عشق به درک و فهم حقایق و واقعیات هر چه بیشتر و صحیح تر و علاقه شدید به تفهیم آن ها، مشروط به این که اشخاصی برای فهم آن ها پیدا شود از جمله اشعار مولوی است.
بــا لـب دمـــسـاز خـود گـــر جـفـتی *** هــم چــو نی مـن گـفتنی ها گـفتمی
هرچـه می گـویم به قـدر فهم توست *** مـــردم انــدر حــســرت فـهم درست
جان و دل را طاقت این جوش نیست *** با که گویم در جهان یک گوش نیست
ای خــدا جــان را تــو بـنما آن مـقام *** که درآن بــی حـرف مـی روید کـلام
تــاکـه سازد جــان پـاک از سـرقـدم *** ســودی عــرصـه دور پـــهنـای عـدم
****
ای خـدا ای قـادر بی چــند و چــون *** واقــفی از حــال بـــیرون و درون
ای خــدا خالــق بی چـون و چند *** از تـــو پــیدا گشتـــه ایـن کاخ بلند
قــطره دانش که بخشیدی ز پیش *** متــصل گردان به دریاهای خـویش
قــطره علــم است انـدر جان من *** وار هــانش از هـوی وزخـاک تـن
ای خاک پـاک و بی انـباز و یار *** دسـت گــیر و جـرم مـا در گـذار
یـــاد ده مـا را سـخن هــای رقـــیق *** که تـو را رحــم آورد آن ای رفـیق
گر خــطا گفتیم اصــلاحش تـو کن *** مـصـــلحی تــو ای سـلـطان ســـخن
کیــمــیا داری کــه تـبدیلــش کـنی *** گـرچـه جوی خـون بــود نیلش کنی
این چــنین مــینیاگـیری ها کار توست *** و ایــن چـنین اکسیرها ز اسرار توست
او هیچ امتناعی از ابراز گفتنی ها برای انسان ندارد، بلکه بیان حقایق را یک تکلیف الزامی می داند که اگر نگوید و بیان نکند، خود را محروم از عنایت های خداوندی تلقی می کند:
هـین بگو تـا نـاطقه جو مـی کند *** تا بـه قـرنی بعد مـا آبـی رسد
گرچـه هر قـرنی سخن نـو آورد *** لیک گفت سالـفان یاری کند
آری:
گـل خـندان کـه نخندد چه کند *** عــلم از مـشک نـبندد چـه کند
مـاه تـابـان بـه جز از خوبی و ناز *** چـه نـماید چـه پسندید چه کند
آفـتـاب ار نـدهد تـابش و نـور *** پس بـدین نـادره گنـبد چه کند
حقیقت این است که:
هـرکـه جـز مـاهی ز آبش سیــر شد *** هر کـه بـی روزی است روزش دیـر شد
احساس لزوم گیرندگی و جستجوی علم و معرفت در همه لحظات زندگی، با اهمیت ترین شرط حرکت تکاملی است که بدون آن احساس، هیچ انسانی توانایی حرکت در مسیر مزبور را ندارد. احساس وصول به حد نصاب علم و تکیه بر عنوان «استاد»؛ «مربی»، «رهبر»، «راهنما»، » مرشد»، و فراموش کردن لزوم دانشجویی دائمی همان، و توقف مستلزم به عقب برگشتن همان. هر کسی که با آن احساس تباه کننده، از حرکت ایستاد، روزگار خود را تیره و تار کرد و به جای درمان کردن دردهای خود و جامعه، بر آن دردها افزود.