متفکران معاصر جهان عرب، در موضوع فلسفه اسلامی، از جهات گوناگون مواضع مختلفی ابراز داشته اند از جمله:
دکتر جمیل صلیبا در کتاب خود تحت عنوان تاریخ الفلسفة العربیه پس از ذکر علاقه و دلایل دکتر ابراهیم مدکور در استفاده از عنوان الفلسفة الاسلامیه می نویسد: ولی ما با این همه، برای این فلسفه عنوان، «الفلسفة العربیة» را بر می گزینیم زیرا:
1- اگر ما بخواهیم از عنوان «فلسفه اسلامی» استفاده کنیم مجبور خواهیم شد که تمامی کتابهایی را که فلاسفه مسلمان به زبانهای گوناگون فارسی و هندی و ترکی نوشته اند داخل در این مباحث کنیم.
2- این فلسفه تنها ثمره افکار مسلمانان نیست بلکه تعدادی از پیروان ادیان دیگر از مسیحی و یهودی و صابئی نیز در تکوین آنها سهم داشته اند.
3- اسلام که به عنوان عامل پیدایش این فلسفه شناخته می شود یک دین عربی است و قرآن عربی است و پیامبر آن عربی است و روح آن عربی است.
4- این فلسفه به زبان عربی نگاشته شده است و البته مقصود از عربی بودن این فلسفه آن نیست که این فلسفه تنها وابسته و مدیون نژاد عربی است بلکه مقصود تنها این است که رشد و تکامل آن در فرهنگ عربی صورت گرفته است. زبان عربی زبان متفکران عالم اسلامی شد همانطور که زبان لاتین زبان متفکران قرون وسطایی غرب گردید. آیا برای مثال اگر فارابی فلسفه خود را به زبان ترکی که در زمان وی رایج بود می نوشت امکان اینکه شخصیت و نمودی در عالم فلسفه داشته باشد داشت؟ و اگر فلاسفه مسلمان غیر عرب چنین آثار جاودانی از خود باقی گذاشتند این به جهت اینکه از این یا آن نژاد بوده اند نبوده است بلکه بازگشت آن به فرهنگ عربی است که از آن متأثر بودند و البته چه این فلسفه را فلسفه عربی یا فلسفه اسلامی بنامیم تفاوتی در این واقعیت نمی کند که این فلسفه به زبان عربی نگاشته شده و در عالم اسلام رشد کرده است پس یا این فلسفه فلسفه ای عربی با نقش و صیغه اسلامی است و یا فلسفه ای اسلامی که به زبان عربی نگاشته شده است و در هر صورت لامشاحة فی الاصطلاح.
ضعف استدلال دکتر جمیل صلیبا روشن تر از آن است که بحث زیادی را به طلبد و اشاره اجمالی به آنها کافی است که به ترتیب ذکر می کنیم:
1- استدلال اول ایشان مانند این است که کسی بگوید ما به "فلسفه غرب" فرضا، باید "فلسفه انگلیسی" بگوییم و در مقام اعتراض به وی که "غرب" مساوی ممالک انگلیسی زبان نیست بگوید که در این صورت ما بگوییم و در مقام اعتراض به وی که "غرب" مساوی ممالک انگلیسی زبان نیست بگوید که در این صورت ما باید فلسفه آلمانی و فلاسفه فرانسوی و یا ایتالیایی زبان و غیره را نیز مطالعه کنیم، که خوب پاسخ خیلی روشن است بله! مطالعه کنید!
2- پاسخ استدلال دوم ایشان این است که اگر چه در تکوین و پیدایش فلسفه در عالم اسلام بعضی از مترجمین از ادیان دیگر نقش داشته اند که عمدتا مسیحیان نسطوری و یا یعقوبی بوده اند و یا احیانا ایرانی و زرتشتی و غیره، ولی اولا اینکه تعدادی مترجم علوم یونانی از پیروان ادیان دیگر بوده اند ضرری به فلسفه اسلامی نمی زند چون فلسفه اسلامی متن این ترجمه ها نیست، و ثانیا این اشکال اگر بخواهد خیلی جدی مطرح شود در مورد اصل این کتابهای ترجمه شده یعنی کتب فلسفه یونانی مطرح است که مولفان آنها قطعا مسلمان نبوده اند و لذا صورت مسئله این می شود که بگوییم فلسفه یونانی یا فلسفه اسلامی، مگر اینکه نظر مولف این باشد که "فلسفه عربی" چیزی جز فلسفه یونانی به زبان عربی نیست! و اما اینکه در فرهنگ اسلامی چند فیلسوف درجه سوم مانند موسی بن میمون و یا احیانا ابوالبرکات بغدادی داشته ایم که یا اسماء یهودی بوده اند و یا بیشتر عمر خود را یهودی بوده اند و از این قبیل موارد نادر، این هم لطمه ای به اصالت فلسفه اسلامی نمی زند، چون منظور از فلسفه اسلامی، چنانکه بعد خواهیم گفت، این نیست که همه فلاسفه آن مسلمان شرعی و یا مومن و متدین بوده باشند، اگر چه عمدتا و غالب آنان چنین اند، بلکه مقصود متفکران است که در فضای فرهنگ اسلامی تنفس فکری و روحی نموده و مأخذ اندیشه و تفکر خود را خواه و ناخواه از این فرهنگ اخذ نموده اند.
3- و اما استدلال سوم و چهارم آقای دکتر صلیبا از دو استدلال پیشین شگفت انگیزتر است. ایشان می گویند که اسلام که عامل پیدایش این فلسفه است یک «دین عربی است» و «قرآن عربی است» و «پیامبر آن عربی است» و «روح آن عربی است». باید از ایشان پرسید که «کدام عربی»؟ آیا این همان عربی است که ابن خلدون مورخ شهیر اسلامی، یا به قول ایشان عربی! در مقدمه مشهور خویش فصلی می گشاید در اینکه بیشتر دانشمندان در اسلام از غیر عرب (عجم) هستند و در آن می نویسد:
از شگفتی هایی که واقعیت دارد این است که بیشتر دانشوران ملت اسلام خواه در علوم شرعی و خواه در دانشهای عقلی به جز در موارد نادری غیر عرب اند و سبب آن این است که در آغاز ظهور این مذهب به مقتضای احوال سادگی و بادیه نشینی در میان ملت اسلام، دانش و صناعتی وجود نداشت... در صنایع شهرنشینان ممارست می کنند و عرب از همه مردم دورتر از صنایع می باشد. پس علوم هم از آئین های شهریان به شمار می رفت و عرب از آنها و بازار رایج آنها دور بود و در آن عهد مردم شهری عبارت از عجمان یا کسانی مشابه و نظایر آنان بودند از قبیل موالی و اهالی شهرهای بزرگی که در آن روزگار در تمدن و کیفیات آن مانند صنایع و پیشه ها از ایشان تبعیت می کردند. چه ایرانیان به علت تمدن راسخی که از آغاز تشکیل دولت فارس داشته اند بر این استوارتر و تواناتر بودند. چنانکه صاحب صناعت نحو سیبویه و پس از او فارسی و به دنبال آن زجاج بود و همه آنها از لحاظ نژاد (عجم) به شمار می رفتند. لیکن تربیت آنان در محیط زبان عربی بود و آنان زیان را در مهد تربیت آمیزش با عرب آموختند و آن را به صورت قوانین و فنی درآوردند که آیندگان از آن بهره مند شوند. همچنین بیشتر دانندگان حدیث که آنها را برای اهل اسلام حفظ کرده بودند عجمی بودند یا از لحاظ زبان و مهد تربیت عجم به شمار می آمدند (زیرا فنون در عراق و نواحی نزدیک آن توسعه یافته بود) و همه عالمان اصول فقه چنانکه می دانی و هم کلیه علمای علم کلام و همچنین بیشتر مفسران عجمی بوده اند و به جز عجمیان کسی به حفظ و تدوین علم قیام نکرد و از این رو مصداق گفتار پیامبر (ص)، پدید آمد که فرمود "اگر دانش بر گردن آسمان در آویزد قومی از مردم فارس بدان نائل می آیند و آن را به دست می آورند". آری باید از آقای دکتر صلیبا و هم رأیان ایشان پرسید این "عربیتی" که به زعم ایشان "اسلام" و یا "پیامبر" و "دین" را "عربی" ساخته است کدام است؟ آیا در فضائل این "عرب بدون اسلام" باید به تحلیل های متعصبانه مستشرقانی مانند ارنست رنان گوش سپرد یا به تمجیدهای! تاریخ نگار نابغه عالم اسلام ابن خلدون؟ اگر چه موضوع این مقاله بررسی مسئله اسلامیت و عربیت و نسبت آن با فرهنگ و تمدن اسلامی نیست و به این موضوع به شکل استطرادی و در جنب بحث فلسفه اسلامی می پردازد ولی از آنجا که متاسفانه هنوز که هنوز است برادران متفکر و صاحب نظران عالم اندیشه و فلسفه در جهان عرب علیرغم آنکه خود مدت های طولانی زخم خورده تیرهای مسموم تحلیل گران نژاد پرست و ضد عرب و ضد اسلام غربی بوده و هستند و به زحمت فراوان توانسته اند گریبان خود را از پاره ای از این تفسیرها رها کنند. ولی معهذا می بینیم که این برادران خود در مقام تجلیل از فرهنگ و فلسفه اسلامی بیانی آکنده از تعصبات نژادی و جاهلیت عربی دارند. به این دلیل و به دلیل فوایدی که از این بحث در موضوع مقاله حاصل خواهد شد، کلام یکی از دیگر نویسندگان معاصر عرب را در این باره بررسی می کنیم. آقای دکتر محمد عبدالرحمن مرحبا که همچون سایر همردیفان خود دکترای فلسفه از دانشگاه پاریس بوده و نیز استاد کرسی فلسفه در دانشگاه بیروت و صاحب تالیفات عدیده و از جمله کتاب مشهوری در تاریخ فلسفه اسلامی است، که کتاب نسبتا مفیدی است. علیرغم اینکه در ارزیابی خود از مسئله فلسفه اسلامی و عربی سعی بلیغی مبذول داشته و حتی الامکان زوایای مختلف بحث را مورد نظر قرار داده نیز از سردرد نالیده است که:
حق این است که حمله بر عرب، آنچنان که روشن است حمله ای قدیمی است. در نظر ما، این تهاجم بر ضد فلسفه اسلامی و فکر اسلامی، چیزی جز استمرار جریان ضد عربی (شعوبی) نیست که منکر نقش عرب در جریان تمدن بشری و رسالت انسانی است. و می گوید که تمدن عربی و اسلامی چیزی جز اقتباس و برگرفته از تمدن ملل غیر عرب (عجم) نیست و با این تحلیل می خواهد اعتماد به نفس ملت عرب را دستخوش طوفان تردید ساخته و راه را بر تسلط استعمارگران که از دیرباز در این سرزمین ها سکنی گزیده اند هموارتر سازد. وی نیز ضمن اذعان به نقش ملل دیگر در فلسفه و فرهنگ اسلامی به درستی بیان می کند که هیچ فرهنگ و تمدنی نیست که مدیون گذشتگان خود و نیز سایر فرهنگ ها و ملل عالم نباشد، بلکه مهم آن است که آیا فیلسوف و یا فرهنگ مورد بحث پس از اخذ از دیگران تا چه اندازه خود از قدرت خلاقیت و ابداع و سازمان دهی معلومات متفرقه در یک دستگاه منسجم فکری برخوردار است. آری، وی پس از آنکه طی صفحات بسیار کوشیده است حق هر عاملی را در تشکیل و ظهور یک فرهنگ به جای خود بیان کند و نیز پس از آنکه بحث در مسئله نامیدن فلسفه در عالم اسلام، به فلسفه اسلامی یا فلسفه عربی را بی ثمر و از قبیل مباحث لفظی دانسته است ولی با این حال گاه در توصیف فلسفه اسلامی می نویسد: اگر چه در فرهنگ اسلامی جریانات مختلفی دست به دست یکدیگر داده و با یکدیگر تاثیر و تأثر داشته اند ولی معهذا در این فرهنگ گیاه جدید و پاکیزه ای روئیده است که نه یونانی است و نه فارسی و نه هندی... بلکه آن یک گیاه عربی اسلامی است که دارای ویژگی های خاص خود می باشد که قابل تقلیل به هیچ یک از فرهنگ های مزبور نیست. ما نیز اگر چه با اصل تعبیر وی دال بر هویت ویژه و یگانه فلسفه اسلامی که بر هیچ یک از فرهنگ های دیگر منطبق نیست موافقیم، ولی سخن ما در این است که چگونه وی نیز که دم از رهایی از تعصب نژادی و قومی می زند و از آثار شوم شعوبی گری ضد عرب می نالد، باز از فلسفه اسلامی به گیاه عربی اسلامی یاد می کند و نیز فراتر از این تعبیر آنگاه که می خواهد برای هر یک از دو تعبیر فلسفه عربی و فلسفه اسلامی توجیه و محملی ذکر کند می گوید:
و بسیار افراد دیگری از نژادها و ملل مختلف که در تشکیل فرهنگ و فلسفه اسلامی مشارکت داشته اند، ولی همه آنها با روح و عقل و احساس عربی رشد و نمو یافتند و نمایندگان فرهنگ و فکر عربی بودند کما اینکه اسلام خود زائیده نبوغ عربی است و در بیشترین اصول و بخش های خود مدیون نبوغ عربی است. و این اسلام علیرغم نفوذ تمام عوامل بیرونی در آن و نیز علیرغم همه جریانات و عناصر بیگانه ای که در آن جذب و مقهور آن گردیده است، اعم از عناصر مخرب یا سازنده، در عین حال بر تارک آن اثر عمیقی از نبوغ عربی قرار دارد و تلالوه اشراق جوشان و بی وقفه این نبوغ عربی از درخشان ترین اشراقات آن است. البته جناب مولف سپس از نظریه مقابل نیز دلجویی کرده و می نویسد:
و عکس این معنا هم صحیح است. زیرا اگر کتب فلسفه یا به طور کلی کتب اسلامی به زبان عربی نگاشته شده است در واقع کسانی که این کتابها را نوشته اند، خود را به اسلام نزدیک کردند و در سایه اسلام زندگی کردند و در فضای اسلام تنفس کردند و از الگو و ارزش هایی که اسلام به آنها می خواند تغذیه روحی و معنوی کردند. اسلام الگو و پیشوای آنها در آنچه حس می کردند و می نگاشتند بود و قرآن دعوت کننده ایشان بود که به آن بشارت داده شده بودند و در نغمه های دل انگیر آن خود را متنعم می یافتند و محور تمامی علو عقلی و نقلی در سرزمین های اسلامی فقط قرآن بود و فهم قرآن و خدمت به اهداف قرآنی، مضاف بر اینکه اسلام تنها یک دین نیست بلکه یک دین و یک تمدن است.
اینجاست آن چیزی که می گوییم برادران متفکر عرب ما در قرن بیستم هنوز در چنبره تعصب جاهلی عربی گرفتارند و هنوز نژادپرستی اموی، که بر سر اسلام آورد آنچه را که آورد، دست از فکر و اندیشه این مردان اندیشه و تفکر برنداشته است. آنها که از شعوبی گری در تاریخ اسلام می نالند باید بدانند که شعوبی گری تنها ناشی از ظلم و جور بنی امیه و بنی عباس نبوده است بلکه ریشه ای عمیق نیز در تفکر پان عربیسم و تعصب نژادی دارد که علیرغم صدها جمله و عبارت روشنفکرانه و ظاهر الصلاح سرانجام این تعصب جاهلی از پس قرون و اعصار سربرآورده ندا می دهد «کما ان الاسلام نفسه ولید العبقریة العربیة و یدین باعظم منجزاته للعبقریة العربیة»، به گونه ای که هر گونه تلاش مولف محترم را برای تزکیه «عروبة» از نژاد پرستی و تعصب جاهلی نقش بر آب می کند به نحوی که ناگزیر از ادای سخنان متناقض و بی محتواست مانند اینکه:
پس جوهر "عروبت" محدوده جغرافیایی و یا زبانی نیست بلکه یک جوهره فرهنگی اجتماعی دارد. پس "عربیت" به معنای انتساب به یک نژاد معین نمی باشد بلکه اشتراک در تمدن مشخص و در تجربه تاریخی و عقلانی است که دارای آرمان ها و اهداف و مفاهیم مخصوص به خود است. همه اینها برای ما مؤکد این معناست که جدایی میان فلسفه عربی و فلسفه اسلامی یک جدایی سست و بی بنیاد است. ملتهایی که عرب بر آنها حکم فرما گردید به فضل زبان عربی و دین اسلامی توأمان، با یکدیگر متحد شدند و تحت تأثیر نیروی شخصیت عربی و روح بی همتای عربی، و قوه اسلام و روح اسلام، در یک وحدت فرهنگی ذوب شدند، فرهنگ و تمدنی با آنچنان پیوند و انجامی که نمی توان در آن بین آنچه به اسلام برمی گردد و آنچه به "عربیت" بر می گردد تمایزی قائل شد.
البته اینکه مولف از فرهنگ و تمدن عظیم اسلامی سخن می گوید برای هیچ مسلمان و حتی غیر مسلمان منصفی قابل انکار و تردید نیست، ولی اینکه عناصر تشکیل دهنده این تمدن و فرهنگ عظیم را دین اسلام از طرفی و روح یگانه عربی از سوی دیگر می داند به غایت سست و بی بنیاد است. پر روشن است که اگر قرار باشد در مقابل دین اسلام و تعالیم قرآن کریم و سنت رسول اکرم (ص)، (و نیز در نظر ما شیعیان تعالیم خاص و سنت ویژه ائمه معصومین (ع)) عامل دیگری برای تشکیل یک فرهنگ ذکر کنیم، آیا آن عامل روح یگانه و بی همتای عربی است؟ آیا این روح همان است که ابن خلدون آن را روح بداوت و بادیه نشینی و دوری از فرهنگ و تمدن ذکر می کند؟ آیا جز این است که مولف محترم خود «عرب ما قبل اسلام را غیر از عرب ما بعد اسلام می خواند»؟ انصافا اگر قرار باشد به جز اسلام امری را به عنوان عامل قوام بخش فرهنگ و تمدن عظیم اسلامی بدانیم، آیا باید این عامل را در میان خصایص حاملان علم در فرهنگ و تمدن اسلامی، که به گفته دوست و دشمن جز شیعیان و ایرانیان نیستند، بدانیم و یا در شکل قالبی و صوری زبان عربی؟ البته که زبان عربی برای هر مسلمان مقدس است و به نظر نگارنده بدون تردید باید برای یک مسلمان از زبان مادری وی محترم تر و عزیزتر باشد چرا که زبان وحی است. زبان حیات و سرچشمه نور است، ولی همه اینها ثانیا و بالعرض به زبان عربی منسوب می شود و اولا و بالذات متعلق به وحی است و به پیامبر اکرم (ص)، و اولیای معصومین (ع)، از آن حیث که عرب بوده اند والا اگر وحی به زبان چینی هم نازل شده بود و پیامبر و اولیای ما نژاد زرد هم می بودند آن زبان و آن قوم برای ما عزیز و محترم بودند.
پس اولا زبان عربی نیز فخر و ارج خود را از جهت انتساب به اسلام و روحی دارد و نه بالعکس، و ثانیا اصولا عامل زبان در پیدایش یک فرهنگ و تمدن چه نقشی جز یک ابزار حداقل در مورد زبانهای زنده دنیا، می تواند داشته باشد و به همین نکته گویا دکتر صلیبا نظر داشته است آنجا که در استدلال چهارم خود می گوید مثلا اگر فارابی فلسفه خود را به زبان ترکی می نوشت آیا جایگاهی در عالم اسلام پیدا می کرد؟ پاسخ خیلی ساده است، نه! ولی آیا این فخری برای زبان عربی یا هر زبان غالب دیگری که بر یک گروه از اقوام و ملل به دلایل مختلف نظامی و اجتماعی و فرهنگی سلطه داشته باشد، به شمار می رود؟ البته اگر در زمان فارابی زبان ترکی بر عالم اسلام مسلط بود حتما فارابی و ابن سینا به زبان ترکی می نوشتند، اما این چنین فارابی و ابن سینا به زبان ترکی می نوشتند، اما این چنین نبوده است ولی آیا به این دلیل باید فلسفه فارابی را فلسفه عربی بخوانیم؟ این مانند آن است که چون دکارت عمده آثار خود را به زبان لاتین نگاشته است پس فلسفه او را لاتینی بخوانیم و ثالثا به فرض هم که زبان مدخلیتی ویژه در خلق و ایجاد بعضی از صور فرهنگی مانند شعر و ادبیات داشته باشد، این مسئله در محدوده فلسفه و مباحث عقلی که حداکثر دوری از مباحث و مواد تخیلی دارد به حداقل ممکن کاهش می یابد. سخن در این باب به درازا کشید و به طور خلاصه برادران متفکر و صاحب نظر ما در جهان عرب، که به دلایل جامعه شناسانه، روان شناسانه و ... سعی می کنند با اهمیت دادن به عامل «عروبت» در کنار اسلام، جایگاه ویژه ای جدا و مستقل از اسلام برای عربیت دست و پا کنند، در واقع «بر سر شاخ بن می برند». چون که با اسلام، عربیت هم البته عزت و شرافت ویژه خود را برای همه ملل مسلمان داشته و خواهد داشت، ولی بدون اسلام، یا به طور استقلال و به عنوان عاملی در عرض اسلامیت، از عربیت چیزی جز افتخار تکلم و تکتب مسلمین به این زبان عاید آنها نخواهد شد.