یک تضادی میان حرف های مارکس هست که مارکسیست ها هم نتوانسته اند آن را درست حل کنند و آن این است که لازمه فلسفه مارکس که اینجا هم همان ها را نقل کرده بدون این که جنبه تضاد این حرفها را در نظر گرفته باشد این است که "آگاهی صادق" همیشه اختصاص به یک طبقه خاص دارد، یعنی وقتی که ابزار تولید تجدید می شود، گروه وابسته به ابزار تولید کهن، افکار، وجدان و آگاهیشان همه غلط و کاذب است و آگاهی صادق در دوره مبارزه طبقه کارگر با طبقه سرمایه دار از آن طبقه کارگر است و بس و در هر دوره آگاهی صادق و وجدان صادق تعلق دارد به طبقه وابسته به ابزار تولیدی جدید.
بنابراین آگاهی کسب کردنی نیست، بستگی به وضع طبقاتی دارد یعنی آن که وضع طبقاتیش آن طور است خواه ناخواه افکار و آگاهیش کاذب است و این که وضع طبقاتیش این طور است خواه ناخواه آگاهیش آگاهی صادقی است و نمی تواند غیر از این باشد. آنگاه این امر با مسئله آگاهی اکتسابی، تعلیم دادن، آگاه کردن و این جور مسایل سازگار نیست و لهذا خود مارکس هم اصلا دنبال اینها نرفته از نظر مارکس کشف قوانین دیالکتیکی طبقاتی عینا مانند کشف اجزاء طبیعت و مانند کشف قانون جاذبه است.
کشف قانون جاذبه یعنی چه؟ یعنی ما چیزی را کشف کرده ایم که باید صد در صد تابع آن باشیم و هیچ نمی توانیم آن را تغییر بدهیم چون واقعیتی است که وجود دارد. تغییر دادن ما در این حد است که خودمان را از مسیرش خارج کنیم نه بیشتر. وقتی قانون جاذبه هست، پس اگر من روی این پشت بام پایم را کج بکنم به حکم قانون جاذبه به زمین می افتم، سرم می شکند، پایم می شکند، پس این کار را نمی کنم اما دیگر در خود این طبیعت من نمی توانم کوچکترین تغییری بدهم و او کار خودش را به طور طبیعی و خودکار انجام می دهد همین طور که از نظر زیست شناسی، طبیعت، تکامل خودش را نا آگاهانه و به طور خودکار انجام داده است تکامل تاریخی و اجتماعی هم به طور خودکار صورت می گیرد.
لازمه حرف مارکس این است مثلا اگر گفتیم انسان نیز حلقه ای است که بعد از او حلقه دیگری خواهد آمد، این خود به خود صورت خواهد گرفت چه ما بخواهیم و چه نخواهیم. قهرا از نظر مارکس "روشنفکر" یعنی گروه وابسته به طبقه کارگر، نه طبقه جوان در مقابل طبقه کهنسال، یعنی مفهوم نسلی ندارد و نه طبقه تحصیل کرده در مقابل طبقه بی سواد، مفهوم فرهنگی هم ندارد، صرفا مفهوم طبقاتی دارد و بس، ممکن است یک پیر بی سواد چون در طبقه پرولتاریا قرار گرفته است روشنفکر باشد و یک جوان تحصیل کرده چون وضع طبقاتیش جور دیگری اقتضا می کند، وجدان و آگاهی او خواه ناخواه کاذب باشد.
کذب این حرف مارکس از یک طرف در جامعه سرمایه داری روشن شد یعنی سرمایه دار ها عملا کذبش را ثابت کردند، (و از طرف دیگر در جامعه کمونیستی، یعنی) خود کمونیست ها هم عملا کذبش را ثابت کردند منتها کمونیست ها به روی خودشان نیاوردند ولی آنها به روی خودشان آوردند.
این که عرض کردیم که طبقه سرمایه دار کذب این حرف را ثابت کرد از این جهت است که آنها عملا نشان دادند که پیش بینی های مارکس غلط از آب در آمد مثلا او ماشین وار فکر می کرد که پیشرفت ماشین کم کم به فلان مرحله می کشد، بعد سرمایه دار جبرا چنین می کند، بعد چنین بحران ایجاد می شود و بعد انقلاب می شود معلوم شد که نه، سرمایه دار هم می تواند یک روشن بینی ای در کار خودش داشته باشد و با پیش بینی وقایع، جلو انقلاب ها را بگیرد.
انگلستان در مستعمرات خودش با یک پیش بینی و یک آگاهی و یک زیرکی و یک عقل توانست جلو انقلاب ها را بگیرد و بعد استفاده اش را استمرار بدهد، چون پیش بینی کرد، یعنی آگاهیش کاذب نبود و خوب درک کرد قبل از آن که انقلاب رخ بدهد آمد به اینها استقلال داد و بعد از آن، منافعش بیش از پیش تأمین شد.
همچنین دوگل که خودش وابسته به همان طبقات بود آمد به الجزایر استقلال داد و بلکه وقتی هم که به آرای عمومی مراجع کرد اکثریت قریب به اتفاق مردم فرانسه رأی دادند به این که الجزایر آزاد باشد و اکنون ضمن این که الجزایر مستقل شده، منافعی که فرانسه از الجزایر می برد بیش از منافعی است که در دوره استعمار خود می برد.
این نشان می دهد که آگاهی سرمایه دار هم در کار خودش آگاهی کاذبی نیست و به همین دلیل در کشورهایی مثل انگلستان و آمریکا با پیش بینی های خیلی زیرکانه ای که کردند توانستند جلو انقلاب ها را بگیرند. بنابراین، این که مارکس گفته بود طبقه سرمایه دار آگاهیش همه کاذب،خیالات و موهوم است و این طبقه، طبقه مرتجع کوتاه فکری هست و واقعیات را درک نمی کند، معلوم شد اینطور نیست.
اصلاحات لنین بر تعالیم مارکس
مارکس تکیه اش بر روی طبقات بود، چون آگاهی را از طبقه می دانست. اما لنین کار بزرگی که کرد این بود که آمد حزب تشکیل داد و گفت حزب است که باید آگاهی طبقات را منعکس کند. این اصلاحی است در مارکسیسم. از نظر مارکسیسم وجود حزب لغو است. این یک نارسایی در مارکسیسم بود، ولی لنین بدون این که به روی خودش بیاورد که این اصلاحی است در مارکسیسم و تخطئه ای است از مارکسیسم و مکمل آن است، گفت باید حزب وجود داشته باشد. نکته دیگر، مسئله ایدئولوژی داشتن است.
برای مارکس مسئله ایدئولوژی یک ایدئولوژی منظم مرتب مطرح نبود. طبق طرز تفکری که داشت خواه ناخواه این فکر به طور خودکار و طبیعی در افراد پیدا می شد، ولی این که یک ایدئولوژی لازم است، حتی تعلیم و تربیت کمونیسم و این که افراد باید تعلیمات ببینند با تعلیمات مارکس جور در نمی آید. اینها کارهایی بود که لنین کرد و در واقع نبوغ لنین این کارها را کرد و مارکسیسم را لنین در دنیا نجات داد و الا در همان قلمرو خودش هم به کلی از بین رفته بود.