ازآن جهت که این پدیده «می خواهم» آن زمینه اساسی انسان هاست که بذر وجدان و بارور شدن آن دربرابر این زمینه انجام می گیرد. مجبوریم دراین باره به توضیح بپرداریم. داستایوسکی دریادداشت های زیرزمینی می گوید: «اما بشریت من حیث المجموع به کجا باید برود؟ هربار که به مقصد می رسد، براو مشتبه می شود و در وجود خویش یک نوع سرگردانی حس می کند. تلاش به مقصد را دوست دارد ولی خود «نفس رسیدن» را نمی خواهم کاملا نفی کنم، خیلی مضحک است اگر چنین باشد.خلاصه بگویم، بشر طبیعتا و از نظر خصیصه هایش مضحک و خنده دار است و از تمام جهات که در نظرش بگیریم و توجهش کنیم سرگردان است».
به عقیده ما مقصود داستایوسکی ازسرگردانی، معنای متعارف آن نمی باشد و یا اگر هم مقصودش همان است که انسان حقیقتا سرگردان است و به هیچ چیز ایمان ندارد، می بایست بیشتر دقت نماید و من عقیده دارم که او هم به این نکته متوجه بوده است، بلکه مقصود اینست که انسان به آنچه که دارد و رسیده است فقط به عنوان هدف های نسبی نظر کرده و همیشه طالب هدف مطلق بوده است و چون درجهان زندگی بدون ایده آل غیر از همین هدف های جزیی محدود، چیز دیگری پیدا نمی شود لذا همیشه «می خواهم» او بدون اشباع می ماند. با یک شکل دیگر هم می توان گفت: «می خواهم» یک پدیده مایعی است که هیچ حقیقتی از حقایق زندگی نمی تواند آن را جامد نماید. برای تکمیل مسئله «می خواهم» عبارت دیگری را از داستایوسکی در ذیل ملاحظه نمایید تا ما نتیجه مطلوب خود را بیان کنیم:
«آقایان من، می بینیم که هنوز کاملا مطمئنید و قطع دارید که بالاخره بشر روزی عاداتی که گفتیم فراخواهد گرفت. می گویید: وقتی که آخرین باقیمانده های عادات احماقانه گذشته از یادش رفت، آن وقت عاقلانه رفتار خواهد کرد. آن وقت عقل سالم با کمک علم و دانش طبیعت بشری را کاملا تربیت می کند و او را به مرد خردمندی تبدیل می نماید و در آن صورت به تنهایی راه عقلانی موجود رهبری اش می کند و در آن روز دیگر به اختیار و آزادانه به راه خطا و غلط نخواهد رفت و به این فساد عالم گیر خاتمه خواهد بخشید. چنین بگوییم که خواسته ها و تمایلات طبیعتش رادیگر، بی اراده بی اختیار فراموش نخواهد کرد و از آنها پرهیز نخواهد نمود. بله، حتی شما به این عقیده خودتان چیز دیگری می افزایید و می گویید: درآن تاریخ، نفس علم آموزگار بشر می شود (با این که به نظر من این علم هم که می گویید فقط چیز لوکس و تفننی است) باز می گویید که آن بشر دیگر خود خواهی و خواهش بیجا نخواهد داشت.. ما با فرو کردن سنجاق ها در سینه دیگران خوشحال و شاد هم می شویم و کیف می کنیم. و با همه این احوال، بشر احمق است و بی نهایت احمق است و یا اگر هم احمق نباشد خیلی حق شناس و بی سپاس است به طوری که اگر بخواهیم از او حق ناشناس تری را بجوییم، بایستی با چراغ بگردیم و نیابیم.
مثلا در آن روزهای طلایی که شما می گویید اگر یک نفر جنتلمن پیدا شده و بی مقدمه در میان این همه سعادت و زندگی بسیار عاقلانه عمومی جلوی ما سبز شد و دست هایش را به کمرش زد و قیافه مسخره کننده ای به خودش گرفت و به ما گفت: حاضرین محترم، خوب حالا که چه؟ آیا هنوز وقت آن نرسیده است که این عقل و منطق را با نوک پا دور بریزیم و همه این لگاریتم نویسی ها و حساب های منفور و منحوس را جهنم بفرستیم، تا بتوانیم مانند سابق باز به تمایلات مجنونانه خود بپردازیم و همان طور زندگی کنیم که می کردیم؟ اگرچنین آقایی پیدا شد، من به هیچ وجه تعجب نمی کنم زیرا بشر بی سپاس است و قدر دنیای طلایی که شما برای او تهیه دیده اید نمی داند. تازه، کار آقای جنتلمن این قدر زشت نیست، کمی نیش دار و زننده و ناخوشایند است.
زشت تر از آن اینست که آن آقای جنتلمن «شاید» - نخیر، چه می گویم؟- حتما و قطعا موافقینی پیدا خواهد کرد. خوب، بشر را چنین آفریده اند. از دلایل و انگیزه های بسیار پوچ و بی معنی که اصلا به گفتنش نمی ارزد، برای خودش بهانه می جوید و به آنها عمل می کند. چون بشر هر چه می خواهند باشد، همیشه و در همه حال دوست دارد چنان کند که می خواهد و به هیچ وجه خود را ملزم نمی داند، آن چنان کند که عقل سالم و مصلحت او ایجاب می کند و به او امر می دهد. و این که گاهی می شود که حتما بایستی این چنین بخواهیم و بکنیم، این مطلب جزء من و یکی از اندیشه های من است. اراده شخصی و آزاد بشر، تمایلات انفرادی و به نظر من حتی احمقانه ترین آنها خیالات و فانتزهایی که خودش ساخته و پرداخته و گاهی تا سرحد جنون ممکن است پیش رفته باشد، همین ها درست همین چیزهاست که در هیچ قاموس و سیاهه و صورتی نوشته نشده است، و من آنها را مصلحت آمیزترین مصلحت ها نام گذاشته ام، محال است که بتوان آنها را طبقه بندی کرد. وجود همین عوامل است که تئوری ها و روش ها وسیستم های عاقلانه اشتباه درمی آید و بکلی ازبین می رود.»
بدیهی است که ما با همه گفته های این نویسنده بزرگ چنان که خواهیم دید موافق نیستیم. دراین جا مجبوریم توضیحی به این جمله که می گوید:«وبه هیچ وجه خود را ملزم نمی داند، آن چنان کند که عقل سالم و مصلحت او ایجاب می کند» بدهیم.
مقصود داستایوسکی از این جمله توهین به عقل سالم واقعی نیست، زیرا بسیار بعید است کسی که رهبری عقل سالم را احساس می کند، با این حال از راهی که عقل پیش پای او می گذارد منحرف شود، می گذارد منحرف شود، بلکه مقصود داستایوسکی اینست که نیروی این «می خواهم» آن چنان قوی است که می تواند رهبری عقل سالم را نادیده بگیرد. پس چاره منحصر دردهای انسانی در اینست که کاری کند که «می خواهم» خود را با احکام عقل سالم هماهنگ بسازد. آنان که می خواهند نیروی شگفت انگیز «می خواهم» را نادیده گرفته، فقط با راهنمایی های عقل خالص زندگی کنند، بدون شک و به قول تولستوی معنای زندگی را نفهمیده اند، چنان که بالعکس، کسی که می خواهد عقل را رها نموده و فقط به مقتضای تحریکات «می خواهم» حرکت کند، بطور مسلم از حقیقت زندگانی همه جانبه اطلاعی ندارد. می گویید بشر درآن موقع خواهش و تمایلات بیجا ندارد و هیچ وقت هم نداشته است، می گویید که بشر از نظر علمی چیزی نیست جز یک پنجه و دسته پیانو یا یک ارگ دوار دستی و می گویید که غیر از ما در عالم وجود قوانین طبیعی نیز هستند، مثلا بشر آنچه را که می خواهد بکند نه به دلیل تمایلات شخصی و ارادی اش می کند بلکه کاملا خود به خود صورت می پذیرد طبق قوانین طبیعی.در نتیجه و به حساب شما، فقط کافی است که ما آن قوانین را کشف کنیم، وقتی کشف کردیم دیگر بشر نسبت به اعمالی که می کند مطلقا مسئول نیست و خواهد توانست یک زندگانی بی نهایت ساده و آسانی را شروع کند. سپس کلیه اعمال و رفتار مردم را طبق این قوانین به صورت ریاضی در می آوریم و مانند جدول لگاریتم مثلا آنها را تا 108000 حساب می کنیم واین صورت ها وحساب ها را در تقویم یا کتابچه ای یادداشت می کنیم و یا کمی بهتر و مفصل تر ان را د رچند جلد کتاب خوب نقل می کنیم و منتشر می کنیم، این مجلات چیزی می شود مثلا شبیه به دایرة المعارف امروزی که در آن همه اعمال و افعال صحیح مردم را دقیقا حساب کرده و جمع و تفریق نموده و نوشته ایم. در آن روزگار دیگر در هیچ نقطه ای از عالم رفتار و اعمال غیرمنتظره و ماجرای مختلفه و نایاب اتفاق نخواهد افتاد.
آنگاه آقایان من، اینها همه اش عقیده شماست، و روابط جدید اقتصادی پیدا می شود قوانین و رابطی که آنها نیز دقیقا حساب شده و مانند روابط اجتماعی به صورت ریاضی سنجیده شده است، با یک چشم زدن همه سوالات و اشکالات مردم حل می شود و از بین می رود، فقط برای اینکه ما قبلا کلیه جواب های لازم عملی را در قوانین و راوبط پیش بینی کرده ایم و حاضر داریم.
جملات ذیل را هم توجه فرمایید تا ما به استنتاج خود برسیم:
« آفرین، احسنت، واقعا عقیده من همین است. آقایان البته مرا خواهید بخشید که مدتی است از فلسفه کنار کشیده ام، زیرا دراثر همین کار، چهل سال تاریکی داشتم. پس حالا لطفا می توانید به من اجازه بدهید که تصور و خیال کنم. توجه کنید آقایان من، عقل و خرد چیز خوبی است ولی عقل و خرد همیشه عقل و خرد است و عقل و خرد خواهد بود و تنها غذای فکر و روان آدمی است.
درصورتی که امیال و خواهش ها برعکس این عقل و خرد، نمایشی از مجموع زندگانی بشری است. می خواهم بگویم کلیه زندگانی بشری و هر چه در زیر و بم این زندگانی وجود دارد، و اگر این زندگانی درتظاهرات آشکارش به صورت مبتذل و ژنده و پوسیده و پلیدی نیز جلوه کند باز هم زندگی است و به عقل و درایت ربط ندارد، زندگی است و نه یک فرمول ریاضی و جذر و کعب و معادله».
در اینجاست که بعضی از متفکرین که در دوران های جدید پیداشده و این «می خواهم» را آنچنان که هست می پذیرند، درحقیقت می خواهند موجودی به نام انسان را که دارای شخصیت است از صفحه تاریخ برانند و به جای او حیوانی بسازند قابل انعطاف به سوی هر چه که شهوات او اقتضا می کند و به سوی هر عاملی قوی تر که از ناحیه اجتماع و یا سایر عوامل محیطی به او متوجه است. خوشبختانه برای این کار که انسان شناسان! درنظر گرفته اند هیچ گونه استدلال منطقی نشان نمی دهد. بلی، یک عده معلومات گسیخته که گاه گاهی هم مطالب نبوغ آمیز خوشایند بین آنها پیدا می شود بیان نموده و ما را سرگرم می کنند.
خلاصه تاکنون هرچه که در این باره فکر شده و پس از این هم دقت و تأمل و آزمایش انجام بگیرد، نمی تواند اثبات نماید که انسان آنچنان دراین زندگانی مستهلک می شود که مطابق مقتضای طبیعت اوست.