براى مورخانى که با خلفاى اموى سر و کار دارند، شخصیت عمربن عبدالعزیز که از سال 99 تا 101 هجرى خلافت کرد برجسته مى نماید. زیرا در مقایسه با آنها و البته نه دیگران، او از ویژگیهایى برخوردار بود. ابن اثیر مى گوید با مطالعاتى که در روش ملوک دارد، بعد از خلفاى راشدین کسى نیکوتر از سیرت او نیافته است. معمولا وى را به عنوان پنجمین خلیفه از خلفاى راشدین مى شمرند. احتمالا این نقل از امام باقر (ع) نیز درست باشد که او نجیب بنى امیه است! گفته شده او زمانى که در مدینه حاکم بود، با علماى حدیث و فقه حشر و نشرى داشته و لذا خود نیز عالم به حدیث و فقه بوده است. گرچه خود او مى گفت این علم را تنها زمانى که در مدینه بوده داشته، اما وقتى به شام رفته (به خلافت رسیده) همه آنها را فراموش کرده است! بیشترین زحمت را براى رساندن او به خلافت، رجاء بن حیوة متحمل شد که یکى از علماى وابسته به دربار امویان بود و پیشتر درباره او اشاراتى داشتیم.
براى شناخت این خلیفه و سیاستى که او در جامعه اسلامى در پیش گرفت، صرف نظر از اینکه آیا در کردار خویش انگیزه سیاسى داشته یا دینى، مى توان به یک نکته مهم توجه داشت و آن اینکه عمربن عبدالعزیز کوشید تا وضع متعادلى در جامعه ایجاد کرده و حکومت خویش را نه بر پایه فشار و استبداد، بلکه بر اساس این تعادل قرار دهد. سمت اصلى این تعادل توجه داشتن به ارزشهاى مقبول در جامعه اسلامى است. رعایت احکام و سنن دینى، حفظ حرمت شخصیتهاى محبوب، لااقل براى برخى از گروهها، واداشتن عمال به دست کشیدن از ظلم و اجحاف به مردم و ارائه یک تصویر مذهبى از خلافت خود. به احتمال عمربن عبدالعزیز بر این باور بود که وضع موجود به رعت سبب نابودى امویان خواهد شد و تنها یک اصلاح اساسى است که مى تواند اوضاع را به نفع امویان تثبیت کند. به هر روى بهتر است مرورى بر برخوردهاى او با گروهها داشته باشیم. در اینجا مى کوشیم تا این برخورد را در ابعاد مختلفش نشان دهیم.
مواجه با شیعیان، مقدم داشتن عنوان فوق بر عناوین دیگر بدین معنا نیست که عمربن عبدالعزیز تمایل بیشترى به رفتار مناسب با شیعیان داشت. در عین حال گفتنى است که برخى از منابع متمایل به شیعه کوشیده اند تا این تمایل او را احتمالا تا سرحد اعتقاد اصیل او به امام على (ع) نشان دهند. شاید هم در ذکر این برخوردها قصد آن داشته اند تا نشان دهند خلفاى دیگر به حقوقى که عمربن عبدالعزیز براى اهل بیت مى شناخته، بى توجهى کرده اند. از جمله اقدامات عمر دوم، حذف سنت زشتى بود که خلفاى اموى، از معاویه به بعد، آن را ترویج مى کردند و آن دشنام دادن به امام على (ع) بود که در خطبه ها به صورت رسمى و عمومى صورت مى گرفت. گفته شده او نیز در اوان زندگى خویش چنین عملى را انجام مى داد. اما پس از چندى متوجه خطاى خویش شد و پس از آن همیشه از امام على (ع) به نیکى یاد مى کرد. او با به دست گرفتن خلافت نه تنها خود این سنت را ترک کرد، بلکه به همه عمال خویش نوشت که چنین کارى را ترک نمایند. در هر حال طبق مصادر تاریخى در اینکه عمربن عبدالعزیز چنین کارى را صورت داده تردیدى وجود ندارد. در اینباره شاعر شیعى، کثیر عزه، اشعارى در مدح عمربن عبدالعزیز و در حضور او خواند و از جمله گفت:
ولیت فلم تشتم علیا *** و لم تخف بریا و لم تتبع مقالة مجرم
تکلمت بالحق المبین *** و انما تبین آیات الهدى بالتکلم
کار حکومت را به دست گرفتى و على را دشنام ندادى، از هیچ چیز نهراسیده و گفتار هیچ مجرمى را در پى نگرفتى. تو آشکارا، به حق سخن گفتى و آیات خدا با این سخن گفتن روشن گردید. آنچه در برخى از نقل ها آمده، نشان مى دهد که او بتدریج شناختش در حق امام على (ع) فزونى یافته است، بخصوص اینکه او در خزائن شام نامه هاى امام على (ع) را نیز یافته و آنها را براى مردم ظاهر کرده است. از او نقل شده که مى گفت: «ازهد الناس فى الدنیا على». در اینکه آیا واقعا جرات ابراز این برخورد را، در حالى که در میان امویان بوده و با کمک آنها بر سر کار آمده، داشته است یا نه، نمى توان قضاوت صریح کرد. هر چند اگر همه نقل ها در این باب کنار هم گذاشته شود، احتمال صحت در آن وجود خواهد داشت. این برخوردها در حالى است که ولید بن عبدالملک بر روى منبر در برابر حدیث منزلت از رسول خدا (ص)، نقل مى کرد که به على (ع) فرمود: منزلت تو نسبت به من، همانند قارون نسبت به موسى است! روایتى دیگر از احترام وى به امام باقر (ع) حکایت مى کند.
مورد دیگر مساله باز گرداندن فدک به فاطمیان بود. فدک از جمله غنائمى بود که بدون جنگ به دست آمد و به صورت خالصه رسول الله (ص) شد و حضرت آن را به فاطمه (س) دادند. اما بعدها به دلایل واهى از او گرفته شد. بازگرداندن فدک به علویان نشانه اى بر بطلان راى خلفاى اول و دوم بود. این در حالى است که عمربن عبدالعزیز خود را پایبند فقهى مى کرد که بخش عمده آن سیره خلیفه دوم بود. چنین حرکتى از سوى او توسط بعضى از محققین این گونه تعبیر شده که او چنانکه گفته شده، تابع خلیفه دوم نبوده، بلکه از خود نیز آرایى داشته است. ابن اثیر کوشیده با بى توجهى و حتى ایجاد گمراهى در اینکه فدک در عصر خلفاى راشدین در دست چه کسى بوده، انحراف را از زمان معاویه مطرح کند که او فدک را به مروان بن حکم بخشید!در حالى که طبق نقل هاى صریح دیگرى این عمل از سوى عثمان سر زد. چنان که در آوردن آن از دست اهل بیت از همان ابتداى خلافت خلیفه اول بود. در عین حال ابن اثیر مى نویسد: زمانى که عمربن عبدالعزیز بر سر کار آمد، آن را به دست اولاد فاطمه (ع) داد که بعدها باز از آنها گرفته شد، گرچه مامون به آنها بازپس داد. عنایت او به فرزندان فاطمه (ع) از اخبار دیگرى نیز به دست مى آید. زمانى به والى خویش در مدینه نوشت تا ده هزار دینار را در بین اولاد على بن ابى طالب (ع) تقسیم کند. والى در پاسخ نوشت که او در میان قبایل مختلفى فرزند دارد. خلیفه به او نوشت تا پول را در میان اولاد على (ع) از فاطمه تقسیم کند. ابوالفرج اصفهانى نمونه هایى از توجه او را نسبت به عبدالله بن حسن بن حسن بن على (ع) آورده است. زمانى که خلیفه در این زمینه مورد اعتراض قرار گرفت، گفت که به طور موثق از رسول الله (ص) شنیده که: «انما فاطمة بضعة منى یسرنى من یسرها». و سپس نیز گفت: «لیس احد من بنى هاشم الا و له شفاعة». زمانى نیز که یکى از موالى امام على (ع) نزد او آمد، و پس از معرفى خود، خلیفه او را شناخت، روى زمین نشست و گفت: «انا و الله مولى على». و پس از آن این حدیث را از رسول الله (ص) نقل کرد: «من کنت مولاه فهذا على مولاه». شدت و غلظت این نقل ها با توجه به موقعیت خلیفه، تردیدى ایجاد مى کند هر چند ضعیف. اما شیعیان بعدها به خاطر چنین حرکاتى از عمربن عبدالعزیز، که به تواتر شنیده بودند، کوشیدند تا با اشعارى او را بستایند. سید رضى در شعرى مى گوید:
یابن عبد العزیز لو بکت العین *** فتى من امیة لبکیتک
غیر انى اقول انک قد طبت *** و ان لم یطب و لم یذک بیتک
انت نزهتنا عن السب القذ *** ف فلو امکن الجزاء جزیتک
اى فرزند عبد العزیز! اگر بنا باشد چشم بر یکى از جوانان بنى امیه بگرید، بر تو خواهد گریست. من مى گویم که تو پاک شدى، گرچه خاندان تو پاک نشده است. تو ما را از دشنام و تهمت پاک گردانیدى، اگر ممکن بود تو را پاداش مى دادم. باید توجه به این نکته نیز داشت که اصولا جانشینان امویان، کسانى جز علویان نبودند. اعتناى به آنها و فرونشاندن خشم و کینه پیشین آنها، مى توانست در مجموع را حرکت اصلاحى عمر دوم، به قصد تثبیت بنى امیه کار ساز باشد. درست در همین زمان دعوت بنى هاشم، که البته هدایت کننده آن بنى عباس بودند، آغاز شد، عمربن عبدالعزیز کوشید تا چنین زمینه هایى را از بین برده و با معقول کردن حکومت تداوم دولت امویان را ضمین کند. برخورد با خوارج، گروه دیگرى نیز که خطر عمده اى براى امویان محسوب مى شدند، خوارج بودند. کسانى که همواره با شورشهاى خویش براى حاکمان اموى دردسر ایجاد مى کردند و آنها هیچگاه نتوانستند خوارج را به طور کامل قلع و قمع کنند. در سال صد هجرى خوارج در عراق خروج کردند و پس از درگیرى با سپاه اعزامى حاکم عراق، آنها را شکست دادند. پس از مدتى مجددا سپاهى اعزام گردید. در عین حال عمربن عبدالعزیز مطابق همان سیاست پیشین خویش به رهبر خوارج، که شخصى به نام بسطام از قبیله بنى یشکر بود، نوشت: به من خبر رسیده که تو به خاطر خدا و رسول خروج کرده اى. تو در این باره از من اولاتر نیستى. بیا با یکدیگر مناظره کنیم. اگر حق با ما بود، تو نیز همانند سایر مردم آن را بپذیر و اگر حق با توست، ما در کار خویش نظر خواهیم کرد. بسطام پذیرفت و دو نفر را براى مذاکره فرستاد.
طبرى در این نقل، جز بحث کوتاهى در مورد اینکه از نظر خوارج بیعت با یزیدبن عبدالملک صحیح نیست و پاسخ عمربن عبدالعزیز به اینکه این کار به دست او نبوده و باید بیشتر فکر کند، بحث را خاتمه داده است. او همچنین آورده به همین سبب بود که آل مروان از ترس او را مسموم کردند. اما مسعودى روایت خویش را به صورت مستند و مفصل آورده است. خوارج ضمن تایید اینکه سیرت خلیفه مطابق عدل و احسان است (حداقل به صورت جدل) به او مى گویند که در این صورت او مخالف رفتار خاندان خود عمل کرده و کار آنها را ظلم مى داند. پس اگر چنین است، باید آنها را لعن کرده و از آنان بیزارى بجوید. عمر کوشید تا با مثالى به صورت جدل آنها را محکوم کند. او گفت: آیا آنها ابوبکر و عمر را قبول دارند. خوارج گفتند: آرى. عمر گفت: ابوبکر با مرتدین جنگ کرد و اسیر گرفت. اما زمانى که عمر بر سر کار آمد، اسرا را آزاد کرد. یعنى کار ابوبکر را اشتباه دانست. اما آیا از آنها بیزارى جست. خوارج گفتند: خیر. او نمونه دیگرى از رفتارهاى متضاد خود خوارج را مثال زد و همین پرسش را کرد که آیا آنها از یکدیگر بیزارى جسته اند؟او گفت که به همین دلیل او نیز حاضر نیست خاندان خود را لعن کند و از آنها بیزارى بجوید. یکى از دو خارجى پذیرفت و نزد خوارج برنگشت، اما دیگرى بازگشت. مسعودى در ادامه مى افزاید که اخبار دیگرى نیز در مورد روابط بین عمربن عبدالعزیز و خوارج وجود دارد. همچنین مناظرات و نیز رد و بدل شدن نامه هایى چند، که آنها را در کتاب خویش به نام اخبار الزمان و کتب دیگر خود آورده است. روشن است که این اعمال و حرکات در طول دو سال و اندى حکومت، بر طبق یک سیاست معین صورت مى گرفته تا خوارج انگیزه لازم را براى تحرک از دست داده و مزاحم آرامش جامعه نشوند. برخورد با ظلم و اجحاف به مردم، حرکت دیگر عمربن عبدالعزیز در مورد کاهش فشارى بود که از ناحیه حکام بر مردم اعمال مى گردید. بخصوص بدبینى مردم سبت به حکومت، که همیشه صفراء و بیضاء غنائم را براى خود بر مى داشته و زمینهاى زیادى را در ملک خویش در آورده بودند، مى توانست انفجارى را در جامعه ایجاد کرده و مردم را به سمت مخالفین، اعم از خوارج یا شیعیان و یا قیامهایى نظیر قیام عبدالرحمان بن اشعث سوق دهد. لذا خلیفه از بنى امیه شروع کرد و آنچه را آنها از دیگران غصب کرده بودند، از آنها باز پس گرفت و به صاحبانش داد. در عین حال احتیاط را از دست نداد و از آنچه از املاک در دست امویان بود، چیزى نگرفت و حتى بر عطایاى شامیان، که پشتوانه اصلى حکومت بنى امیه بودند، افزود. در حالى که بر عطایاى عراق چیزى زیاد نکرد. روشن است که او نمى خواست و نمى توانست این کار را انجام دهد. زیرا در آن صورت بنى امیه از ریشه جدا مى شدند. اما در کنار آن امکان داشت تا فشار از روى دوش دیگران برداشته شود. از کسانى که فشار و حقارت را تحمل مى کردند، مردم عراق بودند. نه تنها موالى ایرانى که همیشه جز در حکومت امام على (ع)، مورد ظلم و تحقیر قرار گرفته بودند، بلکه عربهاى عراق نیز در حاکمیت حجاج و اصولا بنى امیه فشار زیادى را متحمل شده بودند. طبرى نامه اى را نقل کرده است که عمربن عبدالعزیز درباره اهل کوفه به والى آن نوشته است: آنها در معرض بلا و فشار و ستم در معرض سنت خبیثه حکام سوء بوده اند، در حالى که قوام دین به عدل و احسان است. سپس به حاکم کوفه دستور داد تا از مردم بینوا به اندازه طاقتشان گرفته و حتى از ثروتمندان جز خراج چیزى نگیرد. از مردم مزد مالیات بگیران را نگیرند، هدایاى نوروز و مهرگان و پولهایى را که تحت عنوان دراهم النکاح یا ثمن الصحف و یا اجور البیوت گرفته مى شد، مطالبه نکنند. همچنین از کسانى که مسلمان شده اند خراج نگیرند. نامه فوق نشان مى دهد که حکام بنى امیه تحت عناوین مختلفى به غارت مردم مى پرداختند و حتى از آیینهاى محلى زردتشتیان، که جشن نوروز و مهرگان بود، سوء استفاده مى کردند و از آنها هدایایى در این روزها طلب مى کردند. کارى که منصور عباسى نیز تنها به همین هدف، یعنى گرفتن هدایاى نوروزى، انجام مى داده و امام کاظم (ع) اهمیت دادن به این روزها را بقایاى آثار زردتشتى مى دانست.
نکته مهم دیگر، گرفتن خراج و جزیه از کسانى بود که حتى اسلام آورده بودند. این کار را حجاج معمول کرده بود تا جبران کمبودهاى بیت المال را بکند، زیرا با مسلمان شدن تعداد زیادى از مردم و کاهش خراج، او دچار مشکلات مالى شده بود. اما عمربن عبدالعزیز با رفع جزیه از کسانى که مسلمان شده اند، چیزى که سبب اصلى پیوستن عده زیادى از موالى به عبدالرحمان بن اشعث شده بود- سعى کرد تا از به وجود آمدن مجدد این شورش ها جلوگیرى کند. در ظاهر نیز برداشتن خراج و جزیه از تازه مسلمانان موجب گسترش اسلام مى گردید. در سال 77 که بکیر بن وشاح، علیه امیة بن عبدالله، والى خراسان، شورش کرد (آن زمان امیه به بخارى براى جنگ رفته بود و این طرف، بکیر علیه او در خراسان قیام کرد) وحشت داشت که مبادا تعداد نیروهایش اندک باشد و نتواند در برابر امیه ایستادگى کند. اما به او گفته شد که کافى است منادى او در میان مردم ندا دهد که هر کس اسلام را پذیرفت، از خراج بخشوده خواهد بود، در آن صورت خواهد دید که پنجاه هزار نفر که در اطاعت بهتر از دیگران هستند، به سراغ او خواهند آمد.
آشکار است که چگونه در حکومت حجاج عملا با این سختگیرى رشد اسلام متوقف گردید بود. عمربن عبدالعزیز در سیاستى که در پیش گرفته بود، همین اقدام را کرد. زمانى که دو نفر از خراسان نزد او آمدند، یکى عرب و دیگرى از موالى، آنکه از موالى بود به او گفت اى خلیفه! بیست هزار نفر از موالى در کنار اعراب به جنگ با کفار مشغولند، در حالى که سهمى از غنائم به آنها داده نمى شود. نظیر همین تعداد نیز از اهل ذمه مسلمان شده اند، اما خراج همچنان از آنان گرفته مى شود. عمربن عبدالعزیز به حاکم خراسان، جراح بن عبدالله، نوشت هر کس به سوى قبله مى ایستد، خراج را از او بردارد. مردم نیز به سرعت به اسلام روى آوردند. در مورد بربرهاى مغرب نیز نظیر همین برخورد صورت گرفته که بلاذرى آن را نقل کرده است. در میان خطبه ها و نامه هایى که از او نقل شده، نمونه هاى فراوانى از توجه به مسائل دینى و زهد دیده شده است. گرچه ممکن است در این باره افراط فراوان شده باشد، تا لااقل دفاعى از بنى امیه در مجموع صورت بگیرد، اما به طور کلى نمى توان منکر آنها گردید. دیده شده او را تا سرحد اولیا بالا برده اند، اما واقعیت این است که او تنها در قیاس با سایر حکام اموى مى تواند مورد توجه قرار بگیرد. او بالاخره در میان یک خاندان اموى حکومت مى کرد و تلاشش براى استحکام چنین نظامى بود. خالد بن ربعى نقل کرده که من در تورات خوانده ام آسمانها و زمین چهل روز در سوگ عمر بن عبدالعزیز گریه مى کنند. پیداست که از این طریق نیز حتى در ساختن ضیلت براى او تلاش شده است.
از جمله تلاشهاى علمى عمربن عبدالعزیز این بود که مساله کتابت حدیث را براى اولین بار به عنوان خلیفه مطرح کرد. گرچه بعدها نیز دیگران بى توجهى کردند. او به امراى لشکرى خودنوشت تا علم علماى خود را براى او بنویسند. زهرى که همدوره با عمربن عبدالعزیز و از علماى وابسته به امویان بود، اولین کسى است که نوشتن حدیث را آغاز کرد. او خود مى گوید که عمربن عبدالعزیز به او دستور نوشتن احادیث و فرستادن نسخه هاى آن احادیث را به شهرها داده است. در نقل دیگرى آمده که او به ابوبکربن محمدبن حزم انصارى که از محدثین و حاکم مدینه از طرف عمربن عبدالعزیز بود، نوشت: هر چه از احادیث پیامبر (ص) نزد او هست، نوشته و نیز آنچه از عمر نقل شده نیز ضمیمه آن کند و براى او بفرستد. زیرا وحشت دارد که احادیث پیامبر (ص) از بین برود. او شبیه همین مطلب را به مردم مدینه نیز نوشته است. به هر حال هر چند این حرکت مثبتى بود، اما تا اواسط قرن سوم نیز هنوز بسیارى از محدثین علاقه به نوشتن نداشتند، و این ضربت بزرگى بر پیکر سنت پیامبر (ص) در میان اهل سنت به حساب مى آمد. عمربن عبدالعزیز در رجب سال 101 هجرى درگذشت و کار خلافت باز به دست یزید بن عبدالملک، که از پیروان همان سیاست ظلم و اجحاف و فشار بود، افتاد. نقلى که در مورد مسمومیت او از طرف بنى امیه آمده، گرچه احتمالش مى رود، اما تنها به صورت یک نقل است که بر پایه حدسیات مى باشد.