مبانى فكرى و فلسفى تمدن و فرهنگ غرب

برخى از مهمترین ارکان و خصایص فرهنگ و تمدن غرب در چند سده اخیر (بعد از رنسانس) عبارتند از:

اومانیسم (مکتب اصالت انسان)

یکى از مهمترین ارکان تمدن غربى، اومانیسم است. بر اساس تاریخ فلسفه، اومانیسم یک مذهب و مکتب خاص فلسفى محسوب نمى شود بلکه بیشتر یک جریان فکرى و فلسفى خاص است که از عصر رنسانس به بعد در تاریخ فلسفه و تمدن غرب، تظاهر عینى یافته است، اگر چه قبل از رنسانس نیز اومانیسم تظاهرات ذهنى و جزئى داشته است. در واقع این نوع تفکر ریشه در طبع انسانى دارد زیرا انسان طبعا مایل است خود را مقیاس همه چیز بداند. (این گفته پروتاگوراس را به یاد داشته باشیم که مى گفت انسان مقیاس همه چیز است.) بنابراین اومانیسم، تظاهر خودخواهى و خود محورى انسان در این جهان است که بعد از رنسانس و خصوصا پس از تضعیف اعتقادات دینى در غرب، امکان ظهور و بروز بیشترى پیدا کرده است. بر مبناى تاریخى مى توان گفت اومانیسم محصول روى گرداندن نیروهاى اجتماعى از سنت هاى اسکولاستیک کلیسایى قرون وسطى و روى آوردن به جهان انسانى نوین است. نمایندگان دوران رنسانس مى کوشیدند مفهوم انسان گمشده دورانهاى باستانى را دوباره کشف کنند. در این دوره اندیشه و عقل جزئى، فضایى آزادتر و گسترده تر براى پرواز خودآفریده و شعر و هنر عرصه اى وسیع تر پیدا کرده بود.
اکنون انسان مرکزى بود که همه چیز در پیرامون وى گرد آمده بود. انسان پى برده بود که خواست و اراده او در آفرینش شخصیت و حال و آینده و همچنین جهان اجتماعیش نقش اول را به عهده دارد. به همین جهت دیگر سرنوشت خود را تعیین شده به وسیله نیرو یا نیروهایى بیرون از جهان محسوس نمى دانست. انسان پیش از هر چیز بر خود تکیه مى کرد و سپس به جهان پیرامون خود!
بزرگترین اندیشمندان عصر رنسانس همواره درباره مفهوم ارجمندى انسان سخن مى گفتند و مى نوشتند و این درست واکنشى بود در برابر مفهوم کلیسایى سده هاى میانه از انسان که وى را موجودى ناچیز و بیچاره و به دنبال افسانه «گناه نخستین» موجودى گناه زده و گناهکار مى دانستند که امکان رستگارى وى اندک است و سرنوشت او از قبل در تقدیر الهى معین شده است. به این ترتیب متفکران رنسانس مى کوشیدند «ارزش گمشده انسان را براى او باز یافته و به وى بازگردانند به همین جهت در هنر آن دوران به بعد خصوصا در نقاشى و مجسمه سازى، پیکر انسان و طبیعت پیرامون وى، ویژگى و تشخص محسوسى مى یابند. اکنون با ظهور اومانیسم، همه چیز زمینى شده است حتى تصاویر موجودات آسمانى نیز در قالبهاى پررنگ و لمس شدنى زمینى درآمده اند.»
اما اومانیسم تنها به حوزه احیاى ارزشهاى انسانى و به فعلیت رساندن امکانات و استعدادهاى بالقوه او محدود نشد بلکه در جهان بینى اومانیستى انسان در مصدر خدایى نشسته، به عنوان دائر مدار همه کائنات تلقى گشت. به این سبب مى تواند و باید عالم را مسخر خویش سازد. (دقت شود که به هیچ وجه نباید اینگونه تفکر را با بحث خلیفة الله بودن انسان در جهان بینى اسلامى خلط نماییم زیرا در اومانیسم نهایت بعد از حق مطرح است در حالى که خلیفة اللهى نهایت قرب است به حق) «به این ترتیب در عصر جدید، بشر تازه اى با اغراض و مقاصد نوین ظهور کرده است. او مى خواهد عالم را تغییر دهد و بر آن مسلط و مستولى شود و در جستجوى روش این استیلاست که فلسفه، به روش تبدیل مى شود و روش اساس علم جدید قرار مى گیرد و به تدریج که اساس اومانیسم و بشر انگارى در فلسفه جدید مستحکم مى شد، علم تجربى هم که صورت ریاضى به خود گرفته بود، بسط مى یافت. (براى اطلاع بیشتر مى توان به فلسفه و آراى دکارت و آثار او از جمله کتاب گفتار در روش مراجعه کرد.) پس علم جدید با تغییرى که در تفکر بشر و مقام او در عالم رخ داده، مناسبت دارد.»
این بشر از آن حیث که تصرف در عالم مى کند، با وجود موجودات و نفس الامر کارى ندارد و نباید داشته باشد (نظر کانت در باب عدم امکان شناخت نفس الامر و نومن را به یاد داشته باشیم) بلکه به مدد احکامى که صورت ریاضى دارد، طرحى را که براى تغییر و تصرف در افکنده واقعیت مى بخشد. به این ترتیب قدرت مدارى و به تبع آن سلطه، نتیجه طبیعى دیدگاه اومانیستى محسوب مى گردد. این سلطه و استیلا با تغییر معنى و ماهیت آدم و عالم آغاز مى شود و با بسط علوم جدید و فرآورده آن یعنى تکنولوژى گسترش مى یابد، به همین جهت علم و تکنولوژى مهمترین ابزار سلطه فرهنگ و تمدن غرب به شمار مى آیند که البته هر روز به شکلى و در قالبى متناسب با زمان، جهت سلطه و استیلا بر طبیعت و اقوام و ملل به کار گرفته مى شوند. درروزگار ما نیز که «عصر ارتباطات» نام گرفته است سلطه فرهنگ غرب از طریق ابزارهاى تکنولوژیکى فرهنگى به ویژه ماهواره ها و وسایل ارتباط جمعى نفوذ و گسترش هر چه بیشتر مى یابد.

آزادى یا سراب آزادى

یکى از خصایص فرهنگ غرب به ادعاى غربیها، آزادى و آزاد اندیشى است. خصوصا بر اساس دیدگاههاى اومانیستى، انسان به عنوان موجودى آزاد و مختار تلقى مى شود و اکثر نحله هاى اومانیستى که تقریبا شامل تمام مکاتب و ایسم هاى جدید غربى مى گردد، به نوعى خود را پرچمدار آزادى معرفى مى کنند. اما این آزادى چیست و حد و مرزش کدام است؟ در پاسخ به این سؤال باید توجه داشت که «آزادى و اختیار در زمره چیزهایى نیست که در یک تمدن به انسان داده شود و در تمدنى دیگر، کاملا انسان از آن محروم گردد بلکه مى توان گفت در هر دوره اى از تاریخ و به طور کلى در هر تمدنى، وجود بشر به نوعى در نظر گرفته مى شود و امکانات او بستگى به همین نحوه وجود او دارد. در تمدن غربى هم، بشر وجودى پیدا کرده است که مقتضى علم و فعل و عمل معینى است. این بشر مى تواند و باید به نفع خود در عالم تصرف کند و حدود آزادى او نیز همین است. پس این آزادى به معنایى است که رومانتیکها و لیبرالهاى اخلاقى مى گویند و از آن تعبیر به استقلال در آرا، عقاید، افکار و فعل و عمل مى کنند.»
البته در تمدن جدید کسى را به جرم رد عقاید دینى مجازات نمى کنند. گرچه آزادى در اعراض از دیانت وجود دارد اما آیا آزادى در دیندارى هم وجود دارد؟ اگرچه ظاهرا چنین است و ادعا مى شود که همه مردم صرف نظر از تعلقات دینى و نژادى و قومى و... مى توانند در سایه تمدن جدید، همزیستى مسالمت آمیز داشته باشند اما این تعلقات، تا وقتى قابل تحمل است که صرفا جنبه ظاهرى و رسمى داشته باشد و آثار جدى بر آن مترتب نباشد وگرنه تفکر دینى به معناى واقعى در تمدن جدید قابل تحمل نیست. اگر چه اظهار نظر در باب عقاید دینى ظاهرا مانع قانونى ندارد اما صاحب چنین اعتقاداتى در حقیقت غریب و بیگانه است و آراى همگانى که از طریق رسانه هاى ارتباط جمعى یکسو شده در جهت الحاد است، مجالى براى بروز جدى چنین عقایدى باقى نمى گذارد.
پس آزادى در دوره جدید در واقع آزادى در رد کردن هر آن چیزى است که در دایره اصول تمدن جدید غرب واقع نمى شود. «در این راستا حتى پژوهندگان علوم اجتماعى نیز وقتى تاریخ را تاریخ آزادى مى خوانند و تحقق آزادى مطلق را در آینده بشر قطعى مى انگارند، از حد توصیف وقایع خارج شده و به عالم اوهام مى روند; زیرا بشر جدید، وجودى منحل در کار و کارپردازى و عقل معاش شده است و به تمام امور حتى به خود و آزادى خویش نیز از این وجهه نظر مى نگرد.»
همچنین آزاد اندیشى در فرهنگ غرب صرفا نسبت به بندگى آداب دینى و سنن گذشتگان لحاظ مى شود و چنین آزاداندیشى نیز مورد حمد و ستایش قرار مى گیرد. اما سؤال اینجاست که این بشر، آزاد شده است که بسته به که و چه باشد؟ پاسخ غرب این است که او دیگر بستگى به غیر ندارد و رسته از دین و گذشته و بسته به خویش است. اما در این بستگى به خویشتن و بنده خود بودن تنها آزادى از قید دین و آداب گذشته مضمر نیست بلکه جدایى، تنهایى، سرگردانى و دور ماندن از وطن و بیگانه گشتن و غربت از یار و دیار نیز به تبع آن پیش مى آید و این همانا بزرگترین درد بشر متمدن امروز است و بهایى است که براى آزادى یا بهتر بگوییم براى سراب آزادى پرداخته است.

تعارض با دین و موافقت با الحاد

فرهنگ غالب در تمدن جدید، الحاد و انکار است نه ایمان و تصدیق نسبت به خداوند متعال. وقتى به حیات اجتماعى امروز نظر مى افکنیم، در مى یابیم که دین امروز صرفا عادت و تقلید در قول و فعل شده و حقیقت آن از یاد رفته است. دیانت در دنیاى کنونى، مبناى احکام و مناسبات مردمان نیست. اگر در علوم اجتماعى و انسانى دین را به مجموعه مراسم و مناسک در عین اعتقاد به امر مقدسى تعبیر مى کنند، تعبیرشان چندان غلط نیست اما آیا در تمدن جدید، جایى براى امر قدسى وجود دارد؟ قطعا با بینش اومانیستى جواب منفى است به همین جهت اگر در تمدن جدید مراسم و مناسکى هم باشد یا تبلیغ شود در حاشیه زندگى قرار مى گیرد و این بدان لحاظ است که حقیقت دین اگر نگوییم مورد انکار، مورد غفلت و بى توجهى قرار گرفته است.
«در واقع اگر از دیانت در تمدن جدید چیزى باقى مانده است، اعمال و مناسکى است که مردم پایبند شریعت، بر طبق سنت و عادت انجام مى دهند بدون آنکه دین حقیقى در زندگى و مناسبات آنان منشا اثر باشد. به این ترتیب در تمدن غرب، دین صرفا به صورت قشر و پوستى خالى از محتوا و صرفا به عنوان نوعى عادت کم و بیش فردى لحاظ مى شود. این قول بدان معناست که امور مدنى و اجتماعى و انسانى و به طور کلى زمینى، دیگر ربطى به عالم قدس ندارد و حتى احکام الهى نیز در قیاس با قوانین موضوعه بشر نفى یا اثبات مى شود.»
در تمدن جدید، حقوق بشر به خود او واگذار شده است به این جهت زندگى کنونى در غرب چنان است که تدبیر امور آن را بشر خود از طریق وضع قوانین و به موجب معاهدات و قراردادها بر عهده گرفته است و در این مورد خود را از احکام آسمانى و مراجع قدسى بى نیاز مى داند. بشر وجود تازه اى را در خود کشف کرده است و آن وجود حیوان عاقلى است که مى تواند منشا صدور احکام باشد و جاى منشا الهى احکام را بگیرد و صحیح و سقیم و خوب و بد را بر اساس مطلق تازه اى که عبارت از نفسانیت بشر است، تشخیص دهد. بشر جدید، وحى را یکسره کنار گذاشته و خود و عقل و فکر خویش را ملاک حقیقت دانسته است و به این ترتیب حقیقت را منحصر به حقیقت ذهنى و مفهومى (Subjective) کرده است. و این همانا غفلت و بازماندگى از دین و تفکر حقیقى است که تحت عنوان اعتماد به عقل مشترک مردمان و موهوم انگاشتن هر آنچه در عقل بشر نمى گنجد، در تمدن جدید مطرح مى شود.

پراگماتیستى بودن تمدن جدید
در عصر جدید هیچ چیز به همین جهت مطلوب نیست بلکه به لحاظ فایده عملى آن مورد نظر و توجه قرار مى گیرد; به عبارت دیگر دیدگاه تمدن جدید بیشتر پراگماتیستى است و در این دیدگاه آنقدر افراط شده که حتى خود انسان نیز به شیئى میان اشیاى دیگر تبدیل شده است و میزان انسان بودن او مفید بودن اوست. اما این انسان باید براى که و چه مفید باشد؟ براى تمدن جدید، در دنیاى امروز همه کس و همه چیز، باید در خدمت این تمدن قرار گیرد. اگر چه خود این تمدن به نوعى زاینده تفکر اومانیستى و اصالت انسان است اما در نهایت خود انسان نیز در دست آورد خویش منحل گشته است و مى بایست در خدمت و اسارت تمدن جدید باشد و از او همچون یک ماشین بى روح و یا یک ربوت خادم استفاده گردد. به این ترتیب انسانى که قبلا از خداى خویش بریده بود، اکنون باید از خویشتن خویش نیز ببرد و این همان پوچى محض و در اصطلاح فلسفه، نهیلیسم مطلق است که برخى آن را نهایت سیر اومانیسم معاصر مى دانند و بعید نیست که چنین نیز باشد. وا اسفا بر این انسان که خدایش او را اشرف مخلوقات آفریده است!

فرمالیسم (مکتب اصالت فرم و صورت) در تمدن جدید

یکى از ارکان و مشخصات تمدن غرب، فرمالیستى بودن آن است. فرمالیسم در واقع اصالت صورت است در مقابل محتوا. البته اگر به تاریخ فلسفه غرب مراجعه کنیم، خواهیم دید که فى المثل در آراى ارسطو، فیلسوف بزرگ یونانى در مبحث جواهر، صورت و ماده، به عنوان دو جوهر از جواهر پنجگانه محسوب شده است و در نسبت این دو جوهر به یکدیگر آنچه اصیل تر است صورت است نه ماده (هیولاى اولى) و این بدان جهت است که تحقق ماده، وابسته به حضور صورت است و بدون صورت، ماده نیز فاقد تحقق و تشخص مى باشد. البته باید توجه داشت که در عصر حاضر فورمالیسم یا اصالت صورت به معناى ارسطویى آن نیست زیرا از دیدگاه فلسفى، عصر حاضر، عصر نفى جوهر (در معناى فلسفى آن) است چه آن جوهر، جوهر مجرده الهى (خداوند متعال) تلقى شود و چه صورت و چه حتى جسم. اگر چه فرمالیسم نیز مانند اومانیسم در شمار مکاتب فلسفى قرار نمى گیرد اما همچون سایه اى شوم بر اکثر مکاتب و مشارب فکرى معاصر، سایه افکنده است و کمتر مکتب و مسلکى را مى توان سراغ داشت که متاثر از فرمالیسم نبوده باشد. البته تاثیر فرمالیسم در هنر بسیار شدیدتر بوده است تا آنجا که اکنون فرمالیسم خود به عنوان یکى از مکاتب مهم هنرى معاصر شناخته مى شود; به همین جهت اکثرا فرمالیسم را به عنوان یک مکتب هنرى مى شناسند. اما بحث ما در اینجا در باب فرمالیسم فکرى است که اعم است از فرمالیسم هنرى.
شاید بتوان گفت که فرمالیسم جدید در واقع فرزند خلف اومانیسم است با این توضیح که در مکتب اصالت انسان آنگاه که انسان در صدد خود محورى در عالم و خواهان واگذاشتگى به خود مى شود، رابطه اش با حق و حقیقت کم و کمتر مى گردد و با کمرنگ شدن این رابطه وجود انسان که عین ربط به حق است به تدریج محتوایش را از دست مى دهد و صرفا فرم و ظاهرى از او باقى مى ماند. طبیعى است چنین موجود بى هویتى صرفا فرم را بشناسد و اصالت را از آن فرم بداند زیرا خود نیز چیزى جز فرم و پوسته اى توخالى و بى محتوا نیست.

برخى از شاخصهاى فرمالیستى بودن فرهنگ و تمدن غرب

1- غفلت از تفکر معنوى
یکى از خصایص جدا نشدنى فرهنگ فرمالیستى غرب، غفلت از تفکر معنوى است. سیر مطلب به اینگونه است که در تمدن جدید، بشر تولدى ثانى پیدا کرده و عقل جزوى او (نه آن عقل کلى مرتبط به عالم قدس) مبنا و مدار همه امور قرارگرفته است. هر چند این عقل جزئى در همه اعصار کم و بیش در زندگى عملى مردمان دخیل بوده است اما هرگز جز در تمدن جدید اساس و مدار زندگى قرار نگرفته بود. البته عقل جزوى چیزى نیست که با تفکر جدید به وجود آمده باشد منتهى در گذشته کار این عقل در قلمرو تفکر استنباطى فروع و نتایجى از اصولى بوده است که از طریق وحى یا به مدد فیض عقل فعال نازل مى شده است. لیکن در دنیاى جدید که وحى و عقل کلى مورد غفلت قرار گرفته است و تقریبا هیچ و پوچ تلقى شده است عقل جزوى همه کاره محسوب مى شود و بر همین مبنا نیز تمدن غربى حداکثر توجه خود را به وضع زندگى مادى بشر و بهبود معاش او معطوف داشته است اما همین توجه و عنایت و نتایجى که از آن عاید شده، بشر را دچار وهم و اشتباه کرده است تا آنجا که مى پندارد با تصرف و استیلا بر طبیعت مى تواند تمام مسائل را حل کند. اما آیا نیازهاى انسانى منحصر در نیازهاى مادى اوست؟ و آیا اساسا در تمدن جدید، انسان موجودى یک بعدى و مادى لحاظ نشده است؟ و این غفلت از تفکر معنوى در واقع غفلت از بعد معنوى و الهى و نیازهاى روحى انسان نیست؟ و آیا انسانى را که به نیازهاى روحى او بى توجهى شده و استعدادهاى معنوى او پرورش نیافته مى توانیم انسان بنامیم؟!

2- اصالت دادن به عالم شهادت
یکى دیگر از شاخصه هاى تمدن فرمالیستى غرب آن است که در تفکر جدید، اصالت با عالم شهادت است. البته این بدان معنا نیست که عالم غیب به کلى منتفى و مورد انکار واقع شده باشد. لیکن جایگاه آن صرفا به عنوان فرع عالم شهادت و از طریق قیاس غایب به شاهد توسط عقل جزوى تصویر مى شود. به عبارت دیگر عالم غیب نه تنها به عنوان حقیقتى عینى که اصل و سرچشمه واقعیات خارجى (عالم شهادت) است، لحاظ نمى شود بلکه حتى به عنوان یک حقیقت ذهنى نیز جایگاه خود را از دست داده و مورد شک و تردید قرار گرفته است. در حالى که در اصول و مبانى تفکر دینى عالم شهادت فرع عالم غیب و در مرتبه اى پایین تر از آن قرار دارد و ارزش آن ارزش واسطه اى و مقدماتى جهت نیل و وصول به عالم غیب مى باشد و فى نفسه اصالتى ندارد. به همین جهت در آیات و روایات نیز آنگاه که صحبت از دنیا به عنوان عالم شهادت مى شود ما با دو دسته از آیات و روایات روبرو هستیم.
یک دسته در مذمت دنیا و گروهى دیگر در تحسین و تعریف از دنیا. این دو دسته از آیات و روایات وقتى قابل جمعند که ما توجه داشته باشیم دنیاى مذموم دنیایى است که در نظر انسان فى نفسه اصیل بوده و نیل به آن، مقصد آمال و آرزوهاى انسان باشد و دنیاى محمود، دنیایى است که به عنوان واسطه اى در مراحل تکاملى انسان جهت نیل به کمال مطلق و قرب به حق تعالى در نظر گرفته شود که «الدنیا مزرعة الاخرة». اما متاسفانه در تمدن جدید اعتقاد به عالم غیب و عالم مجردات در عداد خرافات و موهوم بافی هاست زیرا بر اساس اصالت عقل جزوى نه مى توان و نه باید این عالم را اثبات نمود.

3- قلب ارزشهاى فکرى و اخلاقى
یکى از خصایص فرهنگى فرمالیستى، قلب ارزشهاست. تمدن جدید نه تنها به لحاظ فرمالیستى بودن به محتوا و ارزشهاى والاى فکرى و اخلاقى بهایى نمى دهد بلکه در جهت قلب آنها نیز گام بر مى دارد. در فرهنگ غرب بسیارى از چیزها که در گذشته فى نفسه ارزشمند بوده اند اکنون فاقد ارزش یا صرفا داراى ارزشى لغیره هستند. فى المثل اگر در گذشته علم فى نفسه ارزشمند بود اکنون آن ارزش ذاتى خود را از دست داده و صرفا به لحاظ فایده عملى و کاربردیش واجد اعتبار است به عبارت دیگر ارزش فى نفسه علم، قلب به ارزش غیره شده است. البته مى توان مثالهاى متعددى از این قبیل در باب ارزشهاى فکرى و اخلاقى که در تمدن جدید قلب شده و به نوعى ضد ارزش مبدل شده است، مطرح کرد که مجال آن نیست. این سیر قلب ارزشها در فرهنگ غرب تا بدانجا پیش رفته است که حتى دامن ارزشهاى انسانى را نیز گرفته است. به عبارت دیگر انسانیت انسان نیز قلب شده است به همین جهت در دنیاى امروز، انسانیت، آن بار ارزشى اخلاقى و عالى خود را از دست داده، صرفا در چهار چوبهاى پراگماتیسمى معنا پیدا مى کند. پس با کمى جسارت و جرات مى توانیم بگوییم انسان متمدن امروزى انسانى این آفنسیو، به قول اگزیستانسیالیستها و به قول ما انسانى قلابى است.

4- ریا و تظاهر لازمه لاینفک فرهنگ فرمالیستى غرب
از دیگر مشخصات فرمالیستى بودن فرهنگ غرب آن است که ریا و تظاهر در فرهنگ و تمدن غربى امرى عارضى نیست و نباید از عوارض انحطاط این تمدن شمرده شود بلکه از لوازم ذاتى آن است; به عبارت دیگر تمدن غربى، مبتنى بر دروغ و ریاست و این حربه در واقع مکمل قدرت سیاسى، نظامى و اقتصادى آن است. البته این مطلب اختصاص به این سیاست یا آن ایدئولوژى ندارد زیرا ایدئولوژیها و سیاستها نیز تابع ارزشهاى تمدن است نه آنکه ایدئولوژیها اثر جدى و کلى در وضع تمدن غرب داشته باشند. امام خمینى (ره) فرمودند: «یاد داشته باشیم که امریکا از شوروى بدتر، شوروى از امریکا بدتر و انگلیس از هردوى اینها پلیدتر است.»
یا اینکه فرمودند: «سرمایه دارى و کمونیسم دو لبه یک قیچى هستند.» البته اگر مردم دنیا صرفا باید به وجود ماشینهاى الکترونیک و ماهواره هاى مخابراتى و هواپیماهاى سریع السیر قانع باشند، مطلب دیگرى است. اینها از آثار و نتایج بسط و ترقى تکنولوژى است اما تمام شؤون بشر، مشمول ترقى به معنى جدید آن نیست زیرا حتى ترقى علمى و تکنولوژیک را (که از لوازم تمدن غربى ادامه است) نمى توان ضامن مطلق و بى چون و چراى بهبود زندگى مادى دانست چه رسد به اینکه تاریخ بشر را تاریخ ترقى بشر بدانیم.
فرهنگ غرب با تکیه بر فرمالیسم و با شعار ترقى بشر، مرز واقعیت و غیر واقعیت را آنچنان در هم شکسته است که تشخیص واقعیت از دروغ حتى براى طالبان حقیقت و افراد رئالیست کاریست بس مشکل. فرهنگ غرب، با کمک تکنولوژى و با ابزار رسانه هاى گروهى آنچنان امور غیر واقعى را در قالب و لباس واقعیت بر بشر امروز ارزانى مى دارد که آب از آب تکان نمى خورد. چشمها کور و گوشها کر شده است; خانه عقل سست و ویران شده و همه چیز مطابق تصوراتى که از پیش ساخته شده، دیده و شنیده مى شود و توجه نمى گردد که چگونه بشر امروز مصدق بزرگترین دروغها شده است.


منابع :

  1. مهين عرب- مقاله سيرى در مبانى فكرى- فلسفى تمدن و فرهنگ غرب- فصلنامه نداى صادق- شماره 6

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/111062