بدون کمترین تردید و بدون نیاز به مناقشات لفظی، می توان گفت: سه دلیل کلی که برای اثبات وجوب و ضرورت دخالت و شرکت در تنظیم و مدیریت حیاتی اجتماعی، مطرح است (کتاب الهی و سنت پیامبر اعظم و ائمه معصومین و اجماع) دارای محتویات خالص می باشند، بلکه با یک نظر عمیق تر باید گفت: هر یک ازآن دلایل قضایایی را در بر داشت که در منطق آنها را قضایا یا قیاساتها معها می نامند. (قضایایی که دلائل اثبات کننده حقیقت بودن آنها همراه خود آنهاست.)
با این حال برای توضیح بیشتر، شایسته است که حکم عقل را در مسئله مورد تحقیق به طور مستقل که در حقیقت باز گو کننده اجمالی محتویات همان دلائل سه گانه است، مورد تحقیق قرار بدهیم، این دلیل با طرح قضایایی که صحت آنها بی نیاز اثبات است، تکمیل و قابل پذیرش هر خردمند آگاه قرار می گیرد:
1- انسان حیوانی است که حیات او دارای دو بعد اساسی است: «بعد اول» آن عبارت است از هویت فردی او که دارای استعدادها و غزایز و مختصات فراوانی است. «بعد دوم» آن عبارت است از قرار گرفتن آن هویت فردی در ارتباط با افرادی دیگر در جامعه ای که همه آنان به طور مجموعی تشکیل یافته زندگی می کنند.
2- همانگونه که به فعلیت رسیدن استعدادها و مختصات هویت فردی و بهره برداری صحیح از غرایز یک فرد نیازمند شناخت قوانین مربوطه و اجرای آنها می باشد، همچنین برای به وجود آمدن جامعه ای که زندگی مجموعه تشکیل یافته افراد در آن جامعه در مسیر حیات معقول قرار بگیرد، محض وجود قوانین اصلاح کننده حیات هویت فردی و حیات مجموعه تشکیل یافته، اجتماعی و حیث شناخت آنها برای تحقیق اصلاح و تنظیم آن دو نوع حیات کافی نیست، بلکه باید آن قوانین به مرحله اجرا درآیند.
4- در این قضیه هم نمی توان تردید کرد حقیقت چنین نیست که عده ای معدود بتواند از عهده شناخت همه ابعاد حیات فردی و اجتماعی انسان ها و تشخیص صلاح و فساد آن برآیند، مخصوصا با گسترش شگفت انگیز آن ابعاد با گذشت زمان و افزایش روابط انسان ها و جوامع با یکدیگر که نیاز به علوم و آگاهی های متنوع تر درباره حیات فردی و اجتماعی دارد از قدرت و امکانات محدود، خیلی بالاتر می رود.
5- باز بدیهی است که اگر مردم یک جامعه به شناخت و آگاهی های ابعاد حیات فردی و اجتماعی یک عده سردمداران قناعت کنند و خود از دور ناظر اعمال آنان باشند، قطعی است که اگر هم آن سردمداران، خبیث و قدرت طلب و خود کامه نباشند، تدریجا در تفکرات و تخیلات تجریدی و انتزاعی غوطه ور می گردند و از متن حیات دور می شوند، آیا با این وضع عقل حکم نمی کند که هر فردی از انسان باید ناظر بر سرنوشت حیات خود و در تنظیم آن شرکت کند؟! بنابراین مقدمات (قضایای) بدیهی، شرکت همگان در تنظیم بعد حیات اجتماعی خود واجب و ضروری می باشد. در حقیقت اشتراک هر فردی در سیاست حسات اجتماعی خود موجب می شود که جامعه تا حداکثر ممکن است اصلاح شود و تحقق اصلاح در جامعه به نوبت خود در نائل ساختن هر فردی برای آمال و اهداف حیات معقول به طور شایسته و موثر واقع می گردد.
جامعه بدون سیاست صحیح یک سوفسطائی بزرگ (تاریخ فلسفه سیاسی ج1ص57) در تفسیر این جمله اگر چه خود نیازی به تفسیرندارد برای وضوح بیشتر باید گفت: چنانکه یک فرد سوفسطائی به هیچ واقعیتی و حقیقتی معتقد نیست. برای یک جامعه فاقد سیاست صحیح نیز هیچ واقعیت و حقیقتی وجود ندارد. نیز همانگونه که یک فرد سوفسطایی همه مشاهدات محسوس خود را بی اساس می بیند و آنچه را که براو می گذرد یا از او به وجود می آید، خواب و خیالی تلقی می کند، همانگونه که جامعه فاقد سیاست صحیح فقط لحظه ها را می بیند و بدون تطبیق آنها با واقعیات آنها را پشت سر می گذارد!
6- بالاتر از همه اینها، مطلبی است که همگان در سر تا سر تاریخ بشری شاهد آن هستند که اکثریت قریب به اتفاق مردمی که خود را دارای قدرت دیده اند، به همان اندازه قدرت که در اختیاردارند (و اغلب حتی بیش از آن اندازه هم) بی نیازی از همه اصول و قوانین تنظیم کننده حیات فردی و اجتماعی انسان ها را در درون خود احساس می نمایند! و این احساس است که طغیانگری را به وجود می آورد. همانگونه که خداوند سبحان خبرداده است: «کلا* ان الانسان لیطغی ان راه استغی؛ نه چنان است (که انسان در همه حال آماده حرکت در صراط مستقیم باشد) قطعی است که انسان طغیانگری به راه می اندازد، در آن موقع که خود را بی نیاز می بیند.» (علق/ 6- 7)
7- بی اطلاعی اکثریت قریب به اتفاق گردانندگان بعد اجتماعی حیات انسان ها (که سیاست نامیده می شود) از علوم انسانی، مخصوصا از اصول و قوانین مربوط به انسان در هر دو منطقه انسان «آنچنانکه هست» و «انسان آنچنانکه باید» دردها و مصیبت هایی به بار می آورد که فقط شرکت خود انسان ها (مخصوصا با آگاهی و اخلاق فاضله) می تواند آنها را از بین ببرد، یا تا آن حد از آنها بکاهد که قابل تحمل باشد، و احساس پوچی زندگی را منتفی بسازد. در تایید این مطلب، جمله ای از «افلاطون» به یادگار مانده است که می توان گفت: مورد قبول همه صاحبنظران در رشته علوم انسانی و سرگذشت سیاسی انسان ها می باشد. وی می گوید: «زمامداران عموما به وسیله یک نوع جنون غیر طبیعی حکومت کرده اند و این جنون چیزی نیست که کسی بتواند آن را تعلیم دهد یا تعلیم گیرد، یعنی این جنون علم نیست، پس حکومت زمامداران بر اساس صحیح و علمی و بر پایه فلسفی نیست، و لذا زمامداران نمی توانند حکومت خوب به وجود بیاورند.» (تاریخ فلسفه سیاسی/ ج1ص97)