در واقعه کربلا تعداد کسانی که اباعبدالله، خود را به بالین آنها رسانده است، عده معدودی هستند. دو نفر از آنها افرادی هستند که ظاهرا مسلم است که قبلا برده بوده اند، یعنی برده های آزاد شده بوده اند. اسم یکی از آنها جون بن ابی مالک است که می گویند مولی ابوذر غفاری، یعنی آزاد شده جناب ابوذر غفاری. این شخص سیاه است و ظاهرا از بعد از آزادیش از در خانه اهل بیت پیغمبر دور نشده است یعنی حکم یک خدمتکار را در آن خانه داشته است. در روز عاشورا همین جوان سیاه می آید پیش اباعبدالله می گوید به من هم اجازه جنگ بدهید، حضرت می فرماید: نه، برای تو الان وقت این است که بروی بعد از این در دنیا آقا باشی، اینهمه خدمت که به خانواده ما کرده ای بس است، ما از تو راضی هستیم. او باز التماس و خواهش می کند، حضرت امتناع می کند. بعد این مرد افتاد به پاهای اباعبدالله و شروع کرد به بوسیدن که آقا مرا محروم نفرمائید و بعد جمله ای گفت که اباعبدالله جایز ندانست که به او اجازه ندهد. عرض کرد: آقا فهمیدم که چرا به من اجازه نمی دهید، من کجا و چنین سعادتی کجا، من با این رنگ سیاه و با این خون کثیف و با این بدن متعفن شایسته چنین مقامی نیستم. فرمود: نه، چنین چیزی نیست، به خاطر این نیست، برو. می رود و رجز می خواند، کشته می شود.
اباعبدالله رفت به بالین این مرد، در آنجا دعا کرد، گفت خدایا در آن جهان چهره او را سفید و بوی او را خوش گردان، خدایا او را با ابرار محشور کن. ابرار، مافوق متقین هستند، «ان کتاب الابرار لفی علیین؛ بی تردید کارنامه نیکان در علیین است» (مطففین/ 18). خدایا در آن جهان بین او و آل محمد، شناسایی کامل برقرار کن. آن یکی دیگر، غلام ترکی به نام اسلم بن عمرو است (رومی هم گفته اند) وقتی از روی اسب افتاد، اباعبدالله خودشان را رساندند به بالین او. اینجا دیگر منظره فوق العاده عجیب است. در حالی که این غلام در حال بی هوشی بود، یا روی چشمهایش را خون گرفته بود، اباعبدالله سر او را روی زانوی خودشان قرار دادند و بعد با دست خود خونها را از صورتش، از جلوی چشمانش پاک کردند و در این بین که حال آمد، نگاهی به اباعبدالله کرد و تبسمی نمود. اباعبدالله صورتشان را بر صورت این غلام گذاشتند که این دیگر منحصر به همین غلام است و علی اکبر، درباره کس دیگری، تاریخ، چنین چیزی را ننوشته است، «و وضع خده علی خده؛ صورت خودش را بر صورت او گذاشت» (بحار الانوار، ج 45 ص 30). او آنچنان خوشحال شد که تبسم کرد: فتبسم ثم صار الی ربه رضی الله عنه (بحار الانوار ج 45 ص 30).
گر طبیبانه بیایی بسر بالینم *** به دو عالم ندهم لذت بیماری را
سرش به دامن حسین بود که جان به جان آفرین تسلیم کرد. گفت:
این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست *** روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم