نخستین «هجرت مسلمانان» به حبشه بود، و آن هنگامی بود که فشار مشرکان مکه و آزار آنان بر مسلمین از حد گذشت ناچار گروه کثیری از آنها به اذن پیامبر (ص) راهی حبشه شدند و سلطان حبشه آنها را پناه داد و در نهایت امنیت در آنجا می زیستند، و همین امر از یک سو، سبب نفوذ تدریجی اسلام در حبشه، و از سوی دیگر سبب نفوذ اسلام در مکه شد زیرا دیگران نیز می توانستند ایمان بیاورید و در صورت فشار مشرکان، راهی حبشه شوند. «ابن هشام» در تاریخ معروف خود می نویسد: هنگامی که قریش مشاهده کردند که یاران رسول خدا (ص) در سرزمیمن حبشه در امن و امان زندگی می کنند و آن را خطری برای آینده خود احساس کردند- به مشورت پرداختند و قرار بر این شد که دو نفر از افراد زیرک و فعال انتخاب کرده، نزد «نجاشی» بفرستند تا مسلمانان را از حبشه به مکه بازگردانند، و در آنجا فشارهای بیشتری بر آنان وارد کنند. «عبدالله بن ابی ربیعه» و «عمرو بن عاص» را با هدایایی برای نجاشی و فرماندهان لشکرش فرستادند و دستور دادند که قبل از آنکه با نجاشی سخن بگویند هدایای فرماندهان را به آنها برسانند، سپس با هدایای مخصوص نزد نجاشی بیایند و تقاضا کنند مسلمانان را بدون پرس وجو و سوال به آنها بسپارند، آنها چنین کردند و قبلا ذهن فرماندهان را از این مساله پر کردند که به کشور سلطان شما عده ای از جوانان سبک مغز ما پناهنده شده اند، دست از آیین خود برداشته و در آیین شما نیز وارد نشدند، یک دین ساختگی بدعت گذاردند که نه برای ما و نه برای شما آشنا نیست، و اشراف قوم ما، ما را به سوی سلطان شما فرستادند تا آنها را بازگرداند، هرگاه سلطان با شما سخن گفت شما این نظر را تایید کنید که قبل از حرف زدن مسلمانان، آنها را به ما بسپارند، چرا که طایفه ما به وضع آنها آشناترند.
فرماندهان لشکر نجاشی این پیشنهاد را پذیرفتند، سپس آن دو فرستاده قریش نزد سلطان حبشه آمدند و آن مطالب را گفتند فرماندهان نیز آن دو را تصدیق کرده گفتند: راست می گویند آنها افراد خود را بهتر از ما می شناسند. نجاشی خشمگین شد، گفت امکان ندارد گروهی را که به کشور من پناه آورده اند و آن را بر مناطق دیگر ترحیج داده اند، به دست دشمنانشان بسپارم، مگر اینکه آنها را بخوانم و تحقیق کنم، اگر مطلب آنگونه باشد که این دو می گویند، به آنها تحویلشان می دهم و اگر غیر از آن باشد آنها را با خوشرفتاری در پناه خود می گیرم. دستور داد از مسلمانان دعوت به عمل آورند. نجاشی «اسقفها» و علمای بزرگ مسیحیت را با کتابهای مذهبی نیز برای این مجلس فرا خواند. در آن مجلس بزرگ نجاشی از مسلمانان پرسید این دینی که شما غیر از آیین قوم خود پذیرفته اید که مغایر با دین ما و همه ادیان جهان است چیست؟
«جعفر بن ابیطالب» لب به سخن گشود و گفت: ای زمامدار! ما قومی اهل جاهلیت بودیم، بتها را پرستش می کردیم، گوشت مردار را می خوردیم، کارهای زشت و قبیحی انجام می دادیم، پیوند خویشاوندی را قطع، و پناهندگی را به فراموشی می سپردیم، و نیرومندان ضعیفان را می خوردند و نابود می کردند. ما بر این حال بودیم تا اینکه خداوند «پیامبری» از ما به سوی ما فرستاد که نسب او را به خوبی می شناختیم و به صدق و امانت و پاکدامنی او ایمان داشتیم، او ما را به خداوند یگانه دعوت کرد، و دستور داد پرستش سنگها و بتها را که آیین نیاکان ما بود رها کنیم، به ما دستور داد راست بگوییم، ادای امانت کنیم، صله رحم بجا آوریم، به همسایگان نیکی نماییم و از گناهان زشت و سخنان باطل و خوردن مال یتیم و تهمت به افراد پاکدامن نهی کرد، به ما دستور داد خدای یگانه را بپرستیم و شریکی برای او قرار ندهیم، به ما دستور داد نماز بخوانیم و زکات بدهیم و روزه بگیریم... (همچنین سایر دستورات اسلام را برشمرد). ما سخن او را تصدیق کردیم و به او ایمان آوردیم و از او پیروی نمودیم ولی قوم ما بر ما تعدی کردند و شکنجه ها دادند و اصرار داشتند ما را از آیین توحید به عبادت بتها بازگردانند، و نیز اصرار داشتند که همان آلودگیهای سابق را حلال بشمریم، هنگامی که ما را مقهور و مورد ستم قرار دادند و بر ما تنگ گرفتند، ما چاره ای جز این ندیدیم که به کشور شما پناهنده شویم، و شما را بر دیگران ترجیح دهیم، و امید ما این بود که در پناه شما مورد ستم واقع نشویم.
نجاشی به او گفت: آیا چیزی از کتاب آسمانی او با تو هست؟ جعفر گفت: آری. نجاشی گفت بخوان. جعفر آیات آغاز سوره مریم را بر او تلاوت کرد: «کهیعص ذکر رحمت ربک عبده زکریا.... ». این آیات که با فصاحت و بلاغت خاصی داستان مریم و تولد مسیح (ع) را که مورد علاقه نجاشی و اهل حبشه بود، به زیباترین وجهی مشخص می کند در دل نجاشی بسیار اثر کرد، تا آنجا که نجاشی گریه کرد، به قدری که محاسن او تر شد، اسقفها و علمای مسیحی نیز آنچنان گریستند که کتب آسمانی که در دست آنها بود از اشک چشمشان تر شد! نجاشی رو به حضار کرد و گفت: «این به خدا، همان چیزی است که بر عیسی (ع) نازل شد، هر دو از نور واحدی است» سپس به آن دو نفر گفت: «به خدا سوگند آنها را هرگز به دست شما نمی سپارم». و به این ترتیب نمایندگان قریش، بعد از آن همه نقشه های شیطانی و هزینه ها، شکست خوردند و ناکام برگشتند.