همچنین در سینما تمام نمودها را که در حال حرکت و تغییر هستند در درون خود ضبط نموده و به عنوان یک داستان، مرکب از واحدهای گوناگون که در رودخانه زمان در دو تقطه پیش و پس یا به طور همزمان اتفاق افتاده است، در درون خود مشاهده می کنیم. ممکن است به این دلیل چنین اعتراضی شود که:
شد مبدل آب این جو چند بار *** عکس ماه و عکس اختر برقرار
یعنی ممکن است انعکاس نمودهای طبیعی در درون متحرک ما از قبیل انعکاس اجسام در آینه متحرک یا در رودخانه جاری بوده باشد. ولی این مقایسه یک اشتباه بزرگی است. زیرا نموده هایی که در روان ما ایجاد می گردند مانند ماه و اختر و سایر اجسام که با فاصله های گوناگونی صورت خود را در آب یا در آیینه منعکس می نماید، نمی باشند، زیرا فاصله هندسی در موضوع عکس برداری از موجود مقابل، نمود فوق را (ثبوت) نشان می دهد، در صورتی که جسمی که در سطح آب در حال حرکت است، به عنوان یک واحد ثابت نخواهد بود.
نمودهایی که در روان ما منعکس می گردند در روی سطح حش مشترک یا سطح "من" به معنای عمومی قرار می گیرند، مانند کاغذی که روی آب جاری افتاده است. ما می توانیم این مسئله را در پدیده هایی از قبیل آن موضوعات که در روان ما ایجاد تاثیری از قبیل شادی و انده و حیرت و وحشت می کنند منظور کنیم، در این حالت حد اعلا و حد پایین پدیده های مزبور را احساس می کنیم. هیچ جای تردید نیست که هر یک از پدیده های مزبور رنگ خاصی را د ردرون ما ایجاد می کنند، پس بایستی هرگز ما پدیده های مزبور را به عنوان یک واحد درک نکنیم ولی در واقع برعکس است و ما هر یک از آنها را می توانیم به عنوان یک واحد درک نماییم.
ولی به نظر می رسد که ملاحظات مزبور در جنبه عکس برداری ذهنی صحیح نبوده اما در بازتاب های نفسانی تحقق دارد، بدین معنی که روان ما در موقع دریافت اشیا ازخارج می تواند همانند نهر جاری عکس های موجودات را در خود منعکس نموده و آنها را نشان بدهد، منافاتی باحرکت ندارد. اما فعالیت های درونی ما منحصر به عکس برداری ازخارج نمی باشد بلکه صدها پدیده دیگر در درون ما ایجاد می شود که می تواند برای ثبوت روانی ما شاهد خوبی بوده باشد، از قبیل دهشت و لذت و الم و حیرت و وحشت و غیر ذلک.
هیچ جای تردید نیست که در این گونه پدیده ها هر لحظه ای از روان ما رنگ همان پدیده را گرفته و چنین نیست که فقط جنبه عکس برداری داشته باشد. در عکس برداری، کمیت و عدد کاملا می تواند حکم فرما بوده باشد در صورتی که در امور مزبور مسئله کمیت عددی اصلا معنا ندارد، یعنی ما نمی توانیم بگوییم، من در فلان واقعه هفتاد واحد حیرت داشتم، بلی. به طور تقریب و تشبیه بعضی اوقات گفته می شود که من ده در صد گمان می کردم، ولی این تشبیه بیش نیست، چنان که می گوییم رنگ روانی من وحشت بود، در صورتی که وحشت نمی تواند رنگ برای روان ما بوده باشد. اگر چه پدیده های مزبور دائما در جریان هستند و از حداقل به حد اعلی و بالعکس، جریان پیدا می کنند، ولی نمی توان تردید کرد که هم آثار این گونه پدیده ها را در روان خود ثابت می بینیم و هم پس از زمان های طولانی مانند اینکه شبح کلی از همان پدیده ها که روان ما رابه خود مشغول نموده بود، مشاهده می کنیم.
قیافه متحرک "من" در عین حال که ثبوت و استقراری در روان انسانی نشان می دهد، در عین حال یک حرکت قطعی نیز که گاهی بسیار تند یا بسیار کند و گاهی در حد متوسط انجام می گیرد، دیده می شود، مخصوصا در موقع عوض شدن عناصر اساسی "شخصیت" از قبیل تغییرات محیطی و اجتماعی و فیزیولوژی که در اغلب دوران های زندگی با انسان همراه است. این حرکت و تحول کاملا مشاهده می شود. دارا بودن "شخصیت" انسانی به این دو جنبه ثبوت و تحول یکی از معماهای لاینحل علوم انسانی است.
مهمترین نظریاتی که توانسته اند توضیحی به این دویی بدهند دو نظریه می باشد: یکی اینکه "من" انسانی دو رو دارد، یکی رو به این جهان طبیعت. در این روی "من" تمام قوانین طبیعی مربوط می تواند حکم فرما بوده باشد. دوم رو به جهان فوق طبیعت. ابن سینا این نظریه را در کتاب دانشنامه علائی قبول می کند.
نظریه دوم همان است که از برگسون معروف است و آن دارا بودن "من" و یا سطح ظاهری "من" متحرک و متحول است. و ناگفته نگذاریم که انتقال پدیده های خارجی به سطح عمیق "من" احتیاج به تأمل و دقت و بازیافت کامل وقایع دارد. بدین جهت است که وقایع زود گذر که بدون بازیافت از "من" در مقابل روان ما رژه می روند، نمی توانند در سطح عمیق "من" جایگزین شده و ثبوتی نشان بدهند. لذا به طور اطمینان می توان پیش بینی کرد که بشر با این وضع ماشینی که پیش گرفته است، اگر راه دیگری پیش نگیرد، سطح عمیق "من" را تدریجا از دست خواهد داد. با اینکه گسترش معلومات ما را فریب می دهد که ما معلومات زیادی خواهیم داشت ولی حرکت و رژه رفتن یک عده معلومات در مقابل آینه "من" سطحی، انسان را خیلی کوچک خواهد کرد.
مسئله حرکت "من" در تعدادی از مکتب های روان شناسی و فلسفی مطرح شده است. فرانس در توضیح مکتب پیسکانالیز می گوید: «علت دیگر، کمی معلومات ما درباره کنش های هشیارانه "خود" آن است که این کنش ها به ما زیاد نزدیکند، ما پیوسته از "خود" های خویش آگاهیم». البته اگر مقصود از "خود" ها "خود" های یک فرد بوده باشد.
جمله دیگری د راین مکتب دیده می شود که گویا نمی تواند از عهده یکسر کردن تکلیف تغییر بر آید. این جمله چنین است: «خود هشیار» قابل انعطاف ترین قسمت روان است، زیرا هر لحظه می تواند بر خلاف بازتاب سخت و رفتار خودکار رفتار را با موقعیت عرضه شده تنظیم کند.» مقصود از اینکه «خود هشیار» انعطاف پذیرین قسمت روان است چیست؟ آیا هشیاری به "خود" قابل انعطاف است یا "خود" قابل انعطاف می باشد؟ قابل انعطاف بودن هشیاری یک پدیده بسیار عادی است. انسان گاهی به "خود"، هشیار است و گاهی از "خود" غافل است و گاهی این هشیار کامل است و گاهی صورت مبهمی دارد.
پس این «خود» است که قابل انعطاف خواهد بود، ولی این ادعا با این استدلال که می تواند خود را با موقعیت عرضه شده تنظیم کند شبیه به تناقض می باشد، زیرا لازمه اینکه خود را با موقعیت عرضه شده تنظیم نماید اینست که "خود" می تواند خود را در باد پای تحریکات عوامل محرک بدون تغییر نثبیت نموده و هماهنگ بسازد، در صورتی که سایر غرایز و نیروهای روانی نمی توانند چنین هماهنگی را ایجاد نمایند. پس معنای انعطاف چیست؟
در این مبحث هنری برگسون صراحت لهجه بیشتری دارد. او می گوید: «لازم است که ما مکان "فضای مطلق" را از "من" سلب نموده و آن را دوام (حرکت استمراری) بنامیم و دوام در اینجا کثرت متفاوت الاجزایی است که فقط می تواند کیفیت ایجاد نماید نه کمیت، یعنی نه حقایق قابل شمارش عددی».
با این حال برگسون یک "من عمیق" یا سطح "عمیق من" تشخیص می دهد و می گوید: این "من" شخصیت واحده ای بوده و قابل تغییر نیست. آیا دو پدیده حرکت و سکون در "من" وجود دو حقیقت را در روان ما اثبات می کند یا اینکه دو پوشش هستند بر یک حقیقت؟ خوشبختانه این معما در فیزیک امروزی هم نظیر دارد و آن اینست که آیا در جهان فیزیکی دو حقیقت وجود دارد که یکی جنبه جرمی دارد و دیگری جنبه موجی؟ یا اینکه یک حقیقت بیشتر وجود ندارد و جرم بودن و موج بودن دو پوشش هستند بر آن حقیقت؟
اصل سوم- عناصر تشکیل دهنده "شخصیت" هر فرد از انسان ها و همچنین شخصیت هر یک از افراد انسانی با همدیگر متفاوت می باشد. این عناصر را می توان به دو قسمت مهم تقسیم نمود.
1- عناصر اساسی. اینها یک عده عناصر هستند که برای خود شخص از نظر شخصیت واحدهای اساسی تشخیص داده شده است. اهمیت آنی عناصر گاهی به درجه ای می رسد که برای انسان اساسی ترین عامل حیوانی تلقی می گردد. بدین معنی که بدون آن عنصر اساسی، حیات برای او ارزشی ندارد. این عناصر اساسی از حیث تاثیر به دو نوع مخالف تقسیم می گردند:
الف- عناصر اساسی طبیعی: واحدهایی هستند که انسان برای شخصیت خود اساسی تلقی نموده است.
ب- عناصر اساسی تحمیلی و ثانوی؛ اینها هم واحدهایی از عناصر هستند که خود شخص به طور طبیعی برای خود اساسی قرار نداده است بلکه وقایع محیطی یا اجتماعی بدون تمایل او و یا با کراهت به او تحمیل نموده است. این عناصر تحمیلی با گذشت زمان ممکن است از حیث تاثیر مانند عناصر اساسی طبیعی بوده باشد و ممکن است به جهت استحکام "شخصیت" فرد، پس از اتمام دوران اجبار و اکراه اساسی بودن خود را از دست داده بلکه ممکن است به کلی از شخصیت حذف شود، زیرا در درون او یک نحوه مقاومتی برای آن عناصر بوجود آمده است.
2- عناصر عارضی: این عناصر بر خلاف قسم اول، اساسی تلقی نشده و در تشکیل شخصیت فعلی انسان موثر واقع می گردند. اساسی بودن و غیر اساسی بودن عناصر، تابع هیچ اصل و قانون نمی باشد، زیرا قابل انعطاف انعطاف خاصیت اساسی "من" ظاهری یا سطح ظاهری "من" می باشد. به همین جهت است که جوامع مختلف یا دروان های مختلف برای افراد جامعه رو بنای "من" های گوناگونی از حیث عناصر اساسی ایجاب می کند. لذا یک عده از واحدها برای اشخاصی اساسی تلقی می شود، در صورتی که برای اشخاص دیگر غیر اساسی است بلکه اصلا ممکن است برای اشخاص دیگر مخالف شخصیت تلقی شود. اعتدال روانی انسان ها مولود هماهنگی و عدم اختلال در قسم اساسی عناصر شخصیت است، چنان که علل اختلالات روانی را در تجزیه "شخصیت" بایستی از اختلال و ناهماهنگی عناصر مزبور جستجو نمود. بدان جهت که تشخیص عناصر اساسی در شخصیت انسان ها گوناگون است. ما نمی توانیم درباره تشخیص علل تجزیه "شخصیت" در همه افراد به یکنواخت رفتار نماییم.
مثلا عده ای از اشخاص هستند که بعضی از عناصر طبیعی را واحد اساسی شخصیت می دانند، مانند غریزه جنسی درباره این گونه اشخاص است که نظریه فروید واقعیت دارد و با اختلال د راین واحد یا اشباع کامل آن "شخصیت مفروض" مختار یا هماهنگ می گردد! در صورتی که برای اشخاص دیگر حس پیروزی بر دیگر اساسی ترین عنصر شخصیت می باشد و اگر چنین اشخاصی در اشباع نمودن حس پیروزی با شکست مواجه شوند بودن شک "شخصیت" آنها مختل گشته و اعتدال روانی را از دست خواهند داد.
گروه فراوانی هستند که پایبند به اصول اخلاقی بوده و به جا آوردن دو مفهوم نیک و بد، عنصر اساسی "شخصیت" آنها را تشکیل می دهد. در این صورت ضروری است که با اختلال و یا هماهنگی در به جا آوردن مقتضای آن عنصر، "شخصیت" مختل و یا هماهنگ خواهند بود. بلی، جای تردید نیست که بعضی از واحدها هستند که از نظر روان انسانی به طور معمولی از عناصر اساسی "شخصیت" می باشند، مانند "احراز وجود" لذا اگر کسی توهینی به موجودیت انسانی که به رای فرد احراز شده است وارد سازد و آن توهین با حالت گیرندگی روان او تصادم داشته باشد، بدون شک به اختلال در "شخصیت" دچار خواهد شد.