در موضوع علل حادثه کربلا بحثهایی از نظر تاریخی هست. قدر مسلم این است که یکی از علل آن (نمی خواهم بگویم تمام علت این است)، عنادی بود که این مردم با امیرالمؤمنین امام علی (ع) داشتند. عناد و دشمنی ای که با علی (ع) داشتند یک عامل بود برای اینکه فرزندش امام حسین (ع) را شهید کنند، یعنی در درجه اول به یاری آن حضرت نیایند و در درجه بعد دشمنش که از آنها دعوت کند به سوی او بشتابند. آن احقاد و کینه هایی که از جنگ بدر و احد و حنین و جاهای دیگر داشتند در آن زمانهایی که پدرهای اینها همه کافر بودند و شمشیر به روی اسلام می کشیدند و علی (ع) در رأس آن مؤمنین قلیلی بود که از اسلام دفاع می کردند و چقدر از پدران اینها به دست علی (ع) به درک واصل شدند، (باعث شده بود که) اینها بعدها هم که مسلمان شده بودند کینه علی را در دل داشتند. حتی عده ای می آمدند و می گفتند: یا علی ما قبول داریم که تو برای خلافت از همه شایسته تری و تو باید خلیفه بشوی، ولی تو نباید خلیفه بشوی، زمینه نداری، مگر نمی دانی که قریش روی حسابهای گذشته چقدر با تو دشمن اند!
این قضیه در یک منظره و در یک تابلو در روز عاشورا عجیب منعکس است و در تابلوی دیگر در مجلس عبیدالله بن زیاد. آن تابلو روز عاشورایش در یکی از اتمام حجت های امام حسین (ع) است. می دانیم که ایشان چندین بار به زبانها و بیانهای مختلف برای مردم صحبت کردند، اتمام حجت کردند که برای کسی شبهه ای باقی نماند، که مکرر شنیده ایم و نمی خواهم نقل کنم. می فرمود آخر چرا، به چه جهت، به چه حسابی، روی چه مقیاسی از مقیاسهای اسلامی که شما خودتان را مسلمان می دانید به جنگ من آمده اید و خون مرا مباح شمرده اید؟ یک یک برمی شمرد. یک مسلمان یا باید قاتل باشد و خون ناحقی را ریخته باشد یا بدعتی در دین ایجاد کرده باشد یا چنین کرده باشد تا بتوانند خونش را بریزند. در یکی از آن صحبت ها وقتی که تمام راه ها را ذکر کرد و راهها را بر آنها بست فرمود پس چه علتی در کار است؟ جوابی نداشتند بدهند. یکی از آنها باطنش را آشکار کرد، گفت: حسین! هیچ یک از این علل شرعی که تو می گویی در کار نیست، یک مسئله دیگر است: «بغضا منا لابیک»؛ به خاطر دشمنی ای است که با پدرت داریم. گفته اند که اسم مبارک علی (ع) را شنید شروع کرد بلند بلند گریستن.
این است که اباعبدالله در روز عاشورا روی افتخار به علی (ع) خیلی تکیه می کند. با اینکه افراد دشمن هر چه بود مسلمان بودند، پیغمبر را قبول داشتند و باید حضرت سیدالشهداء همه افتخارش به پیغمبر باشد (با پدرش که اینها سرو کاری ندارند) ولی چون آنها چنین حرفی را زدند ایشان می گفت من به این پدر افتخار می کنم:
انا الحسین بن علی *** الیت ان لاانثنی
احمی عیالات ابی *** امضی علی دین النبی
جزو رجزهایی که می خواند این بود که من حسین فرزند علی بن ابی طالب ام. افتخارم به علی است. سوگند یاد کرده ام که انعطافی نپذیرم، تسلیم نشوم و نخواهم شد. از خاندان پدرم حمایت خواهم کرد و با دین جدم از دنیا خواهم رفت. در یکی دیگر از رجزهای روز عاشورا که یک رجز به اصطلاح «طویل» است ایشان در وسط میدان ایستادند و این شعرها را خواندند:
انا بن علی الطهر من آل هاشم *** کفانی بهذا مفخرا حین افخر
چه می گویید شما؟! من پسر علی پاکم از بنی هاشم، اگر هیچ افتخاری در دنیا نمی داشتم جز این که پسر علی هستم همین برای من کافی بود.
امام سجاد در مجلس ابن زیاد
اما آنچه که در کوفه بود: وقتی که اسرا را وارد مجلس ابن زیاد کردند چشم پسر زیاد به امام سجاد (ع) افتاد. می دانیم که ایشان در ایامی که در کربلا بودند بیمار بودند و شدید هم بیمار بودند. این نام «بیمار» که به ایشان داده شده است نه به اعتبار همه عمر است، به اعتبار این است که همان چند روز بیمار بودند. ولی آنها که به بیمار و غیر بیمار ابقاء نمی کردند، بیمار را هم با غل و زنجیر وارد مجلس ابن زیاد کردند. نگاهش که به ایشان افتاد، مثل اینکه انتظار نداشت پسر بزرگی از اباعبدالله زنده باشد، با یک تکبر و تفرعن خیلی زیادی پرسید که تو کی هستی؟ فرمود: انا علی بن الحسین من علی پسر حسینم. گفت: ''الیس الله قتل علی بن الحسین فی کربلاء؟ ''مگر خدا علی بن الحسین را در کربلا نکشت؟ فرمود: من برادری داشتم به نام علی، سپاهیان تو او را کشتند. گفت: خیر، خدا کشت. فرمود: نه، سپاهیان تو کشتند. گفت: نه، خدا کشت. فرمود: «الله یتوفی الانفس حین موتها»؛ «به یک معنی قبض روح همه مردم در دست خداست» (زمر/42) ناراحت شد که حسین اسم بچه هایش را علی گذاشته؛ از بس که با علی دشمن است! گفت: علی و علی و علی. بابای تو اسم بچه هایش را همواره علی می گذارد: علی، علی، علی! علی بزرگتر، علی کوچکتر، علی وسط، علی چنین! فرمود: پدر من از بس پدر خودش را دوست می دارد و به پدرش ارادت و اخلاص می ورزد، اسم پدرش را روی بچه هایش می گذارد. این حرف خیلی معنا داشت. یعنی به عکس شما که پدرانتان برایتان ننگ اند.
چند جمله دیگر همین طور گفت ولی انتظار نداشت که این جوان علیل و بیمار سخنی بگوید. او انتظار سکوت داشت ولی دید حرفهایش را خیلی قوی جواب می دهد. فورا فریاد کرد که جلاد بیا گردن این را بزن. چرا این را زنده پیش من آوردند؟ تا این جمله را گفت، زینب کبری (س) از جا حرکت کرد، دست انداخت به گردن علی بن الحسین علیه السلام و فرمود: پسر زیاد! نمی توانی گردن این را بزنی مگر اینکه قبلا گردن من را زده باشی. اینجا بود که ابن زیاد یک نگاهی کرد و گفت: «عجبا للرحم» سبحان الله! اینها چقدر یکدیگر را دوست می دارند. گفت: به خدا قسم شک ندارم که این راست می گوید. یقین دارم که اگر بخواهم این را گردن بزنم اول باید گردن این زن را بزنم.
تاریخ اسلام امام علی (ع) حوادث تاریخی مورخان جنگ رذایل اخلاقی