یکی از ایرادهای خیلی مهمی که بعضی ها به اصطلاح خودشان بر بهشت می گیرند این است که می گویند بهشت اگر همین طوری که قرآن کریم می گوید حقیقت داشته باشد، جای خستگی آوری است، چون انسان باید جایی باشد که یک مقدار داشته باشد، یک مقدار نداشته باشد و به دنبال آنچه که ندارد برود، این جور است که آدم خوش است. یکدفعه انسان در یک محیطی قرار می گیرد که در آن محیط همه چیز را دارد. آنوقت تازه می شود مثل بچه های اعیان و اشراف این دنیا که به قول روسو از همه مردم دیگر از لذت محرومترند، برای اینکه صبح می کند در حالی که تمام وسایل را برای خودش فراهم می بیند، چیزی که نداشته باشد و آرزویش را داشته باشد و بعد به آن برسد و خوشحال بشود ندارد. آن بچه فقیر کفش ندارد، پای لخت خیلی راه رفته، یک جفت کفش که پیدا می کند تا چند شبانه روز آنچنان غرق در وجود و شعف است که حد ندارد. اما آن بچه اشراف و بچه اعیانی که تا چشم باز کرده انواع کفشها را جلوی خودش دیده، هیچ وقت این نداری را احساس نکرده است، لذت کفش داشتن را هیچ وقت احساس نمی کند، لذت لباس نو را احساس نمی کند، لذت اتومبیل سواری، هواپیما سواری را احساس نمی کند، چون هر چه را که فکر کند از همان روز اول داشته است.
این است که زندگیهای اینها زندگیهای کسالت آور می شود. می گویند تازه بهشت می شود مثل زندگی اشراف زاده ها، یک زندگی ای که از اولی که آدم پایش را آنجا می گذارد می بیند همه چیز فراهم است "«فیها ما تشتهیه الانفس و تلذ الاعین؛ آنجا هر چه که نفوس بخواهد و هر چه که چشم لذت ببرد وجود دارد» (زخرف/71)"، تازه می شود زندگی خستگی آور.
جوابش این است که اگر آنچه که در بهشت هست از نوع آن چیزهایی است که در دنیا هست، مطلب از همین قرار است، یعنی اگر از نوع چیزهایی است که با مطلوب واقعی انسان سنخیت ندارد خستگی آور است، ولی دلیل ندارد انسان به چیزی برسد که آن چیز یا عین خواسته نهایی اوست یا پیوندی با خواسته نهایی او دارد (مثل جنبه کرامت اللهی) و از آن خسته شود. انسان به سوی آن هدفی که واقعا می رود، معنی ندارد وقتی که به آن می رسد از هدف خودش تنفر پیدا کند. از چیزی تنفر پیدا می کند که هدفش نیست. قرآن هم ظاهرا برای همین نکته بوده است که این تعبیر را درباره بهشت می کند: «لایبغون عنها حولا؛ از آن جا انتقال نطلبند» (کهف/108) یعنی برعکس نعمتهای دنیا که آدم وقتی داشته باشد خسته می شود، طالب تحول و تغییر و تجدد می شود و می گوید: «لکل جدید لذة»، آنجا دیگر بحث «لکل جدید لذة» مطرح نیست و تحول و تغییر و خستگی و دلزدگی در آنجا وجود ندارد. به هر حال این مسأله، مسأله بسیار جالب توجهی است.
در انسان همین استعداد بی نهایت بزرگ بودن یا آرزوی کمال بی نهایت را داشتن وجود دارد، اعم از اینکه شما این را به صورت آرزوهای پراکنده در نظر بگیرید یا بگویید نه، انسان در عمق شعور و عمق باطن خودش آرزوی کمال بی نهایت را دارد. عجیب بودن انسان این است: انسان در عمق شعور خودش غیر از خدا (که کمال مطلق است) هیچ چیز را نمی خواهد و این انسان به هیچ محدودی راضی نمی شود، و این گنجایش یک گنجایش فوق العاده ای است که با حسابهای مادی هرگز جور درنمی آید. حالا اگر ما تحلیل فرضی قدما را قبول کنیم، این طور تحلیل فرضی می کنند، می گویند: این انسان فلان چیز را می خواهد، ما به او می دهیم، خسته می شود یا نه؟ بله. یک چیز دیگر می دهیم. از آن خسته می شود یا نه؟ بله. یک چیز دیگر و... خسته می شود. ولی اگر به انسان چیزی بدهیم که ماورای آن دیگر چیزی نیست و آن همه چیز است، آن را داشته باشد همه چیز را دارد، باز هم خسته می شود؟ نه، خسته نمی شود.