در جریان اعدام مجرمین بنی قریظه، «رفاعه ابن سموئیل»، که در میان زندانیان بود، کسی را نزد ام منذر «سلمی بنت قیس» فرستاد تا درباره او با پیامبر (ص) سخن گفته و از حضرت بخواهد تا او را ببخشد ام منذر (برخی گفته اند در واقع ام منذر مادر رضاعی حضرت می شد) یکی از اقوام پیامبر (ص) از طایفه بنی نجار بود و در آن زمان مسلمان شده و نزد پیامبر (ص) منزلتی داشت رفاعه ابن سموئیل با برادر سلمی آشنا بود. و به خانه آنها رفت و آمد داشت. «سلمی» موضوع را با حضرت (ص) در میان گذاشته و گفت: «ای رسول خدا (ص)! «رفاعه ابن سموئیل» با ما آمد و شد دارد و از نظر ما فرد محترمی است، او را به من ببخش» پیامبر (ص)که متوجه پناه بردن «رفاعه» به ام منذر شده بود فرمود: «بسیار خوب، او از آن تو باشد». سلمی گفت: «ای فرستاده خدا! امیداوریم رفاعه به زودی نماز بخواند و گوشت خوک را ترک کرده و گوشت شتر بخورد». حضرت (ص) لبخند ملیحی زده و فرمود: «اگر نماز بخواند برای او مایه خیر و نیکی است و اگر به آیین خود پایدار بماند برایش شر و بدی است».
ناخشنودی بعض اوسیان از اعدام بنی قریظه:
در هنگامه گردن زدن بنی قریظه، «سعد ابن عباده» و «حباب ابن منذر» نزد رسول الله (ص) آمده و گفتند: «ای رسول خدا (ص) گویا اوسیان به علت هم پیمانیشان با بنی قریظه در عصر جاهلیت از کشته شدن آنها خوششان نمی آید». «سعد ابن معاذ» که از بزرگان اوس بود گفت: «ای رسول خدا (ص) هر کس از اوسیان که در او خیر و نیکی باشد چنین نیست و اینطور فکر نمی کند و خداوند هر یک از اوسیان را که کشتن بنی قریظه را خوش نمی دارد، خشنود نفرماید». «اسید ابن حضیر» نیز گفت: «ای رسول خدا (ص) به نظر من هیچ یک از خانه های اوسیان را رها مکن مگر اینکه، یکی دو اسیر از بنی قریظه را به سوی آن بفرستی تا در آنجا گردن بزنند و هر کس که به این کار رضایت نداد، انشاء الله که خداوند ذلیلش کرده و بینی او را به خاک بمالد، ابتدا هم از طایفه ی ما شروع کرده و اسیران را به محله ی ما بفرستید». پیامبر (ص) این سخن را صحیح دانسته و دو اسیر را به محله ی بنی عبدالاشهل فرستاد. یکی از این اسیران را «اسید ابن حضیر» و دیگری را «ابونائله» گردن زدند و بدین ترتیب جو به وجود آمده کمی آرام گرفت. سپس دو اسیر دیگر به محله ی «بنی حارثه» فرستادند؛ گردن آنها را «ابوبرده ابن نیار» و «ابوعبس ابن جبر» زدند و همینطور اسیرانی به قبایل مختلف فرستاده و در میان آنها گردن زده شد تا معلوم شود که هیچ عهد و پیمانی برتر از عهد الهی نیست.
اعدام «کعب ابن اسد»:
وقتی کعب ابن اسد را برای گردن زدن آوردند، پیامبر (ص) فرمود: «تو کعب ابن اسدی؟» گفت: «آری ای ابوالقاسم» حضرت (ص) فرمود: «چرا از نصیحت «ابن خراش» بهره نبردید در حالیکه او مرا تصدیق می کرد؟ مگر او به شما دستور نداده بود از من پیروی کنید و اگر مرا دیدید سلام او را به من برسانید؟» گفت: «بله- او چنین گفت وای ابوالقاسم، قسم به تورات که اگر نه این بود که از سرزنش یهود می ترسم... حتما از تو پیروی می کردم، ولی چه کنم که من بر دین یهودیان هستم». وقتی کعب حاضر نشد از دین خود دست بردارد، پیامبر (ص) دستور دادند گردن او را بزنند. وقتی کعب هم اعدام شد حضرت (ص) برخاسته و به سعد ابن معاذ فرمودند: «دستور بده بقیه مجرمین را نیز بکشند» و خود رفت سپس سعد آنها را می آورد و به سزای کارشان می رساند.
ماجرای «نباته»:
«نباته» زنی از بنی نضیر بود که هنگام محاصره بنی قریظه توسط مسلمین به همراه همسر قریظی خود در حصارهای آنها به سر می برد. وقتی کار بنی قریظه شدت یافت و دانستند که کشته خواهند شد، «نباته» نزد شوهر خود رفته و گریست و گفت: «آیا تو از من جدا خواهی شد؟» مرد که بسیار نباته را دوست می داشت گفت: «آری، قسم به تورات همینطور است که می بینی و می گویی، البته چون تو زن هستی تو را نخواهند کشت، پس اگر می خواهی تو هم کشته شده و این زندگی ننگین را ادامه ندهی... این سنگ بزرگ را به مسلمانان پرتاب کن تا یکی از آنها کشته شوند و آنگاه به قصاص این کار، تو را نیز بکشند... و اگر نه چون تو زن هستی و اگر محمد بر ما چیره گردد زنها را نخواهد کشت، اسیر شده و باید این زندگی سخت را ادامه دهی» نباته که در حصار «زبیر ابن باطا» بود، سنگ بزرگی را با خود به بالای دژ برد بسیاری از اوقات مسلمانان در سایه ی آن دژ نشسته و استراحت می کردند نباته سنگ را جلو آورده و آنرا از بالای دژ پرتاب کرد سربازان همین که او را دیدند از کنار دیوار فرار کردند و جان خود را نجات ادند بجز «خلاد ابن سوید» که سنگ بر سرش خورده و به شدت مجروحش کرد و در اثر همین زخم کشته شد. از آن پس دیگر مسلمانان پای دیواررهای حصار نمی نشستند و بیشتر مراقب بودند. وقتی جنگ تمام شده و قرار شد مردانی از بنی قریظه که مجرم بودند با شمشیر گردن زده شوند، «نباته» نزد عایشه رفته و در حالیکه می خندید گفت: «عجب! یعنی همه سران بنی قریظه کشته خواهند شد؟!» در همین موقع شنیده شد که «نباته» را نیز صدا می زنند. عایشه از او پرسید: «چه کارت دارند؟» گفت: «همسرم مرا به کشتن داد» عایشه پرسید: «چگونه شوهرت تو را به کشتن داد؟» گفت: «من در حصار زبیر ابن باطا بودم، شوهرم دستور داد سنگی بر سر یکی از اصحاب محمد بزنم» من نیز چنین کردم و او در اثر آن ضربه مرد، حال من به قصاص قتل او کشته می شوم». وقتی نباته رفت او را به جرم قتل «خلاد ابن سوید» گرفته و اعدامش کردند.