پل آنری تیری بارون دهولباخ متولد 1723 م. در هایدس هایم/ Heidesheim در ناحیه پفالس/ Pfalz آلمان، متوفای 1789 در پاریس. از همکاران دایره المعارف دالامبر به ویژه در بخش علوم طبیعی است. اثر اصلی او کتاب نظام طبیعت یا درباره قوانین عالم طبیعی و عالم اخلاقی است که در سال 1770 منتشر شد و بی درنگ جنجال برانگیخت.
فلسفه از دیرباز همواره انسان را به عنوان موجودی طبیعی نیز مد نظر داشته است. البته در اینجا گاهی مقصود از طبیعت صرفا بعد جسمانی انسان است که جزء مکملی برای اصل عقلانی حاکم بر اوست و گاه نگرش دیگری است که جنبه طبیعی انسان را در نظر می گیرد. به ویژه اگر برداشتمان از طبیعت آن چیزی باشد که مشترک میان تمامی حیوانات است. این گرایش اخیر به تدریج در عصر جدید اروپا به صورت نظام یافته ای محور مباحث فلسفی شده و در اینجا سنت فکری انسان شناختی خاصی را پدید آورده است که آثار آن تا به امروز نیز پابرجاست.
انسان شناسی مبتنی بر طبیعت فاقد معنا و روح
این گرایش به جانب طبیعت در وهله نخست رویکردی سنت ستیز است، سنتی که در ابتدای عصر جدید بار دیگر از سوی دکارت در قالب یک «انسان شناسی روحی ایدئالیستی» تحکیم یافت، و به همین دلیل یک رأس ضد مابعدالطبیعی و به عبارت دقیقتر «ماده انگارانه» قائل به خودگردانی طبیعی و خداناگرایی انسان و عالم است. مقصصود از طبیعت در اینجا، طبیعت پیراسته از خدا و پیراسته از ارواح عنی عالمی ماشینی و عالمی خودکار است که طبق قوانین معینی کار می کند (خود این طرز فکر را پیش از این دکارت مطرح کرده بود). در این معنای طبیعت، فرق کیفی میان انسان و حیوان از میان برداشته می شود، کما اینکه آزادی و اختیار انسان نیز از او سلب می شود. به همین سبب نیز ممکن است در نهایت امر وسیله ای در خدمت غائیت یک جبر طبیعی فرافردی شود، خواه نام آن را «صیانت نفس» بگذاریم یا «گزینش نژادی» یا «جبر زنده ماندن» و یا غایاتی نظیر آن.
به نظر می رسد به لحاظ یک انسان شناسی که بخواهد علمی باشد، چنین فرضی زیربنایی در عالمی که به شکلی روزافزون به سیطره قانونمندی علوم طبیعی دقیقه درمی آید، ضرورتی اجتناب ناپذیر داشته باشد. به همین سبب نام پرمعنای اثر ژولین افری دولامتری، ماده گرای فرانسوی عصر روشنگری، که در سال 1748 انتشار یافت ماشین انسان (L'homme machine) است که متعاقب آن انسان شناسی «مدرن» علمی مکانیکی فراخور آن را نیز پل تیری دهولباخ به طور نظام یافته ای در کتاب نظام طبیعت (1770) بیان کرد، کتابی که «انجیل ماده انگاری» نام گرفت.
استدلال منطقی دهولباخ بر این اصل استوار است که انسان چیزی جز محصول قانونمندیهای طبیعی «ماده و حرکت» نیست. از دیدگاه دهولباخ این اصل هم در مورد احساسها و تجربه های فیزیکی و فیزیولوژیکی انسان صادق است و هم در مورد اندیشه، ارزشگذاریها و افعال روانی و اخلاقی او. در مورد دسته اول، این قوانین همان «جاذبه و دافعه» اند و در مورد دوم «همدردی و بیزاری» یا «عشق و کینه». اما در هر دو این موارد می توان گوهر اصلی این قوانین را همان «گرانش به جانب خویش» دانست، یک بار در قالب اصل «ماند» یا «تعطل» و بار دیگر در قالب «خویشتن دوستی». بنابراین «صیانت نفس» جسمانی و اخلاقی غایت وحدت بخش و ریسمان پیوند زننده عالمی است که موجبیت یگانه انگارانه اش در نهایت نقش تضمینی را برای استمرار و ثبات جریان علی قوانین در کل طبیعت ایفا می کند.
پیامدهای نگرش جبرباورانه طبیعت گرا
نتیجه منطقی این شباهت ساختاری میان عالم طبیعی و عالم اخلاق نظریه اصالت فایده عمومی و سعادت همگانی در زمینه اخلاق و سیاست است، هر فرد انسانی مطابق طبیعتش، به دنبال «انواع احساسهای موافق طبع» خود است. اما به ناچار برای برآورده شدن این هدف، باید خود را مطیع قواعد دستوری متعارف (normativ) جامعه بسازد و «نوعدوستانه» دین خود را در راه خوشبختی دیگران ادا کند. زیرا تنها از این طریق است که می تواند در درازمدت خوشبختی خودش را هم تضمین کند. اما از آنجا که انسان در چارچوب این نظام طبیعی جبرباورانه دیگر جایگاه ویژه ای ندارد، به محض آنکه دیگر قادر نباشد غایت طبیعی صیانت خود و صیانت جامعه را دنبال کند بی ارزش می شود.
در چنین صورتی می توان فرد را فدای غایت صیانت نفس جمعی کرد که در مقام مقایسه از مرتبت برتری برخوردار است. بنابراین، روی دیگر سکه طلب زندگی «موافق طبع و لذتبخش»، انهدام حیات فاقد ارزش است. مابعدالطبیعه مطلق انگاری از عالم تحت سیطره موجبیت علم طبیعت خودگردانی انسان را تنها از زاویه خودگردانی یک دستگاه خودکار می شناسد، که همه چیز را به وسیله مبدل می کند و خود او نیز تنها در صورتی «خوب» است که وسیله ای برای رسیدن به یک غایت باشد.
نگرش جبرباورانه طبیعت گرای دهولباخ در زمینه انسان شناسی، دست کم تا اندازه ای، در فلسفه مهم، پرتأثیر و ایدئالیسم ستیز آرتور شوپنهاور جانشینی بایسته یافت. قدر مسلم این است که مباحثی از قبیل نقش معرفت ساز مشاهده فارغ از پیش فرض، ناآزاد بودن اراده و نزدیکی انسان و حیوان به لحاظ خویشتن خواهی امیال را در فلسفه او نیز باز می یابیم.
متن زیر از اثر اصلی دهولباخ یعنی کتاب «نظام طبیعت یا درباره قوانین عالم طبیعی و عالم الخاقی» انتخاب شده است:
با مطالعه دقیقتتر خواهیم دید که ماشین انسانی هر قدر هم شگفت انگیز و اسرارآمیز باشد و انواع فعالیتهای بیرونی و درونیش به نظر پیچیده بیاید یا حقیقتا هم پیچیده باشد، تمامی آنچه در او رخ می دهد اعم از حرکاتش، دگرگونیهایش، حالات مختلفش و زیر و رو شدنهایش همواره تحت همان قوانینی صورت می گیرد که طبیعت برای تمامی اشیاء وضع می کند طبیعت موجب پیدایش اشیاء می شود، آنها را می پروراند، با توانهایی تجهیز می کند، رشدشان می دهد، مدت زمانی پایدارشان می دارد و سرانجام آنها را منهدم یا با تغییر دادن صورتشان آنها را تجزیه می کند.
انسان از توده ای بی شکل تا مرحله صیانت نفس
انسان در بدو امر نقطه غیر قابل ملاحظه ای است که اجزایش بی شکلند و جنبش و حیاتشان از دیده ما پنهان است. کوتاه سخن اینکه در او هیچ نشانه ای دال بر وجود خصوصیاتی نمی یابیم که آنها را حس، هوش، فکر، قوه، عقل و امثال آن می نامیم. این نقطه پرورش می یابد، بسط پیدا می کند و در داخل رحمی که با آن در تناسب است با افزوده شدن مستمر موادی که با چگونگی وجودش قرابت دارد رشد می کند؛ موادی که به خود جذب می کند، با آنها پیوند می خورد و در او ذوب می شوند. او با ترک گفتن محلی که مدت زمانی برای نگهداری مایه های ضعیف و اولیه ماشین او و تکامل و تقویتش مناسب بود، به بلوغ می رسد. در این حال بدن او حجم قابل ملاحظه ای پیدا می کند و حرکاتش مشهود می شود.
او در تمامی اجزایش قابلیت حس کردن پیدا می کند. او اینک توده ای زنده و فعال شده است، یعنی توده ای که حس می کند، می اندیشد و کارهایی را انجام می دهد که مختص به اهمیت نوع انسانی است. این توده، چنین تواناییهایی را صرفا بدین وسیله کسب کرده که خود را با جذب و ترکیب مستمر موادی که آنها را عاطل، بی حس و بی جان می نامیم، به تدریج پرورش داده و تغذیه و تقویت کرده است. در این میان، این ماد سرانجام یک کمال فعال، زنده، حس کننده، داوری کننده، خردورز، اراده کننده، بازاندیشنده و اتنابگری شده اند که قادر است کم و بیش به نحوی مؤثر در جهت صیانت خویش یعنی در استمرار هماهنگی وجودش تلاش کند.
تمامی حرکتها یا تغییراتی که بر انسان در طول زندگیش یا به واسطه اشیاء بیرونی و یا به واسطه مواید که درون اوست عارض می شوند، یا برای نحوه وجودی او مفیدند و یا مضر، یا آن را «منظم» نگه می دارند و یا به بی نظمی می کشانند، یا با تلاش ذاتی این نحوه از وجود سازگارند و یا ناسازگار، خلاصه یا ملایم با طبع هستند و یا مخالف آن. طبیعت انسان او را مجبور می کند که دسته ای را بپذیرد و دسته ای دیگر را رد کند، دسته ای مایه خرسندی او می شوند و دسته ای دیگر مایه ناخرسندی، دسته ای را طلب می کند و از دسته ای دیگر می هراسد.
در تمامی نمودهایی از انسان که از بدو تولد تا پایان زندگیش تحقق می یابند تنها نتیجه علتها و تاثیراتی ضروری را می بینیم که جملگی مطابق قوانین کلی طبیعتند. تمامی انواع گوناگون تأثیرات او، احساسهایش، اندیشه هایش، انفعالات نفسانیش و تجلیات اراده و افعالش معلولهای ضروری خصوصیات ویژه او و خصوصیات چیزهایی است که او را به جنبش وامی دارند. هرچه او انجام می دهد و هرچه در او رخ می دهد معلول تعطل، نیروی حفظ بقایش و جاذبه و دافعه و تلاش او برای صیانت خویش و در یک کلام، معلول انرژیی است که وجه مشترک او با تمامی اشیایی است که می شناسیم. این انرژی در انسان تنها به شکل خاصی نمودار می شود که با طبیعت او منطبق است و به واسطه آن از اجزای یک دستگاه یا یک نظام دیگر متمایز می شود.
سریان قانون «گرایش به جانب خویش» در تمامی خلقت
بنابراین تمامی اشیایی که می شناسیم به دنبال آنند که خود را به نحوی مختص به خود حفظ کنند. سنگ با چسبندگی محکم اجزایش در برابر منهدم شدن مقاومت می کند. اشیایی که ساختمان ارگانیک دارند به مدد امور پیچیده ای حفظ می شوند، اموری که می توانند وجود این اشیاء را در مقابل آنچه ممکن است به آنها آسیب برساند حفظ کنند. انسان طبیعی نیز همانند انسان اخلاقی در حکم موجودی زنده، حس کننده، اندیشنده و عمل کننده در هر لحظه از حیاتش به دنبال آن است که آنچه را مطبوع یا مناسب وجود اوست از آن خود سازد و کوشش می کند آنچه را می تواند برای او مضر باشد از خود دور کند. پس چنین به نظر می رسد که صیانت نفس هدف مشترکی باشد که همه انرژیها، همه قوا و همه تواناییهای اشیاء همواره متوجه آن هستند. عالمان علوم طبیعی این تلاش یا جهت گیری را «گرانش به جانب خویش» نامیده اند. نیوتن آن را تماند یا تعطل نام نهاده، اخلاقیون آن را در مرد انسان «خوددوستی» نامیده اند که چیزی نیست جز تلاش برای صیانت نفس و طلب و عشق به رضایت خاطر و شادمانی و مهیا بودن برای به چنگ آوردن هر آن چیزی که برای انسان مفید به نظر می رسد و بی میلی آشکار نسبت به هر چه با انسان در تزاحم باشد یا او را تهدید کند.
اینها احساسهایی است که میان تمامی موجودات انسانی مشترک است و انسان می خواهد با تمامی قوایی که در اختیار دارد آنها را برآورده کند. اینها غایات و متعلقات تمامی امیال، خواستها افعال او هستند. این «گرانش به جانب خویش» همواره یک استعداد ضروری در انسان و تمامی اشیایی است که با تمامی وسایل به دنبال پابرجا ماندن در وجودی هستند که به آنها اعطا شده و این تا زمانی است که نظم ماشین یا کشش اولیه آنها دچار اختلال نشده باشد.
اخلاقیون، فارغ از اندیشه های دینی گمان کرده اند که انسان هرگز مجاز نیست التزام خود را نسبت به پیمانی که با اجتماع بسته است بشکند و عده ای دیگر خودکشی را نوعی بزدلی دانسته اند. آنها می گویند که مجال دادن به اینکه حوادث سرنوشت ما را از پای درآورد ضعف و جبن است و ادعا کرده اند که تحمل بدبختی و مقاومت در برابر ناملایمات تقدیر، شجاعت و عظمت روحی بیشتری را می طلبد. اگر ما برای مشورت در این باره به سراغ طبیعت برویم ملاحظه می کنیم که تمامی اعمال انسانها، این اسباب بازی های ضعیف در دست جبر و ضرورت، لامحاله تابع علتی است که آنها را بی علم و اراده به حرکت وا می دارد تا فرمانی را اجرا کنند. اگر همان نیرویی که تمامی موجودات هوشمند را وا می دارد تا هستی خود را دوست بدارند، موجب رنج و دشواری زندگی انسان بشود به طوری که این زندگی مایه نفرت و غیرقابل تحمل برای او باشد، در این صورت این نیرو، چنین موجودی را از دایره نوع خود خارج می کند. نظم او مختل شده است و اگر از زندگی چشم بپوشید حکم طبیعت را به این آورده که دیگر نمی خواهد او زنده بماند.
شاید بسیار از انسانها چنین اصولی را خطرناک بدانند، اصولی که بر خلاف تمامی پیشداوریها به انسان نگون بخت این حق را می دهد تا رشته حیات خویش را از هم بگسلد. اما علت اینکه انسانها چنین تصمیم خشونت باری را می گیرند این اصول نیست، بلکه طبع به تلخی گراییده از درد و رنجع وضعیت اندوهبار و افسرده، نقص در ساختمان بدن، اختلال در ماشین انسانی و خلاصه ضرورت است که در انسان این نیت را می پرورد که خود را از میان بردارد و نه تأمل عاقلانه در این باب. تا وقتی هنوز عقل و امید، این مرحم شفابخش تمامی رنجها، پابرجاست، هیچ چیزی موجب گام برداشتن انسان در این جهت نمی شود.
اما در مقابل، آن تیره بختی که نمی تواند از غم و رنج خود پا فرابگذارد و همواره بدبختیش پیش چشم اوست، چاره ای جز این ندارد که تصمیمهایش را تابع این غم و رنج کند. به علاوه، جامعه چه امتیاز و چه کمکی را می تواند از تیره بختی انتظار داشته باشد که در حالت نومیدی به سر می برد و چه انتظاری می تواند از دشمن بشری داشته باشد که غم او را احاطه کرده، از عذاب وجدان رنج می برد و اساسا دیگر انگیزه ای ندارد تا برای دیگران مفید واقع شود، کسی که از زندگی دست شسته و علاقه ای به ادامه حیات خود ندارد؟ آیا جامعه سعادتمندتر نمی بود اگر می توانست بدخواهان را به این تصمیم برساند که ما را از تحمل رنج دیدن منظره نفرت انگیزشان خلاص کند زیرا در غیر این صورت می بایست اینان بر خلاف اراده خود، به حکم قانون از میان برداشته شوند؟ آیا بدکاران، اگر خودشان بر شرمساری و مجازاتی که برای آنان تعیین شده پیشی می گرفتند، خوشبخت تر نمی بودند؟