در هنگام مرگ نفس انسان در عالم برزخ، به صورت برزخی و مثالی خود وارد می شود. نفس انسان مدتی در دنیا بوده و با عالم طبع و لذات مادی انس گرفته؛ هر چه با چشم دیده، دل به دنبال او رفته است؛ و هر چه با گوش شنیده و لذت برده، دل به دنبال او رفته است و بالاخره به وسیله حواس پنجگانه نفس با عالم طبع و ماده ارتباط پیدا نموده و از این دریچه ها بهره ها و تمتعات مادیه خود را برده است.
ز دست دیده و دل هر دو فریاد *** که هر چه دیده بیند دل کند یاد
دل همان نفس است که در دنیا بوده و با رنگ و بوی دنیا آشنا شده و عادات و آداب و رسوم مردم دنیا را پیدا کرده و مدتی با آنها درگیر و قوس بوده و از مناظر آنجا لذت برده و روز بروز تعلقش به دنیا زیادتر شده است. حالا می خواهد دنیا را ترک کند و وارد در عالمی گردد که ابدا با آنجا آشنایی نداشته است، در عالمی که با دنیا بهه هیچوجه شباهتی ندارد.
در این دنیا اگر نفس مواد آشنایی خود را با آن عالم تهیه کرده و به اصطلاح برگ و ساز سفر آماده نموده است و با باطن خود آشنایی پیدا کرده است، به راحتی حرکت می کند. و اگر مواد آشنایی با آن عالم را تهیه ننموده، عمرش سپری شده و غریب مانده است، در هنگام رحیل از اینجا رهسپار می شود به دیار غربت، در این صورت سخت می میرد؛ چون غریب است و راه آشنایی هم نمی تواند باز کند. متاعی ندارد که در آنجا قابل عرضه و فروش باشد. متاعی که در آنجا از انسان می خرند و بدین وسیله وجود انسان را گرامی می دارند غیر از متاعی است که در دنیا ارزش دارد و در عالم ماده و غرور بازارش گرم است. در دنیا پول ارزش دارد، طلا و نقره ارزش دارد، جاه و مقام ارزش دارد، مکنت و اعتبارات ارزش دارند، کثرت اقرباء و اولاد و دوستان و کمک کاران ارزش دارند. در آنجا اینها ارزش ندارند. بین انسان و ارحامش اگر رابطه خدایی نباشد بریده می شود و نسبت خویشاوندی بر اساس تقوی و فضیلت است. در آنجا مال به کار نمی آید. اعوان و یاران به درد نمی خورند. آبرو و شخصیت دنیایی، حکومت و سلطنت در آنجا قیمت ندارد و اگر فرضا کسی بتواند اینها را از اینجا با خود ببرد، باز در آنجا قیمت ندارد و بازارش کساد خواهد بود. آن دکان غیر از این دکان و آن بازار غیر از این بازار است.
فرض کنید شما الان که در فصل تابستان هستید و هوا گرم است مقداری یخ دارید که سرمایه شما را تشکیل می دهد؛ این سرمایه در وضعیت و موقعیت فعلی دارای ارزش است، ولی در فصل زمستان قیمت ندارد.
شخصی در فعل نجاری استاد است، منبت کاری، میناکاری و دقایق لطیفه این فن را به خوبی می داند و از هر جهت فن او دارای قیمت است؛ ولی به جایی رفته که در آنجا احتیاج به آهنگر دارند و با قیمت فوق العاده استخدام می کنند. هر چه این نجار بگوید: فن من بسیار خوب است و در محل خود چقدر طالب داشتم، شما در این موقعیت نیز مرا استخدام کنید؛ من چنین و چنان انواع و اقسام ریزه کاری های صنعت نجاری را برای شما به بهترین وجه انجام می دهم و حاضرم با حقوق بسیار کمی قانع باشم. در جواب می گویند: ما به نجار نیازی نداریم، هر چه از صنعت خود تعریف کنی و فن خود را بستایی به درد ما نمی خورد؛ ما آهنگر احتیاج داریم، اگر در فن آهنگری خبرویتی داری فبها و الا وجود تو در اینجا مایه درد سر و معطلی است.
شخصی طبیب است و در فن طب استاد، یک روز می آید در مدرسه فلسفه و می خواهد به عنوان فیلسوف و حکیم خود را جابزند، می گوید: من دانشمندم، زحمت کشیده ام، مطالعه نموده ام، کتاب ها خوانده ام. می گویند: همه این سخنان درست است، ولی اینجا مکتب فلسفه است، ما حکیم و فیلسوف می خواهیم؛ تو در فن طب زحمت کشیده ای و رنج برده ای، تمام رگ های بدن را می شناسی و محلش را دقیقا میدانی و در عمل جراحی هم بسیار استادی، ولی ما نیازی به طبیب و جراح نداریم. تو از علم حکمت و دانستن حقایق اشیاء اطلاعی نداری و در اینجا جای تو نیست.
اعتباراتی که مردم در دنیا دارند و بر اساس آن زندگانی مادی خود را استوار نموده اند، از مال و فرزند و عشیره و تجارت و صناعت و حکومت و امثال ذلک، همه آنها بر محور زندگانی دنیوی دور می زند. وقتی که عالم عوض شد و این زندگانی تبدیل شد، دیگر معقول نیست آنچه از لوازم و خصایص زندگی اول بوده است باز در زندگی دوم، با وجود تغییر موضوع و تبدیل احکام و قوانین و ناموس آن به کار آید. اعتباراتی که در این جهان انسان بر اساس نفس اماره کسب کرده است، در آنجا پروانه ورود ندارد، و آن کالا قاچاق است و در گمرک بین دو عالم که سرحد مرگ است بازجویی نموده و آن را دور می ریزند و اگر کسی بخواهد احیانا با خود ببرد باید در این عالم آنها را به رضای خدا بدهد. مالی را که می خواهد ببرد اینجا بدهد، خود به خود بدان جا میرود و علت این مطلب آنست که به واسطه انفاق دادن در راه خدا، نفس انسان طاهر و ملکوتی می گردد و بعالم حقایق آشنا می شود و این آشنایی در آنجا خریدار دارد. متاع آنجا توحید و عدالت و تقوی و قدم راستین نهادن و با صدق و صفا رفتار کردن و به حقوق غیر تجاوز ننمودن و از دایره عبودیت حضرت معبود قدم بیرون نگذاشتن است.
اگر کسی در دنیا از هر گونه اعتباریات آن بهرمند باشد، مثلا فرزند و عشیره فراوان و اسب های مرصع دارد و شئون او همگی چشمگیر و از نقطه نظر عالم اعتبار قابل توجه است؛ یک فرزندش دکتر است، یکی دیگر مهندس، یک قصر ییلاقی دارد و یک قصر قشلاقی؛ در آنجا می گوید: فرزند من دکتر است، می گویند: برای ما چه آوردی؟ ما دل پاک می خواهیم، عقیده پاک می خواهیم. می گوید: فرزند دیگر من مهندس است، می گویند: چقدر در دنیا انفاق کردی و با این فرزند مهندس چه قدم خیری برای مردم بر محور رضای خدا برداشتی؟ می گوید: من قصر داشتم، می گویند: آیا آن قصر را محل رفت و آمد و قضای حوایج مردم قرار دادی و آن را محل و ملجأ یتیمان و مستمندان و نیازمندان و سفره گسترده گرسنگان نمودی، یا نه در آن را بستی و فقط برای اطفای شهوت و تمتع از لذات شهویه خود قرار دادی؟
اینجا عالم توحید است، اینجا عالم عدل است، اینجا عالم حساب است، اینجا عالم جزا و عکس العمل کردارهای پسندیده یا زشتی است که در دنیا نمودی.
اینجا نه خاک است، نه هوا، نه خنده و شادی مادی، نه گریه و اندوه طبعی، نه فرزند، نه پدر، نه مادر، نه طایفه، نه طلا و نقره؛ هرچه از اینها به عنوان رشوه بدهی تا تو را از نتایج اعمال زشت خود بر کنار دارند فایده ای ندارد، چیزی که برای ما فایده دارد طهارت باطن و تزکیه اخلاق و کردار پسندیده است. چقدر علم آوردی؟ چقدر حلم آوردی؟ چقدر عبودیت خدا را نمودی؟ چقدر با نماز و روزه و جهاد و حج و امر به معروف و نهی از منکر و زکات و خمس و صدقات و صله رحم و بر آوردن حوایج برادران دینی و ایثار و محبت و ولایت حق داران و پیشوایان دینی، با مناظر موجوده در این عالم آشنایی پیدا کردی؟ به هر مقدار که از این متاع ها آورده ای قدمت مبارک است، اهلا و سهلا، بفرما در اینجا به خوشی و خرمی. ولی آن کسی که آشنایی با آن عالم پیدا نکرده و غریب است، چشمان ملکوتیش کور است، یک قدم بخواهد حرکت کند مواجه با هلاکت خواهد شد.