مسیحی ها حساب علم و عقل بشر و حساب ایمان را دو حساب جداگانه می دانند که احیانا ممکن است فرآورده عقل و علم انسان با آنچه که ایمان اقتضا می کند ضد یکدیگر باشد، یعنی عقل بشر بگوید این چنین است، ایمان بگوید چنین نیست ضد آن است، که در اینجا می گویند تو باید عقل خودت را تخطئه کنی و فقط ایمان خودت را بگیری. ایمان، مرحله ای است به این معنا فوق مرحله عقل و فوق مرحله علم. قهرا آنها ایمان را یک امر الهامی و اشراقی می دانند. در قرآن الهام و اشراق مورد انکار قرار نگرفته بلکه تأیید شده است. آن که شما خواندید «العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء؛ علم نوری است که خدا در دل هر که بخواهد قرار می دهد» حدیث است. اتفاقا یک حدیث هم بیشتر نیست. ممکن است کسی بگوید ما حدیث را قبول نداریم. ولی نه، اصلا در خود قرآن مسئله الهام و اشراق و نور معنوی که به قلب انسان القاء می شود، آمده اما نه به این صورت که آن یک حساب دارد و حساب علم و عقل انسان حساب جداگانه است که نتیجه اش این باشد که تو اگر می خواهی به ایمان برسی، عقلت را رها کن.
هماهنگی ایمان و عقل در قرآن:
قرآن هرگز نمی گوید اگر می خواهی ایمان پیدا کنی عقلت را رها کن که مانع ایمان است. قرآن این دو را با یکدیگر منافی نمی بیند، می گوید که تو از طریق عقل خودت قدم بردار و از طریق تهذیب نفس هم قدم بردار و از این دو به یک نتیجه خواهی رسید. قرآن آیاتی دارد که بشر را دعوت به علم یعنی کشف قوانین طبیعت می کند و اینها را مؤیدی برای خدا شناسی می داند، در عین حال این مطلب هم در قرآن هست: «ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا»؛ «اگر تقوای الهی پیشه کنید خداوند در دل شما یک مایه تمیز قرار می دهد.» (انفال/29) این همان نور الهامی است. اما نمی گوید اگر می خواهی به این برسی آن را رها کن. اینکه در شعر آمده است که:
پای استدلالیان چوبین بود *** پای چوبین سخت بی تمکین بود
مؤید همین نظر است. نمی خواهد قائل به ضدیت میان استدلال و اشراق و الهام بشود ولی می گوید آدمی که با اشراق و الهام می رود با پای خودش دارد راه می رود ولی آدمی که با استدلال می رود مثل آدمی است که بخواهد مسافتی را به پای چوبی طی کند و "پای چوبین سخت بی تمکین بود"، پای چوبین در اختیار انسان نیست چون احتمال سقوط و لغزش زیاد است. می خواهد بگوید استدلال خطا پذیر است. او از زبان یک عارف می خواهد به یک فیلسوف بگوید آقای فیلسوف راه فلسفه راه خطا پذیر است، نه اینکه منکر بشود که اصلا این راه اشتباه است. البته پای چوبی از بی پا بودن بهتر است. منکر نیست این مطلب را که با پای چوبین به جایی رفتن از اینکه انسان هیچ پا نداشته باشد بهتر است، اما می گوید پای چوبین هرگز به پای طبیعی انسان نمی رسد. پس او هم آن مطلب را انکار نمی کند. - مطلبی که بنده می خواستم بگویم در جواب مطالبی است که آقای دکتر فرمودند:
پای استدلالیان چوبین بود *** پای چوبین سخت بی تمکین بود
اینکه استدلال، مخالف دین معرفی شده باشد دو جور است: یک بار مطلبی را شما از طریق استدلال می فهمید و یک بار مطلب فهمیده می شود و بعد استدلال به دنبال آن می آید. آنچه که اصالت دارد این طریق دوم است یعنی هیچ وقت یک مخترع ننشسته استدلال بکند برسد به اینکه برق چگونه درست می شود. یک بارقه ای در ذهنش روشن می شود که بعد می رود به دنبال آن استدلال و وسیله پیدا می کند. در هر چیزی که در دنیا کشف شده همین رویه بوده. پاستور ننشسته قبلا استدلال کند، بلکه یک بارقه ای در ذهنش روشن شده که بایستی یک عاملی باشد که مرض را از این مریض به آن یکی ببرد، دنبالش رفته، زحمت کشیده، کشف کرده. یا یک قضیه هندسی این طور نبوده که اول استدلالی به مغز یک نفر خطور کرده بعد صغری و کبری چیده و برایش ثابت شده. این طریقی که ما الآن برای استدلال داریم برای شخصی است که تازه می خواهد یک چیزی یاد بگیرد یعنی ما راه گذشته ها را برای اینکه برای یک نفر روشن باشد از طریق استدلال برایش روشن می کنیم.
در هندسه یک مقدماتی می چینیم بعد یک قضیه را از آن استنتاج می کنیم. این برای یک راه رفته شده است. راهی که کشف شد جلوی شخص می گذارند که به این ترتیب برو جلو. اینکه می گوید: «پای استدلالیان چوبی است» تو اگر بخواهی بنشینی و روی استدلال شخصی خدا را ثابت کنی این برایت فهم نخواهد بود. اول به یک حقایق بزرگ که در عالم هست توجه کن، خدا را درک کن بعد دنبال استدلال برو، این استدلال مؤید آن است. ما یک معلمی داشتیم خدا رحمتش کند مرحوم شد. او به ما ریاضیات درس می داد. تکیه کلامش این بود، می گفت می خواهم شما این مطلب را حس کنید نه اینکه روی استدلال حرف بزنید. ما شاید آن روز پیش خودمان این معلم را تخطئه هم می کردیم ولی حقیقتی است این موضوع که انسان هر چیزی را اول باید حس کند و بعد استدلال مؤیدش می شود در حالی که اگر بدون حس بخواهد چیزی را استدلال کند همان پای چوبین است.
مکتبی هم در دنیا در مسائل الهیات وجود دارد راجع به توأم بودن استدلال و برهان از یک طرف و کشف و الهام از طرف دیگر و معتقدند که این دو باید یکدیگر را تأیید کنند. ملاصدرا خیلی به این حرف معتقد است و می گوید در الهیات کسانی که تنها به استدلال قناعت کرده اند به جایی نرسیده اند و کسانی هم که مدعی کشف و الهام هستند بدون اینکه بتوانند آنچه را که با کشف و الهام مدعی (درک آن) هستند با برهان تأیید کنند، به آنها هم اعتنایی نیست، این دو باید یکدیگر را تأیید کنند. در واقع مثل این است: آنچه که ذوق آن را درک می کند عقل هم آن را دریابد، چون آنچه که انسان به طریق ذوقی و کشفی می گوید مطلبی است که کأنه در قلبش القا شده ولی عقل هم باید با مقیاس خودش آن را اندازه گیری کند و بگوید آنچه را که تو یافتی من اندازه گیری کردم با اندازه گیری من هم درست در آمد. این بیان خوبی است، ولی اینکه مقصود گوینده این شعر این مطلب باشد، اندکی محل تردید است. چون این شعر قبل و بعدش حکایت می کند که مطلب دیگری را می خواهد بگوید. در آن وقتی که این شعر گفته می شده اهل استدلال و اهل کشف دو راه جدا را طی می کردند و همدیگر را تخطئه می کردند.
آنها می گفتند کشفیات شما همه تخیلات است و تخیلاتی پیش خودتان کرده اید که اساسی ندارد، اینها هم می گفتند استدلالات شما همه ضعیف است. بنابراین آنچه در آنجا می گوید، منظورش توأم بودن (راه استدلال و راه اشراق) نیست، به آنها می گوید ای کسانی که راه تقوا و معنویت را کنار گذاشته اید و نمی خواهید از راه عمل به خداوند نزدیک شوید و مرتب می خواهید از راه تفکر و تعقل و استدلال خدا را کشف کنید، مثل شما مثل کسی است که بخواهد مسافتی را با پای چوبی طی کند و آدمی که با پای چوبی می خواهد راهی را برود آن پای چوبی در اختیارش نیست و به همین جهت خطر سقوط و لغزش برایش خیلی زیاد است.