کمال انسان در این است که آنچه را فهمیده به دل تحویل دهد تا با دو بال دل و عقل پرواز کند. هرگز به تنهایی، با بال عقل نمی توان پرواز کرد، زیرا که اندیشه فقط یک بال است. چه این که هرگز با بال دل نمی شود سفر کرد. چون عمل، فقط یک بال است.
آن که اهل سیر و سلوک است هم اهل فکر است و هم اهل ذکر. هم می فهمد و هم می پذیرد، ولی آن کسی که براساس تقلید ایمان آورده و از روی جهل مؤمن شده است به مقصد نمی رسد گرچه در بخشی از راه خود، علم گرا است. چه این که اگر کسی تمام عمرش را در راه علم، صرف کند سیر و سفری به سرزمینهای نزدیک دارد نه دور. کسی به مقصد می رسد که محقق باشد از راه فکر، و متحقق باشد از راه ذکر. نتیجه این که الهیات و فلسفه هم هدف ذاتی نیست، بلکه انسان الهی می شود تا متأله گردد نه این که حکیم الهی بماند. «جهان بین» می شود تا توحید را بپذیرد.
در مباحث فلسفی آمده است که انسان به هنگام ایمان آوردن دو گره و دو عقد دارد: یک گره بین موضوع و محمول قضیه است که این گره بندی، به عهده عقل نظر است. عقل نظر که عهده دار فکر و اندیشه است، محققانه، محمولات یک موضوع را بررسی می کند و اگر محمولی در خور موضوع نبود، قضیه سالبه می سازد، یعنی عقدی در کار نیست و اگر محمولی از عوارض ذاتی و لوازم قضیه بود، بین محمول و موضوع گره می بندد و عقدی برقرار می کند. لذا قضیه را در اصطلاح منطق «عقد» می نامند.
کار عقل نظر، اجرای عقد است بین دو طرف، یعنی بین موضوع و محمول و بس. اگر هم قائل به اتحاد عاقل و معقول شدیم- چه این که سخن حق همین است- این بخش نظری جان است که با علم یکی می شود.
اگر جان انسان در بخش با علم گره خورد و با علم یکی شد، تازه نیمی از راه را طی کرده است و یک عقد دیگری لازم است و آن عقد دیگر این است که بین جان و بین عصاره آن قضیه گره بخورد، نه بین موضوع و محمول. گره زدن بین موضوع و محمول را می گویند تحقیق و گره زدن بین آن حق (عصاره تحقیق) بین جان را تحقیق و اعتقاد می نامند و این همان ایمان است.
ایمان کار عقل نظر نیست، کار عقل عمل است. عقل عمل بین جان انسان و بین عصاره تحقیق، عقد می بندد و می گوید: من به این مطلب عمیق معتقدم، و این عصاره علم است که نور بوده و به جان بسته شده است. اگر کسی محقق باشد ولی متحقق نباشد چنین فردی در واقع با یک گره زندگی می کند و همواره فقط بین موضوع و محمول گره می بندد و از عقل عمل اطاعت نمی کند و به طور مرتب پیوند بین نفس، و عصاره علم را قطع می کند و نمی گذارد پیوند مذکور، به جان برسد و جان معتقد شود. بنابراین عمل، راه خود را طی کرده و نظر هم راه خود را می پیماید. لذا وقتی یکی از سالکان راه این آیه کریمه را شنید: «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه؛ این نفس مطمئن خشنود و خداپسند به نزد پروردگارت بازگرد.» (فجر/ 27-28) مدهوش شد و گفت: من می گویم بیا ولی این جان نمی آید. از جان خویش گله دارم. یعنی از این جناح عمل و کشش و جذبه و کوشش گله دارم. من می گویم بیا، ولی او نمی آید و به طبیعت وابسته شده یعنی: «اثاقلتم الی الارض؛ کندی به خرج می دهید» (توبه/ 38) «أخلد الی الارض؛ به زمین گرایید، زمینگیر شد.» (اعراف/ 176) است. عقل این ندا را می شنود که بیا لیکن دل نمی رود. عقل می فهمد، ولی آن که باید برود، دل است، و دل اگر به اخلاد الی الارض مبتلا شد، سفر نمی کند. عقل دستور رجوع به سوی پروردگار را می شنود ولی دل برنمی گردد.
بنابراین همواره بین عقل و قلب، ذکر، فکر، اندیشه و کوشش، این جدال هست. اگر کسانی توانستند در جبهه جهاد اکبر اینها را هماهنگ کنند «طوبی لهم و حسن مآب؛ خوشا به حالشان و خوش سرانجامى دارند.» (رعد/ 29) سالک جامع، هم اهل فکر است و هم اهل ذکر، هم محقق است هم متحقق. هم عالم هم عادل و در راه است، و اگر نتوانست جمع کند، یا سقوط می کند یا فقط بخشی از راه را طی می کند.