از میان حوادثی که بر عالم اسلام رو آورد، آنچه در ارزیابی بیشتر جلب توجه می کند؛ ضربه های روحی و معنوی است که بر مسلمین وارد آمد. قرآن کریم زیربنای دعوت اسلامی را بر بصیرت و تفکر قرار داده بود و قرآن خود راه اجتهاد و درک عقل را برای مردم باز گذاشته بود.
«فلولا نفر من کل فرقه منهم طائفة لیتفقهوا فی الدین»؛ «پس چرا از هر گروهی از ایشان دسته ای کوچ نمی کنند تا در دین تفقه کنند؟» (توبه/ 122)
درک ساده چیزی را "تفقه" در آن نمی گویند بلکه تفقه درک با اعمال نظر و بصیرت است. «ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا»؛ «اگر تقوای الهی داشته باشید خدا در جان شما نوری قرار می دهد که مایه تشخیص و تمیز شما باشد.» (انفال/ 29)
«و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا»؛ «آنان که در راه ما کوشش کنند ما راه های خود را به آنها می نمایانیم.» (عنکبوت/ 69)
خوارج درست در مقابل این طرز تعلیم قرآنی که می خواست فقه اسلامی برای همیشه متحرک و زنده بماند جمود و رکود را آغاز کردند، معارف اسلامی را مرده و ساکن درک کردند و شکل و صورت ها را نیز به داخل اسلام کشاندند. اسلام هرگز به شکل و صورت و ظاهر زندگی نپرداخته است. تعلیمات اسلامی همه متوجه روح و معنی، و راهی است که بشر را به آن هدف ها و معانی می رساند. اسلام هدف ها و معانی و ارائه طریقه رسیدن به آن هدف ها را در قلمرو خود گرفته و بشر را در غیر این امر آزاد گذاشته است و به این وسیله از هر گونه تصادمی با توسعه تمدن و فرهنگ پرهیز کرده است. در اسلام یک وسیله مادی و یک شکل ظاهری نمی توان یافت که جنبه "تقدس" داشته باشد و مسلمان وظیفه خود بداند که آن شکل و ظاهر را حفظ نماید. از این رو، پرهیز از تصادم با مظاهر توسعه علم و تمدن یکی از جهاتی است که کار انطباق این دین را با مقتضیات زمان آسان کرده و مانع بزرگ جاوید ماندن را از میان بر می دارد.
این همان در هم آمیختن تعقل و تدین است. از طرفی اصول را ثابت و پایدار گرفته و از طرفی آن را از شکل ها جدا کرده است. کلیات را به دست داده است. این کلیات مظاهر گوناگونی دارند و تغییر مظاهر، حقیقت را تغییر نمی دهد. اما تطبیق حقیقت بر مظاهر و مصادیق خود هم آنقدر ساده نیست که کار همه کس باشد بلکه نیازمند درکی عمیق و فهمی صحیح است و خوارج مردمی جامد فکر بودند و ماوراء آنچه می شنیدند یارای درک نداشتند و لذا وقتی امام علی (ع)، ابن عباس را فرستاد تا با آنها احتجاج کند به وی گفت: «لا تخاصمهم بالقرآن فان القرآن حمال ذو وجوه تقول و یقولون ولکن حاججهم بالسنة فانهم لن یجدوا عنها محیصا»؛ «با قرآن با آنان استدلال مکن زیرا که قرآن احتمالات و توجیهات بسیار می پذیرد، تو می گویی و آنان می گویند، و لکن با سنت و سخنان پیغمبر با آنان سخن بگو و استدلال کن که صریح است و از آن راه فراری ندارند.» (نهج البلاغه، نامه 77)
یعنی قرآن کلیات است. در مقام احتجاج، آنها چیزی را مصداق می گیرند و استدلال می کنند و تو نیز چیز دیگری را، و این در مقام محاجه و مجادله قهرا نتیجه بخش نیست. آنان، آن مقدار درک ندارند که بتوانند از حقایق قرآن چیزی بفهمند و آنها را با مصادیق راستینش تطبیق دهند بلکه با آنها با سنت سخن بگو که جزئی است و دست روی مصداق گذاشته است. در اینجا حضرت به جمود و خشک مغزی آنان در عین تدینشان اشاره کرده است که نمایشگر انفکاک تعقل از تدین است. خوارج تنها زائیده جهالت و رکود فکری بودند. آنها قدرت تجزیه و تحلیل نداشتند و نمی توانستند کلی را از مصداق جدا کنند. خیال می کردند وقتی حکمیت در موردی اشتباه بوده است دیگر اساس آن باطل و نادرست است و حال آنکه ممکن است اساس آن محکم و صحیح باشد اما اجراء آن در موردی ناروا باشد. و لذا در داستان تحکیم سه مرحله را می بینیم:
1- امام علی (ع) به شهادت تاریخ راضی به حکمیت نبود، پیشنهاد اصحاب معاویه را "مکیده" و "غدر" می دانست و بر این مطلب سخت اصرار داشت و پافشاری می کرد.
2- می گفت اگر بناست شورای تحکیم تشکیل شود، ابوموسی مرد بی تدبیری است و صلاحیت این کار را ندارند، بایست شخص صالحی را انتخاب کرد و خودش ابن عباس و یا مالک اشتر را پیشنهاد می کرد.
3 - اصل حکمیت صحیح است و خطا نیست. در اینجا نیز علی اصرار داشت.
ابوالعباس مبرد در "الکامل فی اللغة و الادب" ج 2، ص 134 می گوید: "علی شخصا با خوارج محاجه کرد و به آنان گفت: شما را به خدا سوگند! آیا هیچکس از شما همچون من با تحکیم مخالف بود؟ گفتند: خدایا! تو شاهدی که نه. گفت: آیا شما مرا وادار نکردید که بپذیرم؟ گفتند: خدایا! تو شاهدی که چرا. گفت: پس چرا با من مخالفت می کنید و مرا طرد کرده اید؟ گفتند: گناهی بزرگ مرتکب شده ایم و باید توبه کنیم. ما توبه کردیم، تو نیز توبه کن. گفت: «استغفر الله من کل ذنب»؛ «از خدا طلب آمرزش می کنم از هر گناهی.»
آنها هم که در حدود شش هزار نفر بودند برگشتند و گفتند که علی توبه کرد و ما منتظریم که فرمان دهد و به طرف شام حرکت کنیم. اشعث بن قیس در محضر او آمد و گفت: مردم می گویند شما تحکیم را گمراهی می دانید و پایداری بر آن را کفر. حضرت منبر رفت و خطبه خواند و گفت: هر کس که خیال می کند من از تحکیم برگشته ام دروغ می گوید و هرکس که آن را گمراهی شمرد خود گمراه تر است. خوارج نیز از مسجد بیرون آمدند و دوباره بر علی شوریدند. حضرت می فرماید این مورد اشتباه بوده است از این نظر که معاویه و اصحابش می خواستند حیله کنند و از این نظر که ابوموسی نالایق می بوده و من هم از اول می گفتم، شما نپذیرفتید و اما این دلیل آن نیست که اساس تحکیم باطل باشد.
اسلام قرآن اجتهاد تاریخ اسلام بصیرت تعقل خوارج جامعه شناسی دین