات اعجاب انگیزتری را در خود دارد.»
من درست در همین نکته درنگ خاصی کرده بودم تا نشان بدهم اگر ماشینهایی وجود می داشتند که اندامها و شکل ظاهری یک میمون یاذحیوان فاقد عقل دیگری را داشتند، ما نمی توانستیم به هیچ وسیله ای آنها را از حیوانات تمیز بدهیم، در حالی که اگر ماشینهایی شبیه بدنهای ما وجود می داشت و این ماشینها تا آنجا که عقلا ممکن می بود، مقلد افعال ما بودند، در این صورت ما همواره دو وسیله کاملا مطمئن برای تشخیص این داشتیم که چرا این ماشینها انسانهای واقعی نیستند. نخست آنکه این ماشینها هرگز نمی توانستند از الفاظ یا علائم دیگری که از سوی آنان ادا می شود بدان سان استفاده کنند که ما می کنیم تا اندیشه هایمان را با دیگران در میان بگذاریم. زیرا هر چند می توان فرض کرد که ماشینی چنان تجهیز شده باشد که الفاظی را از خود برآورد و حتی در مواردی افعالی جسمانی داشته باشد که موجب تغییری در اندامهای آن بشود و چند کلمه ای ابراز کند به طوری که مثلا اگر نقطه ای از این ماشین را لمس کنند سوال کند که چه می خواهند به آن بگویند و یا اگر به جای دیگری از این دستگاه دست بزنند فریاد برآورد که دردش آمده است و چیزهایی از این قبیل، اما نمی توان فرض کرد که این دستگاه الفاظ را به چنان صورتهای مختلفی مرتب گرداند که فراخور تمامی معانیی باشد که در حضور این ماشینها اظهار می شود بدان گونه که کندذهن ترین انسانها قادر به آن هستند.
دوم اینکه هرچند ممکن بود این ماشینها بسیاری از کارها را به خوبی ما یا شاید بهتر از ما انجام بدهند، اما لاجرم از انجام دادن برخی کارهای دیگر ناتوان می بودند و بدین ترتیب معلوم می شد که نه از روی بصیرت بلکه صرفا بر اساس وضع و چگونگی اعضایشان عمل می کنند. زیرا در حالی که عقل ابزار عامی است که در همه موارد ممکن به کار می آید، این اعضا باید برای هر عمل معینی یک وضع و چگونگی خاص داشته باشند و لذا عقلا ناممکن است که در یک دستگاه چنان اعضای گوناگونی وجود داشته باشد که بتوانند در همه موارد زندگی بدان سان عمل کننده عقلمان ما را به عمل وامی دارد.
از همین راه می توان تفاوت میان انسان و حیوانات را شناخت. زیرا بسیار جالب است که انسانها هر اندازه کندذهن و ابله باشند، حتی دیوانگان، باز هم می توانند الفاظ مختلفی را ردیف کنند و از آن کلامی بسازند تا افکارشان را به دیگران تفهیم کنند؛ حال آنکه هیچ حیوانی، هرقدر هم تکامل یافته و خوش استعداد باشد، وجود ندارد که چنین کاری بکند. این نه به دلیل نقصی است در اعضای آنها، چرا که می بینیم میناها و طوطیها هم می توانند به خوبی ما الفاظی را ادا کنند، اما با این حال آنان نمی توانند بسان ما سخن بگویند یعنی معلوم کنند که با سخن گفتنشان چیزی را که می اندیشند بازگو می کنند و حال آنکه انسانهایی که کر و گنگ هم به دنیا می آیند یعنی فاقد اندامهایی هستند که دیگران آنها را برای سخن گفتن به کار می برند هم شبیه ما یا به هر حال بیش از حیوانات علائمی را از خود ابداع می کنند تا مقاصدشان را به کسانی که در زندگی روزمره با آنها معاشرند و فراغت یاد گرفتن زبانشان را دارند تفهیم کنند.
این نه تنها ثابت می کند که حیوانات نسبت به انسان از عقل کمتری برخوردارند بلکه نشان می دهد که آنها اساسا عقل ندارند، زیرا همان طور که ملاحظه می کنیم، برای سخن گفتن عقل چندانی مورد نیاز نیست. به علاوه از آنجا که میان حیوانات همنوع نیز همچون انسانها تفاوت هست و در میان آنان نیز برخی آسانتر از برخی دیگر تربیت می پذیرند و همچنین باور نکردنی است که یک میمون یا یک طوطی که از جمله کاملترین افراد نوع خود باشند بتوانند با ابله ترین کودک یا دست کم با یک بیمار روانی برابری کنند، پس معلوم می شود که نفس حیوانات طبیعی کاملا متفاوت با نفس ما دارد. البته نباید الفاظ را با حرکات طبیعی اشتباه گرفت که بیانگر احساسها هستند و ممکن است به همان نحو به وسیله ماشینها یا حیوانات تقلید بشوند. گذشته از این نباید مانند برخی پیشینیان گمان کرد که حیوانات در حقیقت سخن می گویند و این ما هستیم که نمی توانیم زبان آنها را بفهمیم، زیرا اگر چنین می بود، چون آنان اعضای متعددی دارند که نظیر اعضای ما هستند، برایشان ممکن می بود مقاصدشان را هم به ما و هم به همنوعانشان تفهیم کنند.
نیز بسیار قابل توجه است که علی رغم اینکه برخی حیوانات در برخی کارها مهارتی بیش از ما از خود نشان می دهند، ملاحظه می کنیم که همین حیوانات در کارهای بسیار دیگری مهارتی ندارند. پس آنچه بهتر از ما انجام می دهند به هیچ وجه نشانه ذی شعور بودن آنان نیست، بلکه طبیعت در آنها مطابق چگونگی و وضع اندامهایشان عمل می کند، همچنان که می بینیم یک ساعت که صرفا از چرخ دنده و فنر ساخت شده درست تر از ما انسانها، با تمامی هوشی که داریم، می تواند ساعتها را شماره کند و زمان را اندازه بگیرد.
پس از آن، به توصیف نفس ناطقه پرداخته بودم و نشان داده بودم که این نفس نمی تواند همانند سایر موجوداتی که درباره شان سخن گفته بودم از توانهای ماده بر آمده باشد، بلکه باید منحصرا مخلوقی علی حده باشد. به علاوه بیان داشته بودم که کافی نیست این نفس در بدن انسان همانند ناخدایی که بر کشتی فرمان می راند باشد تا مثلا اعضای آن را به حرکت در آورد، بلکه باید با بدن پیوند نزدیکتر و یگانه تری داشته باشد تا احساس ها و امیالی شبیه آنچه داریم را دارا باشد و در نتیجه انسانی واقعی به وجود آید. اگر من در اینجا درباره نفس، اندکی به تفصیل بیشتر سخن گفته ام به واسطه اهمیت آن است، زیرا پس از خطای انکار وجود خداوند هیج خطایی را سراغ نداریم که نفوس ضعیفتر را از شاهراه فضیلت دور کند مگر این گمان که نفس حیوانات با نفس ما از یک جنس است و در نیتجه ما نیز نباید بیش از مگسها و مورها درباره حیات پس از این زندگی امید یا بیمی داشته باشیم. اما اگر بدانیم که این دو تا چه اندازه با هم متفاوتند، آن دسته از دلایل را بهتر درک می کنیم که بر اساس آنها نفس ما به دلیل ماهیت روحانیش کاملا مستقل از بدن است و از این رو مقهور نابود شدن با فنای بدن نیست و چون دلیلی نیز جز این نمی یابیم که بخواهد موجب فنای نفس بشود، لامحاله به این داوری می رسیم که نفس فناناپذیر است.