ابوالقاسم صنوبری در رثاى امیرالمؤمنین و فرزندش سبط شهید گوید:
نعم الشهیدان رب العرش یشهد لى *** و الخلق انهما نعم الشهیدان
من ذا یعزى النبى المصطفى بهما *** من ذا یعزیه من قاص و من دان
من ذا لفاطمة اللهفاء ینبئها ***عن بعلها و ابنها انباء لهفان
من قابض النفس فى المحراب منتصبا *** و قابض النفس فى الهیجاء عطشان
نجمان فى الارض بل بدران قد افلا *** نعم و شمسان اما قلت شمسان
سیفان یغمد سیف الحرب ان برزا *** و فى یمینیهما للحرب سیفان
ترجمه: «چه خوب دو شهیدى هستند، خداى عرش و خلق ما سوى، گواه من بر خوبى آن دو شهیدند. کیست پیامبر مصطفى را در مورد آنها تسلیت گوید، کیست از دور و نزدیک مایه تسلى خاطرش گردد. کیست فاطمه مصیبت دیده را از شوهر و فرزندش خبر دهد و مصیبت هاى آن دو را برایش برخواند. آیا دانستند چه کس را در محراب عبادت کشتند، و چه کس را در میدان نبرد لب تشنه شهید کردند؟
دو ستاره در زمین بلکه دو ماه، بلى دو خورشید، اگر بگویم دو خورشید غروب کردند. دو بزرگوارى که اگر براى جنگ، با شمشیر غلاف شده ظاهر شوند، خود نیز دو شمشیرند.»
در رثاى امام شهید گوید:
یا خیر من لبس النب *** وة من جمیع الانبیاء
و جدى على سبطیک و ج *** د لیس یؤذن بانقضاء
هذا قتیل الاشقیا *** ء و ذا قتیل الادعیاء
یوم الحسین هرقت دم *** ع الارض بل دمع السماء
یوم الحسین ترکت با *** ب العز مهجور الفناء
یا کربلا خلقت من *** کرب على و من بلاء
کم فیک من وجه تشر *** ب مساؤه ماء البهاء
نفسى فداء المصطلى نار *** الوغى اى اصطلاء
حیث الا سنة فى الجوا *** شن کلکواکب فى السماء
فاختار درع الصبر حی *** ث الصبر من لبس السناء
و ابى اباء الاسدان *** الاسد صادقة الا باء
و قضى کریما اذ قضى *** ظمآن فى نفر ظماء
منعوه طعم الماء لا *** وجدوا لماء طعم ماء
من ذا لمغفور الجوا *** د ممال اعواد الخباء
من للطریح الشلوعر *** یانا مخلى بالعراء
من للمحنط بالترا *** ب و للمغسل بالدماء
من لابن فاطمة المغی *** ب عن عیون الاولیاء
ترجمه: «اى آنکه در میان همه پیامبران، بهتر از همه خلعت نبوت به قامت کرده اى! اندوه و گداز من بر دو سبط تو، اندوه و گدازى پایان ناپذیر است. این یکى کشته دست اشقیاء، و آن دیگر کشته زنازادگان است. روز حسین سرشگ مردم زمین بل اهل آسمان فرو بارید. روز حسین درهاى عزت را بروى ما بر بست. اى کربلا، تو از اندوه و بلا براى من سرشته شده اى! چه بسیار چهره هاى تو را که آبش را آبرو، بر چیده است. جانم قربان آتش افروز جنگ، چه آتش افروز مقدسى. آنجا که نیزه ها در زره ها همچون اختران در آسمان فرو رفته. او، زره صبر را که لباس بزرگى است، برگزید. و مناعت نفس شیران را، که شیران را مناعتى صادق است، به کار برد. و با گروهى تشنه لب با جوانمردى و لب تشنه زندگى را وداع کرد. او را که از چشیدن آب، منع کردند امید است مزه آب را نچشند. کیست لب تشنه، افتاده در خاک را با خیمه هاى سرنگون شده اش، یارى کند. کیست که افتاده عریان و بى کس را در بیابان بردارد. کیست آن را که حنوطش از خاک و غسلش از خونست، یارى کند. کیست به یارى فرزند فاطمه که از دید دوستدارانش پنهان مانده، یارى دهد.»
مؤید آنچه درباره مذهب صنوبرى گفتیم، ارتباط شدید بین او و کشاجم که یقینا مذهب تشیع داشته، مى باشد. و برادرى آن دو را چنانکه در شرح حال کشاجم خواهیم بیان کرد، نشان مى دهد. کشاجم دوستى خود را نسبت به او در اشعارى که در مدح صنوبرى گفته، اظهار کرده است.
لی من أبی بکر أخی ثقة *** لم أسترب بإخائه قط
ما حال فی قرب و لا بعد *** سیان فیه الثوب و الشط
جسمان و الروحان واحدة *** کالنقطتین حواهما خط
فإذا افتقرت فلی به جدة *** و إذا اغتربت فلی به رهط
ذاکره أو حاوله مختبرا *** تر منه بحرا ما له شط
فی نعمة منه جلبت بها *** لا الشیب یبلغها و لا القرط
و بدلة بیضاء ضافیة *** مثل الملاءة حاکها القبط
متذلل سهل خلائقه *** و على عدو صدیقه سلط
و نتاج مغناه متممة *** و نتاج مغنى غیره سقط
و جنان آداب مثمرة *** ما شانها أثل و لا خمط
و تواضع یزداد فیه علا *** و الحر یعلو حین ینحط
و إذا امرؤ شیبت خلائقه *** غدرا فما فی وده خلط
و قصیده دیگرى که به او نوشته:
ألا أبلغ أبا بکر *** مقالا من أخ بر
ینادیک بإخلاص *** و إن ناداک عن عقر
أظن الدهر أعداک *** فاخلدت إلى الغدر
فما ترغب فی وصل *** و لا تعرض من هجر
و لا تخطرنی منک *** على بال من الذکر
أ تنسى زمنا کنا *** به کالماء فی الخمر
ألیفین حلیفین *** على الإیسار و العسر
مکبین على اللذا *** ت فی الصحو و فی السکر
نرى فی فلک الآدا *** ب کالشمس و کالبدر
کما ألفت الحکم *** - ة بین العود و الزمر
فألهتک بساتین *** - ک ذات النور و الزهر
و ما شیدت للخلو *** ة من دار و من قصر
صنوبرى در حلب دمشق ساکن بود، و شعرش را در آنجا انشاد کرد و ابوالحسن محمد بن احمد بن جمیع غسانى بر طبق آنچه در انساب سمعانى است شعرش را روایت کرده، و در سال 334 ه طبق تاریخ صاحب «شذرات الذهب» و دیگران، وفات یافت. ابن کثیر در تاریخش 11/ 119 وى را از کسانى که در حدود سال 300 ه وفات کرده، برشمرده است و این امر به چند وجه، سخت از صحت به دور است. یکى اینکه او با ابى الطیب متنبى بعد از نظم اشعارش ملاقات کرده و ابوالطیب به سال 303 ه در کوفه متولد شده است. دیگر آنکه شاعر ما، سیف الدوله را مدح گفته است و او به سال 303 ه متولد شده است.
از صنوبرى یک فرزند به نام ابا على الحسین مانده. ابن جنى گوید، حکایت کرد مرا ابوعلى الحسین بن احمد صنوبرى و او روایت کرده گوید: از حلب به قصد دیدار سیف الدوله بیرون آمدم، وقتى از صور خارج شدم ناگاه سوار نقابدارى با نیزه بلندى نزد من آمد، نیزه را به سینه ام استوار کرد، چیزى نمانده بود از ترس، خود را از اسب به زیر اندازم. چون به من نزدیکتر شد بار دیگر نیزه زد و نقاب از چهره برداشت، ناگاه مشاهده کردم، او متنبى شاعر معروف بود و براى من انشاد کرد.
نثر نارؤوسا بالا حیدب منهم***کما نثرت فوق العروس الدراهم
سپس گفت: «این سخن را چگونه دیدى آیا خوبست؟» گفتم: «واى بر تو، اى مرد، تو مرا کشتى؟!» ابن جنى گوید: این داستان را در مدینة الاسلام (بغداد) براى ابى الطیب نقل کردم، وى آن را شناخت و بر آن خندید. از صنوبرى، یک دختر در زمان حیاتش درگذشت، رفیقش (کشاجم) او را با اشعار زیر رثا گفت و صنوبرى را تسلیت داد:
أتأسى یا أبا بکر *** لموت الحرة البکر
و قد زوجتها قبرا *** و ما کالقبر من صهر
و عوضت بها الأجر *** و ما للأجر من مهر
زفاف أهدیت فیه *** من الخدر إلى القبر
فتاة أسبل الله *** علیها أسبغ الستر
ورده أشبه النعم *** - ة فی الموقع و القدر
و قد یختار فی المکرو *** ه للعبد و ما یدری
فقابل نعمة الله ال*** - تی أولاک بالشکر
و عز النفس مما فا *** ت بالتسلیم و الصبر
ابوبکر احمد بن محمد الصنوبرى شاعر ما، روایت کرده گوید: در «رهاء» کتابفروشى اى به نام سعد بود که در مغازه اش محفل ادبا را تشکیل مى داد، او خود مردى ادیب و خوش قریحه بود. اشعارى لطیف مى سرود و هیچ گاه من و دوستانم، ابوبکر معوج شامى شاعر و دیگر شعراى شام و دیار مصر، حاضر نبودیم مغازه اش را ترک گوئیم. بازرگانى مسیحى از بزرگترین بازرگانان رهاء فرزندى به نام عیسى داشت، از زیباروى ترین مردم و خوش قامت ترین، ظریف الطبع ترین و شیرین ترین آنها بود او نیز با ما مى نشست و اشعار ما را ضبط مى کرد و ما همه او را دوست مى داشتیم و در دل خود نسبت به او تمایلى احساس مى کردیم، او در کار نویسندگى هنوز کودکى بیش نبود. سعد وراق به عشق شدید او مبتلا شد، اشعارى درباره او سرود یکى از آنها وقتى در مغازه پهلویش نشسته بود اینست:
اجعل فؤادی دواة و المداد دمی *** و هاک فابر عظامی موضع القلم
و صیر اللوح وجهی و امحه بید *** فإن ذلک برء لی من السقم
ترى المعلم لا یدری بمن کلفی *** و أنت أشهر فی الصبیان من علم
ترجمه: «قلبم را دوات، خونم را مرکب بگیر و استخوانم را به جاى قلم به تراش، به جاى لوح از چهره ام استفاده کن و آن را با دستت پاک کن تا بیماریم علاج یابد.» خبر تعلق خاطر سعد وراق به عشق پسرک ترسا در همه جاى شهر، شایع گردید. چون پسرک قدرى بزرگتر شد و کارش در دوستى و هم صحبتى بالا گرفت تمایل به انزوا، و رهبانیت پیدا کرد، در این باره با پدر و مادر خود سخن گفت و با اصرار و التماس تقاضاى دیرنشینى کرد تا به اجابت مقرون شد و او را به «دیرزکى» در اطراف «رقه» آوردند. او دیگر به نهایت زیبائى رسیده بود دیر راهبى را براى او خریدارى کرده و در مقابل مقادیرى مال به سرپرست دادند. پس آنجا اقامت گزید و آنگاه بود که دنیاى فراخ بر سعد وراق تنگ شد مغازه اش را بست و تعطیل کرد، دوستان را ترک گفت و با پسر ملازم دیر گردید. در این خلال اشعارى درباره او مى سرود یکى از اشعارى که براى او ساخته در حالی که پسر در دیر به شغل شماسى می گذرانید (یعنى خادم کلیسا)، این است:
یا حمة علت غصنا من البان *** کأن أطرافها أطراف ریحان
قد قایسوا الشمس بالشماس فاعترفوا *** بأنما الشمس و الشماس سیان
فقل لعیسى بعیسى کم هراق دما *** إنسان عینک من عین لإنسان
آنگاه راهبان تماس زیاد سعد را با پسرک به دیده انکار نگریستند و او را از ارتباط با سعد منع کردند و دیگر نگذاشتند او سعد را به خود راه دهد و او را به اخراج از دیر تهدید کردند. پسرک به خواسته آنها، پاسخ مثبت داد و سعد را از خود راند. وقتى سعد دید او را به خود راه نمى دهند بر او گران آمد، نزد راهبان رفت و با مهربانى با آنان سخن گفت، ولى پاسخ موافق به او نداده و گفتند «رابطه تو با او، بر ما ننگ و عار آید و از سلطان بیمناکیم.» و سپس هر وقت او سوى دیر مى آمد در دیر را به روى او مى بستند، و پسر را اجازه نمى دادند سخنى با او گوید. از این رو اندوهش بالا گرفت و آتش عشقش فزونى یافت، تا کارش به جنون کشیده شد، لباسهایش را پاره پاره کرد و به خانه اش بازگشت و هر چه در خانه داشت آتش زد و بیابان دیر را ملازم گردید و با حالى عریان و سرگردان شعر می ساخت و گریه مى کرد.
ابوبکر صنوبرى گوید: آنگاه روزى من، و المعوج، از بوستانى که شب را در آنجا گذرانده بودیم مى گذشتیم، او را دیدیم در سایه دیوار دیر، برهنه نشسته موهایش بلند شده، خلقتش دگرگون گردیده بود، سلامش کردیم و او را نسبت به راهى که در پیش گرفته بود ملامت و توبیخ کردیم. گفت «مرا از این وسواس به حال خود بگذارید، آیا شما این پرنده را بر فراز ساختمان بلند دیر مى بینید؟» و با دستش اشاره به پرنده اى که آنجا بود کرد، گفتیم: «بلى» گفت «به جان شما سوگند اى برادرانم من از اول صبح تا به حال این پرنده را سوگند مى دهم پائین آید تا من نامه ام را براى عیسى به وسیله او بفرستم.» سپس روى به من کرد و گفت: «اى صنوبرى کاغذ با خودت آورده اى؟» گفتم: «بلى» گفت: بنویس:
بدینک یا حمامة دیر زکی *** و بالإنجیل عندک و الصلیب
قفی و تحملی عنی سلاما *** إلى قمر على غصن رطیب
حماه جماعة الرهبان عنی *** فقلبی ما یقر من الوجیب
علیه مسوحه و أضاء فیها *** و کان البدر فی حلل المغیب
و قالوا رابنا إلمام سعد *** و لا و الله ما أنا بالمریب
و قولی سعدک المسکین یشکو *** لهیب جوى أحر من اللهیب
فصله بنظرة لک من بعید *** إذا ما کنت تمنع من قریب
و إن أنا مت فاکتب حول قبری *** محب مات من هجر الحبیب
رقیب واحد تنغیص عیش *** فکیف بمن له ألفا رقیب
ترجمه: «سوگند به دینت اى کبوتر دیر زکى و سوگند به انجیل و صلیب که نزد تو محترم است. بایست و سلام مرا بردار و به ماهى که بر شاخسار خرم است برسان.
گروه راهبان، او را از من دور داشتند و دل من از عشق او قرار ندارد. رو پشمینه در بر، میان آنها مى درخشد، و چون ماهى در پشت ابرها پنهان است. آنها گفتند رفت و آمد سعد ما را به تردید انداخت، نه سوگند به خدا، من مشکوک نیستم. او را بگوئید سعد بینوایت از آتش عشق تو بیش از شراره هاى آتش مى سوزد. او را با نگاهى از دور صله کن اگر از نزدیک مانع او مى شوى. و اگر من از این دنیا رفتم اطراف قبرم بنویسید: اینجا قبر کسى است که از هجر دوست مرد. در کار عشق یک رقیب، زندگى را راکد کند تا چه رسد که هزارها رقیب باشد.»
آنگاه سعد ما را ترک گفت و سوى دیر روان شد. در به رویش بسته بود، از نزد او بازگشتیم، ولى او تا مدتى کار خود را تکرار مى کرد تا روزى در کنار دیر مرده او را یافتند. در آن وقت حاکم شهر «عباس بن کیغلغ» بود حاکم و مردم «رها» به جریان امر واقف شدند، مردم گفتند: «کسى جز راهبان او را نکشتند.» حاکم گفت: «به ناچار باید گردن پسر را بزنیم و او را به آتش بسوزانیم و همه دیرنشینان را با تازیانه شکنجه دهیم.» و در این امر پافشارى شد. مسیحیان خود و دیرشان را با پرداخت صد هزار درهم غرامت، آزاد کردند.