پس از آنکه هزیمت دشمنان اسلام آغاز شد و یکی پس از دیگری پا به فرار گذاشتند، پس از مدتی که گریختند در جایی مالک بن عوف بر روى تپه یى با سوارانى از سپاه خود ایستاد و به آنها دستور داد: توقف کنید تا ناتوانان و عقب ماندگان هم برسند! و گفت: بنگرید چه مى بینید؟! گفتند، گروهى را سوار بر اسب ها مى بینیم که نیزه هاى خود را کنار گوش اسبهایشان گذاشته اند. مالک گفت: آنها بنى سلیم هستند و برادران شمایند و از آنها بر شما بیم و ترسى نیست، حالا چه مى بینید؟ گفتند: گروهى عقب مانده را مى بینیم که نیزه هایشان را بر کفل اسبهایشان گذاشته اند. گفت: اینها هم قبیله خزرجند، از آنها هم بر شما بیمى نیست، و آنها هم مانند بنى سلیم رفتار خواهند کرد. حالا بنگرید چه مى بینید؟ گفتند: کسانى را مى بینیم که چون بت ها بر اسبان خود نشسته اند. گفت: آنان خاندان کعب بن لؤى هستند و با شما جنگ مى کنند. و چون سواران او را در محاصره قرار دادند از ترس اینکه اسیر نشود از اسب پیاده شد و از میان بوته هاى خار گریخت و خود را به یسوم که کوهى در منطقه بالاى نخله بود رساند و از دسترس دور شد. و هم گفته اند که مالک گفت: چه مى بینید؟ گفتند، مردى را مى بینیم که میان دو نفر دیگر حرکت مى کند و عمامه زرد بر سر دارد، پاهایش را به زمین مى کشد و نیزه اش را بر دوش گرفته است. گفت: این زبیر پسر صفیه است و به خدا سوگند که شما را از اینجا خواهد راند. همین که زبیر آنها را دید بر ایشان حمله کرد و آنها را از تپه فرود آورد و مالک بن عوف گریخت و به کاخ لیه پناهنده شد. و گفته اند که در حصار ثقیف پناه گرفت.
ماجرای مجاهدی که اهل دوزخ بود:
گفته اند: در جنگ حنین مردى از مسلمانان نبرد سختى کرد و زخمهاى شدیدی برداشت و چون به پیامبر (ص) خبر دادند فرمود: او اهل آتش است. مسلمانان از این موضوع ناراحت شدند و به شک افتادند و در دلهاى خود اندیشه هاى باطل راه دادند. ولى چنان شد که آن مرد زخمى تیرى از ترکش خود بیرون آورد و خودکشى کرد. پیامبر (ص) به بلال دستور فرمود جار بزند که: همانا به بهشت وارد نمى شود مگر مؤمن، و خداوند گاهى نیز دین را با مردى فاجر و بدکار تأیید مى کند.
جمع آوری غنایم:
رسول خدا (ص) دستور فرمود که غنایم را جمع کنند و به منادى خود دستور فرمود تا اعلان کند که هر کس به خدا و روز قیامت ایمان دارد، در غنایم خیانت نکند. و مردم غنایم خود را در محلى جمع کردند تا رسول خدا (ص) کسى را براى مراقبت از آن گماشت.
عقیل بن ابیطالب در حالى که شمشیرش خون آلود بود پیش همسرش رفت. همسرش گفت: من مى دانم که تو با مشرکان جنگ کرده اى، بگو ببینم از غنایم چه چیزى نصیب تو شده است؟ گفت: همین سوزن که مى توانى با آن جامه خود را بدوزى! و آن سوزن را به همسر خود که فاطمه دختر ولید بن عتبة بود تسلیم کرد. در این هنگام شنید که منادى پیامبر (ص) مى گوید: هر کس چیزى از غنایم برداشته است برگرداند! عقیل به همسرش گفت: به خدا قسم همین سوزن را هم باید پس بدهیم، و آن را گرفت و بر غنایم افکند.
عبدالله بن زید مازنى در آن روز کمانى از غنایم برداشت و با آن به مشرکان تیر اندازى کرد، و سپس آن را به جایگاه غنایم برگرداند. مردى نیز با یک بسته موى تافته به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا صلی الله علیه و آله، این را به من ببخش! پیامبر (ص) فرمود: آنچه از آن، سهم من و سهم فرزندان عبدالمطلب است از تو باشد. و مردى دیگر پیش رسول خدا (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، این ریسمان را یافته ام، البته موقعى که دشمن به هزیمت رفته بود، آیا مى توانم بارهاى خود را با آن ببندم؟ پیامبر (ص) فرمود: سهم من از تو باشد ولى با سهام مردم چه مى کنى؟ هنگامى که آن حضرت به قبیله یى رسید و بر پالان شتر مردى از ایشان یک گردن بند، که از مهره هاى بدلى بود، دیدند، براى آنها چنان تکبیر گفت که بر مردگان تکبیر مى گویند. رسول خدا (ص) متوجه شد که یکى از اصحاب چیزهایى از غنایم داخل اسباب خود گذاشته است، او را سرزنش فرمود ولى عقوبتى برایش تعیین نکرد و بار او را هم نشکافت! گویند، مسلمانان در آن جنگ زنهاى اسیرى بدست آوردند، و چون آنها داراى شوهر بودند خوش نداشتند که با آنها گرد آیند، و در این مورد از رسول خدا (ص) سؤال کردند و خداوند متعال این آیه را نازل فرمود: «و المحصنات من النساء إلا ما ملکت أیمانکم»؛ «و حرام کرده شد بر شما زنان با شوهر مگر آنها که در جنگ برده بگیریدشان».(نساء/ 24).
اختلاف در سپاه اسلام:
گویند پیامبر نماز را در حنین برگزار فرمود و سپس زیر درختی که در آنجا بود نشست. در این هنگام عیینة بن حصن بن حذیفة بن بدر که در آن موقع سالار قریش بود برخاست و خون عامر بن اضبط اشجعى را مطالبه کرد. عیینه مى گفت: اى رسول خدا، به خدا سوگند نمى گذارم که قاتل عامر ابن اضبط برود مگر اینکه زنهاى او هم از جنگ و اندوه مثل زنهاى ما اندوهگین شوند. پیامبر (ص) به عیینه فرمود: حاضرى خون بها بگیرى؟ اما عیینه از گرفتن خون بها خوددارى کرد. سر و صدا زیاد شد و خروش بر آوردند، تا اینکه مردى از بنى لیث که نامش مکیتل و کوتاه قد و ثروتمند بود برخاست و در حالى که سلاح کامل بر تن و تازیانه یى در دست داشت گفت: اى رسول خدا، من نظیر کارى که این قاتل کرده است در آغاز اسلام ندیده ام، مثل این است که گله گوسفندى را بیاورند و تعدادى از آن را بکشند و تعدادى را رها کنند. امروز شما فرمان به قصاص بده و از فردا دیه و خون بها تعیین فرما! رسول خدا (ص) دستهاى خود را بلند کرد و فرمود: دیه و خون بها بپذیرید! پنجاه شتر هم اکنون مى دهیم و پنجاه شتر هم پس از مراجعت به مدینه. و رسول خدا (ص) چندان ایستادگى فرمود که پذیرفتند. قاتل، که محلم بن جثامه نام داشت در گوشه یى نشسته و مردم او را مى دیدند و مى گفتند، به حضور رسول خدا بیا تا برایت استغفار فرماید. محلم که مردى بلند قامت و سیه چرده بود در حالیکه حنا بسته و جامه یى گران بها بر تن داشت و خود را آماده ساخته بود که در همان جامه حکم قصاص را بر او جارى سازند نزد پیامبر (ص) آمد و در حالى که مى گریست مقابل پیامبر (ص) نشست و گفت: اى رسول خدا، موضوع همان طورى است که به اطلاع شما رسیده است و من اکنون به سوى خدا توبه مى کنم و شما هم براى من استغفار فرمایید. پیامبر (ص) فرمود: نام تو چیست؟ گفت: محلم بن جثامه. پیامبر (ص) فرمود: چگونه در اول ورود اسلام به این منطقه او را با سلاح خود کشتى؟ و با صداى بلند به طورى که همه مردم بشنوند فرمود: خداوندا محلم را میامرز! گویند: او بار دیگر گفت: اى رسول خدا، موضوع همان طور است که به شما گفته اند، براى من آمرزش بخواه و من هم توبه مى کنم. و پیامبر (ص) باز هم بطورى که مردم بشنوند فرمود: خدایا محلم را میامرز! بار سوم هم تکرار کرد، و رسول خدا (ص) همچنان فرمود، و سپس به او گفت: برخیز! و او در حالى که اشکهایش را با دامن ردایش پاک مى کرد حرکت کرد. از ضمره سلمى که در آن روز حاضر بوده است نقل شده که: رسول خدا (ص) به آهستگى و در حالى که لبهاى خود را تکان مى داد براى او استغفار فرمود، و در عین حال مى خواست اهمیت خون را در بارگاه الهى به مردم بفهماند. چون محلم مرد، قوم او دفنش کردند ولى زمین او را بیرون انداخت، دوباره دفنش کردند باز هم بیرونش انداخت، پس جسدش را میان صخره ها افکندند تا درندگان او را خوردند.
در نقل دیگری آمده است: چون محلم بن جثامه مرد، عوف بن مالک اشجعى آمد و خطاب به جسد او گفت: اى کاش مى توانستى پیش ما برگردى و خبر دهى که چه دیدید و چه بر سرتان آمد. گوید: یک سال پس از آن یا کمتر و بیشتر محلم به خواب عوف آمد. عوف از او پرسید: اى محلم شما در چه حالى هستید؟ گفت: به خیر و خوشى، پروردگارى مهربان را یافتیم که گناهان ما را آمرزید. عوف گفت: گناه همه تان را؟ گفت: غیر از آنان که در شرارت و بدى انگشت نما بودند، و دین خود را تباه و فاسد ساخته بودند. به خدا قسم هیچ چیز در راه خدا نداده بودم مگر اینکه به بهترین وجهى پاداش آن را دریافت داشتم، حتى ماده گربه یى از اهل من هلاک شده بود و خداوند پاداش آن را هم به من داد. عوف مى گوید: با خود گفتم: «بهترین راه براى اینکه بدانم این خواب درست است یا نه این است که به سراغ خانواده محلم بروم و درباره این ماده گربه سؤال کنم». این بود که نزد ایشان رفت و گفت: عوف اجازه دیدار مى خواهد! به او اجازه دادند. چون وارد شد گفتند، به خدا سوگند تو هیچگاه به دیدار ما نمى آمدى! گفت: حالتان خوب است؟ گفتند: آرى، خوبیم. این هم دختر برادر تو است که حالش خوب است، با آنکه پدرش دیشب از پیش ما رفته است. عوف مى گوید: گفتم: آیا ماده گربه یى از شما مرده است؟ گفتند: آرى، مگر از آن خبرى دارى؟ گفتم: آرى خبرى دارم که حتى در این مورد هم به شما پاداش داده مى شود.
تاریخ تاریخ اسلام جنگ حنین پیامبر اکرم روایات تاریخ نقلی مورخان