عباسیان در آغاز کار، دعوی زنده کردن سنت رسول خدا (ص) را داشتند و مردم را به الرضا من آل محمد می خواندند و برای به دست آوردن دل دوستداران خاندان پیغمبر ستمهایی را که سفیانیان و مروانیان بر آنان روا داشتند یادآور می شدند. در مجلسی که در آغاز حکومت ابوالعباس سفاح برقرار گردید، و سران بنی امیه در آن حاضر بودند، شاعر عباسیان سدیف شهادت سیدالشهدا و بنی هاشم رای یادآور و گفت:
واذکروا مصرع الحسین و زید *** و قتیل بجانب المهراس
اما چون جای پای خود را استوار ساختند، بیش از امویان بر هاشمیان و بر مردم ستم کردند.
این داستان که ابن عبدربه آورده، نشان می دهد هنوز سالی چند از حکومت منصور نگذشته، جامعه اسلامی از او و مأموران او چه ستمی را تحمل می کردند.
شبی منصور در طواف بود، شنید کسی می گوید: «خدایا از آشکاری ستم و تباهی در زمین و طمعی که میان حق و اهل حق درمی آید به تو شکایت می کنم.»
منصور از طواف برون رفت و در گوشه ای از مسجد نشست و آن مرد را خواست. وی دو رکعت نماز گزارد و دست بر رکن کشید و با فرستاده را منصور نزد او آمد و به خلافت بر وی سلام داد.
منصور گفت: «چه بود که از تو شنیدم؟ از آشکاری تباهی و ستم در زمین یاد کردی. طمعی که میان حق و اهل حق درآمده چیست؟ به خدا گوشهایم را از سخنی پرکردی که مرا به درد آورد.»
مرد گفت: «اگر مرا ایمن می داری، تو را از اساس کارها آگاه می کنم، وگرنه از تو دور می شوم و به کار از خود می پردازم که مرا از دیگر کارها باز می دارد.»
منصورگفت: «در امانی.»
مرد گفت: «ای امیر مؤمنان آنکه طمع در او راه یافته و آشکار بودن تباهی و ستم را از او پوشیده تویی!»
-«وای بر تو! چگونه چنین می شود، زر و سیم در اختیار من است. شیرین و ترش نزد من است، چگونه طمع در من راه می یابد؟»
-«آیا طمعی که در تو است در دیگری هست؟ خدا کار و مال بندگان خود را به دست تو داده و تو از کار آنان غافلی و به گرد آوردن مال سرگرمی. میان آنان خود و آنان پرده ای از آجر و گچ کشیده ای و درهایی از آهن گذارده ای! نگهبانانی با سلاح گمارده ای و خود را در زندانی نگاه داشته ای و مأمورانت را برای گرفتن مال به این سو و آن سو فرستاده ای و آنان را با سپاهیان و سلاح و اسبها تقویت کرده ای وگفته ای کسی جز فلان و فلان (که نام آنان را برده ای) بر تو درنیاید و نگفته ای ستم دیده و درمانده و گرسنه و برهنه و ناتوان و مستمند را نزد تو آرند. در حالی که هیچ کس نیست جز آنکه او را در این مال حقی است.
از یک سو این مردم را بر خود مخصوص کرده ای و آنان را بر رعیت خویش مقدم داشته ای و گفته ای هیچ کس مانع درآمدن بر تو نشود و از سوی دیگر مالها را می گیری و گرد می آوری. آنان که تو را چنین می بینند گویند: او را در مال خدا خیانت می کند، چرا ما نکنیم؟ پس با هم یک سخن شده اند که کسی تو را از حال مردم خبری ندهد، جز آنچه آنان بخواهند، و هیچ مأموری خلاف آنان نکند جز که او را نزد تو خائن به حساب آرند، و او را از تو دور گردانند، تا آنجا که وی را مقامی نماند. چون مردم از رفتار آنان و تو آگاه شوند، بزرگشان شمارند و از ایشان بترسند و به آنان رشوت دهند، و نخستین کسان که به آنان رشوت دهند عاملان تو باشند که هدیه و پول دهند تا در ستم کردن به رعیت تو قوی شوند. پس ازآنان، قدرتمندان و مالداران رعیت که بتوانند به زیردستان ستم کنند. بدین سان طمع شهرها را پر از ستم، تعدی و تباهی کرده و این مردم در قدرت تو شریکند و تو از آنان غافل. و اگر دادخواهی بیاید او را نگذارند نزد تو آید. و هنگامی که برون می آیی اگر کسی بخواهد شکایت نامه خود را به تو دهد از این کار نهی کرده ای و کسی را گمارده ای تا او در شکایت نامه آنان بنگرد و اگر دادخواهی نزد تو آید و خبر آمدن او به نزدیکان تو رسد، از آنکه برای رسیدگی گمارده ای بخواهند تا شکایت نامه او را به تو نرساند. پس آن ستمدیده پیوسته نزد او رود و بدو برد و شکایت کند و فریاد خواهد و او بازش گرداند، و او ناچار شود هنگامی که تو را بیند فریاد شکایت برآرد، اما چنانش بزنند که عبرت دیگران گردد و تو بینی و مانع نشوی. پس ای امیر مؤمنان اسلام بدین سان چگونه پایدار ماند؟
من به چین می روم. یک بار هنگامی رفتم که پادشاه آنان کر شده بود. او گریه ای سخت می کرد. همنشینان او وی را به شکیبایی خواندند. گفت: "من از این بلا که رسیده نمی گریم. گریه ام برای ستمدیده ای است که بر درگاه من فریاد برآرد و بانگ او را نشنوم." پس گفت: "اگر گوشم آفت دیده، چشمم به جاست، بگویید دادخواه باید جامه سرخ پوشد و کسی جز دادخواه جامه سرخ نپوشد." آنگاه بامداد و پسین بر فیل سوار می شد و می نگریست که آیا ستمدیده ای را می بیند.
ای امیر مؤمنان این کردار مشرکی است. دلسوزی او به مشرکان تا به بدین اندازه رسیده است.
تو به خدا ایمان داری. از خاندان پیغمبر او هستی، لیکن رأفت تو به مسلمانان بر حرص تو غالب نمی شود. اگر مال را برای فرزندانت گرد می آوردی خدا دیده عبرت تو را گشوده تا بیینی کودک از شکم مادر برون می آید و او را در روی زمین مالی نیست و هر مالی را دست بخیلی از او باز می دارد. با این همه خدا بر این طفل مهربانی می کند و رغبت مردم را بدو فراوان می سازد.
این تونیستی که می بخشی! خداست که به هر کس آنچه خواهد می بخشد. اگر می گویی مال را فراهم می آوری تا سلطنت خود را قوی سازی، خدا بنی امیه را برای تو مایه عبرت ساخت. مالها که فراهم آوردند و مردان و سلاح و اسبان که گرد کردند آنان را سودی نبخشید.
و اگر گویی مال رابرای به دست آوردن مرتبتی بالاتر از آنچه درآن هستی فراهم می کنی، به خدا سوگند مرتبتی ازآنچه درآن هستی برتر نیست. مگر مرتبتی که آن را به خلاف این حالت خواهی به دست آورد ( آخرت).
آیا آن را که نافرمانیت کند به سخت تر از کشتن کیفر خواهی داد؟»
-«نه.»
-«پس با آنکه دنیا را در اختیارت نهاده چه خواهی کرد؟ کیفر او کشتن نیست، جاودانگی در عذاب سخت است. او آنچه را در دل تو می گذرد و اندامت می کند و دیده تو بدان می نگرد و دستانت می ورزد و پاهایت به سوی او می رود می بیند. اگر آنچه از مال دنیا بر آن حریص هستی از تو بگیرد و تو را به حساب خواند آن مال به کارت خواهد خورد؟»
منصور گریست و گفت: «کاش آفریده نشده بودم، چه کنم؟»
-«مردم را پیشوایانی است که در دین خود بدانها حاجت می برند و در دنیای خویش به آنان راضی هستند. آنان را به خود نزدیک ساز تا راهنمای تو باشند و در کارها با آنان مشورت کن تا تو را بر راه راست بدارند.»
-«من پی آنان فرستادم، اما آنان از من گریختند.»
-«ترسیدند که تو از آنان بخواهی به راه تو بروند. در خانه ات را باز بگذار و دربانهای ملایم بگمار. ستمدیده را یاری کن، ریشه ستمکار را بکن. مالیات و صدقات را به حق بگیر و به حق و عدالت بر مستحقان آن بخش کن. من از سوی آنان ضامنم که بیایند و تو در آنچه به صلاح امت است یاری کنند.»
اذان گویان بانگ نماز برداشتند. منصور نماز خواند و به جای خود برگشت و در پی آن مرد فرستاد، اما او یافت نشد.