اگر کسی ادعا کند که مولوی هیچ یک از پدیده ها و جریانات عالم هستی را مخصوصا حیات درونی خود را مکرر نمی بیند، بلکه در لحظه ای با «من» تازه ای در مقابل جهان تازه ای قرار گرفته و با آن ارتباط برقرار کرده است، سخنی به گزاف نگفته است. وقتی او از حرکت و جریان موجودات و تجدد مستمر آن ها صحبت می دارد، مفهومی خشک از تغییر و نو شدن را بیان نمی کند، بلکه گویی روی امواج دریای هستی آواز می خواند. علت علمی و فلسفی این پدیده فوق العاده با اهمیت، هنوز کاملا روشن نشده است. آن چه که در این پدیده گفته شده، یک تعبیر توصیفی است که تنها جریان نوبینی و نوگرایی را توضیح می دهد، نه منشأ و علت آن را. توصیفی که حتی بعضی غربی ها در این جریان ارائه داده اند، چنین است:
«عقل از عهده امور فقط تا آن حد برمی آید که امور به آن چه در گذشته تجربه شده است شباهت داشته باشند، در حالی که شهود می تواند آن یگانگی و بداعت را که هر لحظه تازه همراه است، دریابد. این که در هر لحظه یک چیز یگانه و تازه نهفته است، مسلما درست است، و نیز درست است که این را به کمک تصورات عقلانی نمی توان بیان کرد. فقط آشنایی مستقیم است که می تواند نسبت به چیزی گانه و تازه، معرفت به ما بدهد.» «هنری برگسون»
اینک، به ذکر نمونه هایی از بیات مثنوی درباره نوبینی و نوگرایی می پردازیم:
هـر نـفس نـو مـی شـود دنـیا و مـا *** بی خبر از نـوشدن انـدر بـقا
عمر هم چون جوی نو نو می رسد *** مستمری مــی نماید در جسد
در پاسخ این سوال که حال چنین است، پس چرا نمی توانیم این حرکت و جریان نو به نو را مشاهده کنیم؟ پاسخ می دهد:
شــاخ آتــش را بــجـنبانی بـســاز *** در نــــظر آتـش نــــمایـد بــس دراز
ایــن درازی مـدت از تـیزی صـنع *** مــی نــماید سـرعــت انـگــیزی صــنع
هر زمان مبدل شود چون نفس جان *** نــو بــه نـو بــیند جــهان نــی در عـیان
گـر بــود فــردوس و انــهار بـهشت *** چون فسرده یک صفت شد گشت زشت
اگر هم از عمر جهان هستی میلیاردها سال گذشته و کهنه شده است، تو نو باش و نو شدن را به این جهان کهنه ارائه نما:
جـــان فـشان ای آفتـاب مـعنوی *** هـر جــهان کـهـنه را بـــنما نـوی
جان فشـان افتـاد خورشـــید بلند *** می شود هـر دم تـهی پـر می کنند
ایـــــها الــعـشاق اقـــبال جــدید *** از جــهان کـهنه ای نـو در رسـید
ای جــهان کــهنه را تــو جـان نـو *** از تـن بـی جـان و دل افــغان شـنو
غل بخل از دست و گردن دور کن *** بخت نــو دریــاب از چـرخ کهن
بـرگ ها و مــیوه های نــو ز عـیب *** از پی آن کـهنگی بی هـیچ ریب
بـشنو ایـن پنـد از حـکیم غـزنوی *** تـــا بیابی درتــن کــهنه نـــوی
هیـن در این بازار گـرم بــی نظیر *** کهنه بفروش و مـلک نــو بگیر
هـرزمان نـو صورتی و نـو جمال *** تـا ز نـو دیـدن فـرو مـیرد مـلال
خواجه، طوطی را به جهت پند دادن و نشان دادن راه نو آزاد کرد:
خـواجـه گـفتش فی امـان الله بـرو *** مـر مـرا اکـنون نـمودی راه نـو
هر حقیقت جدید و مفیدی که در عالم هستی برای انسان عرضه می شود، احساس نو بودن آن مشروط به این است که تو انسان استعداد نوبینی و نوگرایی خود را به فعلیت برسانی و به عبارت مختصر: تازه باش تا تازه بینی.
تـا نــزایـد بـخت تـو فـرزند نـو *** خـون نـگردد سر شیرین خـوش شـنو
اگر عالی ترین مطلب را دوباره بگویی، انسان محروم از رشد، خواهد گفت:
ور بگــیری نکته بکــر و لطــیف *** بعد درکت گشت بی ذوق و کثیف
که من این را بس شنیدم کهنه شد *** چـیز دیگر گو به جـز آن ای عـضد
چیـز دیـگر تــازه و نـو گفته گیر *** بـاز فـردا زو شـوی سیـر و نـــــفیر
برای این که همواره از تازه بودن من و تازه بودن هستی و دریای نو، برخوردار شوی، علت رکورد و جمود را از خود دور کن و در برابر هر فرهنگ و خواسته ای که «خود طبیعی» تو را از راضی گرداند، میخکوب مباش. پس اگر بخواهی هیچ چیز برای تو تکرار نشود و هیچ چیز کهنه ای مغز و و روان تورا نساید، آن علت درونی را که موجب رکود درون تو ست از بین ببر و ریشه کن نما.
دفـع عـلت کـن چـو خـو شـود *** هـر حدیث کهنه پیشت نـو شود
تـا که از کهنه برآرد بـرگ نـو *** بـشکفافد کـهنه صد خوشه ز نـو
قانون این است که اگر درون آدمی جریان مستمر ارتباط با هستی متحرک و متجدد را حفظ کند، هیچ چیزی از مقابل چشم او ناپدید نخواهد شد، مگر این که یک حقیقت نو، جان اورا تازه کرد.
سنـگ را صـد سـال گـویی لـعل شـو *** کهنه را صد بار گویی باش نو
لیگ گفت آن فـوت شد غمگین مشو *** زان که گر شد کهنه آید باز نو
«لکیلا تأسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم؛ تا به آن چه که از شما فوت شده است غمگین مباشید و به آن چه که به شما داده است، خوشحال نگردید.» (حدید/ 23)
برای شناسایی درون انسان، نخست رفتار و نمودهای ظاهری او را باید بررسی کرد و اگر از این را امکان شناسایی نبود، او را به سخن گفتن وادار کن؛ طرز بیان جملات و طرح مفاهیم و قضایا که پدیده هایی تازه از گوینده است، می تواند تو را به واقعیت بنیادین درون او رهنمون شود.
ور نـبینی روش پـویش را بگیر *** بـو عصا آمـد برای هر ضریر
ور نداری بود درآرش در سخن *** ازحدیث نـو بـدان راز کهن
درست است که کسی که از رحم مادر بیرون می آید، در حقیقت از جهان رحم بیرون رفته و دیگر به آن جا برنمی گردد، ولی آن رفتن از جایگاه اولی محدود و تنگ و تاریک برای جنین، مساوی نو شکفتن در این جهان بسیار وسیع است. هم چنین، رفتن از این دنیا، شکفتن در ابدیت است.
از رحـم زادن جــنین را رفــتن است *** در جــهان او را زنــو بشــکفتن است
بیا ای سالک رشد یافته، فروغ نهائی درونت را آشکار ساز تا از این شب های تاریک زندگی، بامداد روشن و روشنگر را فروزان نمایی.
هـین ید بیــضا نما ای پــادشاه *** صــبح نــو بنما ز شب های سـیاه
اندیشه ها و بارقه هایی که در درون تو نو به نو سر می کشند، پذیرا باش و پیش از آن که آن اندیشه ها و بارقه ها در درون تو خاموش شوند، از آن ها برخوردار باش، باشد که برای ورود اندیشه ها و بارقه های تازه تر آماده باشی.
فـکر در سـینه در آیـد نـو بـه نــو *** خــند خندان پـیش او تــو باز رو
هست مهمان خانه این تن ای جوان *** هـر صـباحی ضــیف نو آید درآن
نــی غــلط گــفتم که آیا دم به دم *** ضـــیف تــازه فـکرشــادی و غـم
مــیـزبان تــازه رو شــو ای خـلـیل *** در مـــبند و مـنتـظر شــو در ســبیل
هـرچـه آیـد از جـهان غــیب وش *** در دلت ضیف است او را دار خوش
هــین مـگو که مــاند انـدر گـردنم *** کــه هـم اکنــون بــاز پـرد در عدم
تـــازه می گیـر و کهن را می سپار *** که هـر امسالت فـزن است از سه پار
ابیات مزبور حقایقی را مطرح می کند که کمتر متفکرانی به محتویات آن ها توجه پیدا می کنند. مطالبی که از ابیات مذکور می توان استفاده کرد، به قرار زیر است:
1- یک حقیقت مهم در درون انسان ها در حال گذر دائمی است که هرکسی که از درون خود آگاهی داشته باشد آن را به خوبی در می یابد. اگر چه در شناخت این حقیقت اختلاف نظر وجود دارد.
2- آب جوی فکر که در جریان است، روی آن خاشاک و اشیاء خوب و بد در حال عبور است. این خاشاک و اشیاء، از شئون کیفیات و محتویات مغز و روان آدمی است که به وسیله حواس و دیگر ابزار درک انعکاسی از پدیده های ماده و مادیات را در خود جای می دهد، آب روان فکر از آن ها می گذرد و از آن ها متأثر و آلوده می گردد.
3- هر کسی در درون خود نوعی جرین استمراری را احساس می کند. این جریان می تواند فیض مستمر جان و روان را از خداوند فیاض به وجود آدمی اثبات نماید.
4- اشکال جدید اندیشه های نو در درون آب دائم الجریان جویبار درونی، از راه می رسند.
5- پوست هایی که بر روی این آب در حرکت است، از آن میوه هایی غیبی است که با تصفیه درون، می توان از آن برخوردار شد.