مسأله اغراض و تعصبات، برای عموم بشر حکم یک امر عرضی را دارد، یعنی اغراض مثل پرده هایی است که می آید جلوی حقیقت را می گیرد و بعد پس می رود، یعنی حقیقت، چهره خودش را، تمام یا نیمش را خود به خود آشکار می کند و این پرده برای همیشه باقی نمی ماند این خودش یک مطلبی است خیلی وقایع را در یک زمان روی آن پرده می کشند ولی آن نسل که عوض می شود و نسل بعد می آید، حقیقت، خودش را از پرده بیرون می اندازد این حرف ظاهرا از یک فرنگی است، حرف خوبی هم هست، می گوید: "همگان را برای همیشه نمی شود فریب داد" حرف درستی است، یعنی همه مردم را به طور موقت می شود فریب داد که بعد حقیقت را بفهمند، در یک زمان موقت فریب می خورند بعد حقیقت را می فهمند، بعضی از مردم را هم برای همیشه می شود فریب داد، اما همه مردم را برای همیشه نمی شود فریب داد، یعنی اینجور نیست که بشود حقیقت را از همه مردم برای همیشه کتمان و مخفی کرد که به هیچ شکل آشکار نشود.
از طرف دیگر فطرت بشر به شکلی است که حقیقت را بالاخره آشکار می کند، یعنی چون کتمان حقیقت، جعل و تحریف، حکم یک پرده را دارد، یک امر عرضی است و یک امر تحمیلی بر وجدان عموم افراد بشر است، برای یک مدت موقت برقرار است، بعد می بینید حقیقت آشکار می شود مثلا فردی که از دروغ گفتن باک ندارد، اکنون که منافعش اقتضا می کند، یک دروغ می گوید، ولی بعد، این امر مثل گربه ای که در جوال باشد که هی می خواهد بیرون بیاید، بالاخره روزی از گوشه کلامش بروز می کند، یعنی نمی تواند (بروز نکند)، حقیقت خودش را آشکار می کند. از این بگذریم.
با توجه به نظر مارکسیسم در خصوص نو آوری و منشأ و تحولات اجتماعی، اگر بخواهیم مثلا جنگ های ایران و یونان یا جنگهای صلیبی یا فتوحات اسلامی یا رنسانس غرب یا انقلاب مشروطیت ایران را تحلیل کنیم، اشتباه است که رویدادهای ظاهری و شکلهای صوری آنها را که احیانا سیاسی، مذهبی، فرهنگی است مورد مطالعه و قضاوت قرار دهیم و یا حتی احساسی که خود آن انقلابیون داشته اند که حرکت خود را سیاسی یا مذهبی یا فرهنگی می پنداشتند ملاک قرار دهیم، باید ماهیت و هویت واقعی آن حرکتها را که اقتصادی و مادی است مورد توجه قرار دهیم تا کلید اصلی را به دست آوریم.
امروز هم می بینیم که جوجه مارکسیست های معاصر به توجیه هر حرکت تاریخی که می خواهند دست بزنند، ژستی می گیرند و چند جمله ای هم که شده، ولو آنکه هیچ اطلاعی هم نداشته باشند، از اوضاع اقتصادی مقارن آن حرکت بحث می فرمایند!
مارکس می کوشد نقش آگاهی، اندیشه، تمایل به "نوآوری" را که معمولا عامل اساسی تکامل می شمارند، منتفی سازد. مثلا "سن سیمون" که در بسیاری از اندیشه ها مارکس از او بهره گرفته است درباره نقش غریزه "نوآوری" در تکامل می گوید: "جامعه ها تابع دو نیروی اخلاقی است که دارای شدت برابر هستند و به تناوب اثر می بخشند: یکی نیروی عادت، و دیگری میل به نوآوری. پس از چند گاهی عادت ها لزوما زشت می گردند... و در آن هنگام است که نیاز به چیزهای تازه احساس می شود و این نیاز حالت انقلابی حقیقی را تشکیل می دهد." و یا "پرودون" استاد دیگر مارکس درباره نقش عقاید و اندیشه ها در تکامل جامعه ها می گوید: "شکلهای سیاسی ملتها مظهر عقاید آنها بوده است. تحرک این شکلها، دگرگونی و نابودی آنها، آزمایشهای شکوهمندی است که ارزش این اندیشه ها را برای ما آشکار می سازد و به تدریج حقیقت مطلق ابدی و تغییرناپذیر از آنها پدیدار می شود، لکن می بینیم که تمام نهادهای سیاسی الزاما و به خاطر اینکه خود را از مرگ نجات بخشند به سوی همطراز ساختن شرایط اجتماعی می گرایند."
علی رغم همه اینها مارکس مدعی است که "هر انقلاب اجتماعی بیش از هر چیز یک ضرورت اجتماعی- اقتصادی است که ناشی از قطبی شدن ماهیت و شکل جامعه مدنی نیروهای مولد و روابط اجتماعی می باشد." مارکس می خواهد بگوید این غریزه نوآوری و یا عقاید و ایمانهای شورانگیز نیست که تحولات اجتماعی را به وجود می آورد، بلکه ضرورت اجتماعی- اقتصادی است که میل به نوآوری و یا عقاید و ایمانهای شورانگیز را می آفریند.
کتاب «تجدیدنظر طلبی از مارکس تا مائو» در توضیح این مطلب می گوید: در تحلیل انقلابهای اجتماعی نباید درباره کشمکشهای اجتماعی از روی شکل سیاسی، حقوقی و ایدئولوژیکی آنها داوری کرد، بلکه بر عکس، باید آنها را به وسیله تناقض میان نیروهای مولد و روابط تولیدی توضیح داد. مارکس جدا ما را از چنین داوریهایی برحذر می دارد، زیرا اولا واقع بینانه نیست، و معلول یعنی شکلهای سیاسی، حقوقی و ایدئولوژیکی را به جای علت که تناقضها و دگرگونیهای اقتصادی است می گذارد، ثانیا سطحی است، چون به جای نفوذ در اعماق جامعه و جستجوی علل حقیقی، در سطح آن می ماند و به آنچه بلافاصله عرضه می گردد اکتفا می کند، ثالثا وهمی است، چون رو بناها که به طور کلی ایدئولوژیکی اند جز توهم یعنی تصویر نادرست واقعیت نیستند، لکن به جای موضوع واقعی تحلیلی، تصویر نادرست آن را گرفتن مسلما ما را به اشتباه می کشاند.
آنگاه از کتاب «آثار برگزیده مارکس و انگلس» چنین نقل می کند: "همانگونه که درباره یک فرد از روی اندیشه ای که نسبت به خود دارد داوری نمی کنند، نباید درباره یک چنین دوران آشفتگی از روی آگاهی که از خویش دارد داوری کرد."