جریانی از سه چهار قرن پیش به وجود آمد که ما باید ماهیت آن را بشناسیم و اشتباه نکنیم. از قرن شانزدهم، بعضی از دانشمندان یک جریان عمل گرایی و فایده گرایی را در دنیا به وجود آوردند که شاید بشود پایه گذار آن را فرانسیس بیکن دانست. عده ای آمدند گفتند: ما چرا وقت خودمان را صرف این قضایا کنیم که آیا شناخت ما حقیقی است یا غیر حقیقی؟ (این همان علم برای علم است). علم، ارزش ذاتی که برای انسان ندارد، ابزاری است در دست انسان، وسیله ای است برای کسب نیرو.
فرانسیس بیکن از علم تعبیری از نوع قدرت کرد، یعنی علم را وارد مقوله قدرت کرد، گفت: چرا علمای گذشته این همه برای شناخت ارزش قائل هستند و کوشش می کنند که درکشان از عالم واقع درک حقیقی باشد؟ من نمی خواهم درک من، درک حقیقی باشد می خواهد باشد می خواهد نباشد برای انسان علم یک ابزار بیشتر نیست که به او قدرت می دهد. علم برای انسان مثل دندان است برای شیر، مثل خرطوم است برای فیل، و مثل شاخ است برای گاو. من می خواهم از علم در زندگی و عمل بهره ببرم. اگر فرضیه ای صددرصد غلط باشد ولی در زندگی برای من نتیجه بدهد، آن را ترجیح می دهم بر یک نظریه صددرصد درست که در عمل برای من نتیجه ندهد. این ها نگفتند عمل معیار شناخت است، گفتند اصلا ما به شناخت کاری نداریم. ای بشر! تو چرا اینقدر وسوسه این را پیدا کرده ای که من می خواهم اشتباه نکنم، می خواهم جهان را آنچنان که هست بشناسم، و می خواهم اندیشه باطل و خلاف در ذهنم راه پیدا نکند؟ این وسواس چیست که پیدا کرده ای؟ اگر انسان تمام ذهنش مملو از خرافات و اشتباهات باشد ولی همان خرافات و اشتباهات، او را به یک نتیجه عملی برساند، ترجیح دارد بر این که ذهنش پر از حقایق باشد ولی این حقایق در عمل نتیجه ندهد. این بود که به ارزش عملی علوم چسبیدند، نه به ارزش نظری آن. ممکن است افرادی امروز حرفشان این باشد: ما در مکتب های فلسفی هم به حقیقی بودن و درست و نادرستی کاری نداریم، ما مقاصد و اهدافی داریم، می خواهیم به هدف های خودمان برسیم، هر وسیله ای که ما را به هدفمان برساند آن را اختیار می کنیم، می خواهد درست باشد یا نادرست، حق باشد یا ناحق، حقیقت باشد یا خطا.
این را در زبان روشنفکری به این شکل پیاده می کنند، می گویند: مثلا ممکن است یک آقای روشنفکر با احساسات ناسیونالیستی میانه خوبی نداشته باشد، از آن آدمهای به اصطلاح انترناسیونالیست باشد، بگوید: "تمام خاندان بشری یک جامعه هستند، همگی انسان هستند، احساسات ناسیونالیستی یعنی چه؟!".
اگر چه ملتی دارد ملت او را می چاپد ولی او می گوید: من اول باید افکار ناسیونالیستی این ملت را که خرافه می دانم از کله شان بیرون کنم و روی معیارهای انسان گرایی و انترناسیونالیستی کار کنم. می گویند این روشنفکر هیچگاه موفق نمی شود، ولی اگر بر معیارهای ناسیونالیستی تکیه کند که خود آقای روشنفکر آن را قبول ندارد و فورا یک نیرو به وجود آورد، با این نیرو به هدف خودش که رهایی این مردم از ظلم است می رسد. یعنی با یک اندیشه غلط، یک تئوری غلط و یک فرضیه خرافی به هدف خود نائل می شود. حتی در جامعه ای که اندیشه های مذهبی صددرصد خرافی دارد، روشنفکر امروز چه فکری می کند؟ (خودش یا مذهبی نیست یا لااقل مذهبش مثل مذهب آنها نیست). آیا این روشنفکر برای نجات و رهایی جامعه خودش، اول برای زدودن خرافات اقدام می کند؟ نه، از همین نیروهای خرافی استفاده می کند و جامعه اش را نجات می دهد.
می گویند: این دلیل بر آن است که برای موفقیت در عمل ضرورت ندارد که همیشه آن تئوری، آن فرضیه و آن طراحی که مردم آن را به مرحله اجرا می گذارند صحیح و درست و حقیقی و واقعی باشد. پس کسانی که به فلسفه عمل چسبیدند حرفشان این بود که اصلا ما نباید وسواس حقیقت را داشته باشیم، و این از گذشته هم اشتباه بوده است که این همه وسواس حق و باطل را داشته اند، ما باید دنبال نتیجه برویم. این یک طرز فکری است (البته من این را قبول ندارم)، غیر از آن طرز تفکری که می گوید عمل معیار اندیشه است. آن که می گوید عمل معیار اندیشه است می خواهد بگوید این دو با یکدیگر توأم است. هر چه از آن در عمل نتیجه گرفتیم حقیقت است، و اگر از چیزی در عمل نتیجه نگرفتیم حقیقت نیست. این است آن چیزی که من دارم در اینجا آن را رد می کنم.