قبل از ورود به بحث جا دارد مقدمتا چند نکته را یادآور شد:
الف) میل به آزادى یقینا یکى از امیال فطرى و ریشه دار در وجود انسان است. همانگونه که میل به غذا، آب، استراحت، علم و زیبایى و... جزء امیال ریشه دار در انسان به حساب مى آیند. به همین دلیل آزادى یکى از حقوق فطرى انسانها به شمار مى آید. در حقیقت هر استعداد، نیاز و میلى در نهاد انسان موجد حقى براى انسان است. استاد مطهری می فرماید: «از نظر ما حقوق طبیعى و فطرى از آنجا پیدا شده است که دستگاه خلقت با روشن بینى و توجه به هدف، موجودات را به سوى کمالاتى که استعداد آنها را در وجودشان نهفته است سوق مى دهد. هر استعداد طبیعى مبناى یک «حق طبیعى» است و یک سند طبیعى براى آن به شمار مى آید. مثلا فرزند انسان حق درس خواندن و مدرسه رفتن دارد اما بچه گوسفند چنین حقى ندارد چرا؟ براى این که استعداد درس خواندن و دانا شدن در فرزند انسان هست اما در گوسفند نیست. دستگاه خلقت این سند طلبکارى را در وجود انسان قرار داده و در وجود گوسفند قرار نداده است. همچنین است حق فکر کردن و رأى دادن و اراده آزاد داشتن. آزادى تفکر ناشى از همان استعداد انسانى بشر است که مى تواند در مسائل بیندیشد. این استعداد بشرى حتما باید آزاد باشد، پیشرفت و تکامل بشر در گرو این آزادى است.»
ب) درست است که در دین، اکراه و اجبارى نیست: «لا اکراه فى الدین؛ در دين هيچ اجبارى نيست.» (بقره/ 256) ولى این سخن به این معنا نیست که دین خدا در هر زمانى متعدد است و ما حق داریم هر کدام را انتخاب کنیم. چنین نیست. در هر زمانى یک دین حق، وجود دارد و بس. هر زمان، پیغمبر صاحب شریعتى از طرف خدا آمده، مردم موظف بوده اند که از راهنمایى او استفاده کنند و قوانین و احکام خود را چه در عبادات و چه در غیر عبادات از او فرا گیرند تا نوبت به حضرت خاتم الانبیاء رسیده است. در این زمان اگر کسى بخواهد به سوى خدا راهى بجوید باید از دستورات دین او راهنمایى بجوید... لازمه تسلیم خدا شدن پذیرفتن دستورهاى او است و روشن است که همواره به آخرین دستور خدا باید عمل کرد و آخرین دستور خدا همان چیزى است که آخرین رسول او آورده است.
ج) فطرى و طبیعى بودن یک حق، منافاتى با پذیرش حد و مرز و قید و شرط براى آن ندارد. زیرا در برخى از شرایط یک حق فطرى با حق فطرى دیگر و یا حقوق فطرى دیگران تزاحم پیدا مى کند، قهرا چاره اى نیست جز این که حد و مرزى براى آن حق فطرى منظور شود. مثلا یکى از مهمترین حقوق طبیعى انسان، حق حیات است. اما یقینا این حق، مطلق و بى قید و شرط نیست; در نگاه اسلام در پاره اى از موارد به خاطر مصالح اهم اجتماعى، این حق از برخى افراد سلب مى گردد. در همین راستا اسلام حق قصاص را براى اولیاى دم نسبت به کسى که به عمد دست به قتل دیگرى زده، قرار داده است و یا کشتن افراد محارب و مفسد فى الارض و یا زانى محصن و زانیه محصنه را تجویز کرده است.
همچنین اسلام در عین این که انتخاب شغل را به سمیت شناخته است پاره اى از مشاغل مانند خرید و فروش مواد مخدر، مشروبات الکلى و یا کسب درآمد از راه جادوگرى، شعبده بازى و یا دلالى در ارتباطات نامشروع میان افراد را ممنوع اعلام کرده است. و یا این که هر چند در اسلام آزادى بیان و قلم به رسمت شناخته شده است، اما هیچ کس به این بهانه نمى تواند به نشر اکاذیب و اشاعه فحشا و نسبتهاى ناروا نسبت به دیگران اقدام کند. به همین خاطر معمولا در قوانین حقوقى، قیودى براى حقوق و آزادیهاى اشخاص منظور مى کنند، مثلا در اصل 24 قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران آمده است: «نشریات و مطبوعات در بیان مطالب آزادند مگر آن که مخل به مبانى اسلام یا حقوق عمومى باشد.» تفصیل آن را قانون معین مى کند.
پاره اى از آیات قرآن کریم که بر آزادى عقیده و مذهب دلالت دارد عبارتند از:
1 - یکى از مهمترین آنها این آیه معروف است: «لا اکراه فى الدین قد تبین الرشد من الغى فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله فقد استمسک بالعروة الوثقى؛ در قبول دین اکراهى نیست، راه درست از راه منحرف آشکار شده است بنابراین کسى که به طاغوت کافر شود و به خدا ایمان آورد به دستگیره محکمى دست زده است که گسستن براى آن نیست و خداوند شنوا و داناست.» (بقره/ 256)
درباره جمله «لا اکراه فى الدین» مفسران دو احتمال داده اند یکى این که جمله خبریه باشد، در این صورت از یک واقعیت تکوینى خبر مى دهد و آن واقعیت این است که دیندارى و ایمان بر باور و عشق و اعتقاد قلبى استوار است و اجبار و اکراه در امور قلبى و فکرى نمى تواند نقشى داشته باشد. احتمال دوم این که هر چند در ظاهر، این جمله، جمله خبریه است اما مقصود از آن انشائیه است; یعنى نباید در دیندار کردن مردم به زور و اجبار متوسل شوید. به نظر مى رسد که با توجه به تحلیل ذیل این جمله (راه هدایت از ضلالت و حق از باطل روشن شده است) این احتمال معقولتر و سازگارتر است. در هر دو صورت این آیه با وضوح تمام اعلام مى کند که در اصل پذیرش دین اجبار و اکراه وجود ندارد.
علامه طباطبایى در تفسیر این آیه مى فرماید: «در جمله مزبور دین اجبارى نفى شده است. چون دین از یک سلسله معارف علمى که معارف عملى به دنبال دارد و جامع همه آن معارف یک کلمه است و آن عبارت است از اعتقادات، و اعتقاد و ایمان از امور قلبى است که اکراه و اجبار در آن راه ندارد چون اکراه تنها مى تواند کسى را مجبور به عملى کند و کاربرد اکراه تنها در اعمال ظاهرى است که عبارت است از حرکاتى مادى و بدنى و اما اعتقاد قلبى براى خود علل و اسباب دیگرى از سنخ خود اعتقاد و ادراک دارد و محال است که جهل، علم را نتیجه دهد و یا مقدمات غیر علمى، تصدیق علمى بزاید.»
سپس دو احتمال بالا درباره جمله «لا اکراه فى الدین» را بیان مى فرماید و در تفسیر «قد تبین الرشد من الغى» مى فرماید: «در امور مهمه اى که خوبى و بدى آن واضح است و حتى آثار سوء و آثار خیرى هم که به دنبال دارند معلوم است، نیازى به اکراه نیست، بلکه خود انسان یکى از دو طرف خیر و شر را انتخاب مى کند و دین از این قبیل است... بنابراین دیگر علت ندارد که کسى را بر دین اکراه کنند.»
سپس مى افزاید: «این آیه شریفه یکى از آیاتى است که دلالت مى کند بر این که دین اسلام مبنا و اساسش شمشیر و خون نیست و اکراه و زور را تجویز نکرده است. بر خلاف آنهایى که گفته اند اسلام، دین شمشیر است و به مساله جهاد که یکى از ارکان دین اسلام است استدلال نموده اند.» مرحوم علامه در اینجا ضمن بیان فلسفه جهاد در اسلام، عدم تنافى آن را با آیه مورد بحث روشن ساخته و مى فرمایند: «از آنچه گذشت این معنا روشن شد که آیه مورد بحث با آیه اى که جهاد و قتال را واجب مى کند نسخ نشده است و کسانى که چنین گفته اند اشتباه کرده اند و یکى از شواهد بر این که این آیه نسخ نشده، تعلیلى است که در خود آیه آمده است... و معقول نیست آیه اى که مى خواهد این آیه را نسخ کند حکمش را نسخ کند و علت حکم باقى بماند و مى بینیم که باقى مانده است زیرا «روشن شدن رشد از غى» در اسلام چیزى نیست که برداشته شود.»
سید قطب در ذیل این آیه مى گوید: «مسأله عقیده مسأله قانع شدن و پذیرفتن بعد از بیان و ادراک است و مسأله اکراهى و اجبارى نیست. این دین مبین، ادراک و اندیشه و وجدان و عقل و فطرت بشرى را با صداى رسا مورد خطاب قرار مى دهد و حتى نمى خواهد با نشان دادن امور خارق العاده مادى، بشر را به ایمان وا دارد. پس چه جاى این است که بخواهد با زور و اجبار مردم را به گردن نهادن به دین ملزم سازد. مسیحیت از زمانى که امپراطور قسطنطنیه به مسیحیت گرایید، خواسته است با زور آتش و آهن و شکنجه و عذاب، مردم را به مسیحیت وا دارد... اما وقتى اسلام آمده است با صداى رسا فریاد زده است: «لا اکراه فى الدین قد تبین الرشد من الغى» و از اینجا روشن مى شود که خداوند چگونه براى انسان و اراده و فکر و شعورش حرمت و کرامت قائل شده است و این از مهمترین ویژگى هاى آزادى انسانى است... آزادى عقیده اولین حقى است که هر انسانى مى تواند داراى آن باشد کسى که حریت عقیده را از انسان مى گیرد قبل از آن انسانیت را از او گرفته است و اگر آزادى عقیده وجود دارد قهرا باید آزادى در تبلیغ براى عقیده وجود داشته باشد وگرنه این آزادى عقیده، یک آزادى ظاهرى و صورى خواهد بود... تعبیرى که خداوند در جمله «لا اکراه فى الدین» به کار برده است (با توجه به لاى نفى جنس) نفى مطلق است و نهى از راه نفى جنس، رساتر و مؤکدتر است; زیرا چنین معنایى را افاده مى کند که هرگز «اکراه» به مرحله وقوع و وجود نپیوندد.»
شهید مطهرى در تفسیر این آیه مى فرماید: «یعنى در کار دین اجبار وجود ندارد، راه حق از راه باطل آشکار است; یعنى راه را شما روشن براى مردم بیان کنید که قیقت خودش آشکار است. نباید اجبارى در کار دین باشد; یعنى نباید کسى را مجبور کرد به این که دین اسلام اتخاذ کند. این آیه صریح است در مدعا (اسلام نظریه اش این نیست که به زور به مردم بگوید یا باید مسلمان شوى وگرنه کشته مى شوى). در تفاسیر نوشته اند که مردى انصارى که قبلا بت پرست بود دو پسر داشت که مسیحى شده بودند این پسرها به مسیحیتى که گرایش پیدا کرده بودند علاقه مند بودند، اما پدر، مسلمان بود و خیلى ناراحت بود از این که دو پسرش مسیحى شده اند، آمد خدمت رسول اکرم (ص) و گفت «یا رسول الله! من چه کنم این بچه ها مسیحى هستند، هر کارى مى کنم مسلمان نمى شوند، آیا اجازه مى دهى اینها را مجبور کنم از دینشان دست بردارند و مسلمان بشوند؟» فرمود: «نه، لا اکراه فى الدین.»
«این که قرآن مى گوید در دین اجبار نیست نمى خواهد بگوید دین را مى شود با اجبار تحمیل کرد ولى شما تحمیل نکنید، بگذارید مردم بدون اجبار دیندار باشند، بلکه از این باب است که دین را با اجبار نمى شود تحمیل کرد. آن که با اجبار تحمیل مى شود دین نیست و... مؤید دیگر براى مدعاى ما این است که اسلام در اصول دین تقلید را جایز نمى داند و ضرورتا تحقیق را لازم مى شمارد. اصول دین، مربوط است به عقیده و ایمان. پس معلوم مى شود نظر اسلام این است که ایمان، از روى فکر آزاد تحصیل مى شود. از فکر غیرآزاد اعم از این که در اسارت تقلید باشد و یا تحت زور و جبر باشد ایمان و عقیده اى که اسلام طالب آن است حاصل نمى شود.»
2- آیه «و لو شاء ربک لامن من فى الارض کلهم جمیعا افانت تکره الناس حتى یکونوا مؤمنین؛ اگر پروردگارت مى خواست، تمامى انسانهایى که روى زمین هستند، همگى ایمان مى آوردند (ولکن این طور نخواسته) آیا تو مردم را وا مى دارى تا ایمان بیاورند؟» (یونس/ 99)
این آیه نیز از آیاتى است که بر آزادى عقیده و ایمان دلالت دارد; زیرا مفهوم آن این است که خداوند ایمان اجبارى را از مردم نخواسته است و به آن راضى نیست. نه تنها خودش مردم را به زور به ایمان وا نمى دارد از پیامبر (و دیگران) هم چنین چیزى را نخواسته است. علامه طباطبایى در ذیل این آیه مى فرماید: «مشیت در این باب با خداى سبحان است و مطلب به خواست او بستگى دارد و چون او چنین چیزى را نخواسته است تو اى پیامبر نباید چنین طمع و توقعى داشته باشى و نیز نباید در این باب خود را خسته کنى براى این که تو قادر نیستى مردم را مجبور بر ایمان کنى و ایمانى که از روى اکراه باشد خواست ما نیست، آن ایمانى را ما از انسانها خواسته ایم که از حسن اختیار باشد.
به همین جهت است که بعد از بیان این حقیقت، در قالب استفهام انکارى فرموده است: «افانت تکره الناس حتى یکونوا مؤمنین» یعنى بعد از آن که بیان کردیم که امر مشیت به دست خداى تعالى است و او نخواسته که تمامى مردم ایمان بیاورند و در نتیجه همه مردم به اختیار خود به هیچ وجه ایمان نخواهند آورد، با این حال دیگر راهى براى تو باقى نمانده جز این که مردم را به زور و اکراه به ایمان مجبور سازى، ولى من چنین چیزى را از تو نمى پسندم. پس نه تو بر چنین کارى قدرت دارى و نه من ایمانى که از روى اجبار باشد مى پذیرم.»
سید قطب در ذیل این آیه مى نویسد: «اگر خداوند مى خواست، نوع بشر را به گونه دیگرى خلق مى کرد; یعنى او را به گونه اى مى آفرید که همانند ملائکه جز یک راه; یعنى راه ایمان را نمى شناخت. یا این که براى او یک استعداد و قابلیت قرار مى داد که همه افراد را به سوى ایمان سوق مى داد. اگر چنین مى خواست همه مردم را به ایمان وادار مى کرد به گونه اى که در گزینش ایمان هیچ اراده و نقشى نداشتند. اما حکمت الهى ایجاب کرده است که این آفریده (یعنى انسان) داراى استعداد خیر و شر و هدایت و ضلالت باشد، و به او قدرت انتخاب این راه و آن راه را داده است... بنابراین به اختیار انسان واگذاشته شده است. پیامبر کسى را بر آن اجبار نمى کند; زیرا در ادراکات قلبى و توجهات درونى جایى براى اکراه نیست.»
شهید مطهرى در تفسیر این آیه مى فرماید: «پیامبر اکرم (ص) خیلى مایل بود مردم مؤمن بشوند. قرآن مى گوید: زور در مورد ایمان معنى ندارد. اگر زور صحیح بود خدا خودش با اراده تکوینى خودش مى توانست همه مردم را مؤمن کند اما ایمان یک امرى است که باید مردم انتخاب کنند. پس به همان دلیلى که خود خدا با اراده تکوینى و اجبارى مردم را مؤمن نکرده است و مردم را مختار و آزاد گذاشته است تو هم اى پیغمبر مردم را باید آزاد بگذارى هر که دلش بخواهد ایمان بیاورد، هر که دلش مى خواهد ایمان نیاورد.»
3 – آیه «قل یا ایها الناس قد جاءکم الحق من ربکم فمن اهتدى فانما یهتدى لنفسه و من ضل فانما یضل علیها و ما انا علیکم بوکیل؛ بگو اى مردم! به راستى حق از جانب پروردگارتان آمده است، پس هر کس راه یابد به نفع خود راه یافته است و آن کس که گمراه شود گمراهى او به زیان خود اوست و من وکیل و نگهبان شما نیستم.» (یونس/ 108)
در این آیه خداوند مردم را به سود و زیان ایمان و کفر توجه مى دهد و انتخاب آن را به عهده مردم مى نهد، عهده دارى این امر را از پیامبر اکرم (ص) نفى مى کند. علامه طباطبایى در ذیل آیه مى فرماید: «تعبیر «فمن اهتدى» اعلام این مطلب است که مردم در انتخابى که براى خود مى کنند مختارند و از آنان سلب اختیار نشده است. خدا این مطلب را با بیان این حقیقت روشن مى کند که ویژگى حق اینگونه است که هر کس هدایت یابد نفعى که از هدایت عاید مى شود به خودش بر مى گردد و هر کس گمراه شود ضررش به خودش بر مى گردد و بنابراین مردم مختارند هر چه دوست دارند اعم از نفع و ضرر براى خود برگزینند و پیغمبر وکیل مردم نیست تا کارهایى که مربوط به خود مردم است او متصدى انجام آنها شود.»
4 – آیه «قل الحق من ربکم فمن شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر؛ بگو حق از ناحیه پروردگارتان است هر که مى خواهد ایمان بیاورد و هر که مى خواهد کافر شود.» (کهف/ 29) شهید مطهرى در تفسیر این آیه مى فرماید: «این آیه هم مى گوید ایمان و کفر اختیارى است. بنابراین اجبارى نیست. پس اسلام نمى گوید که باید به زور اینها را وارد اسلام کرد اگر مسلمان شدند خوب، اگر مسلمان نشدند، بکشید. اختیار با خودشان است، هر که مى خواهد مؤمن بشود، مؤمن بشود، هر که نمى خواهد نه.»
5–آیه «ادع الى سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن* و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به ولئن صبرتم لهو خیر للصابرین* و اصبر و ما صبرک الا بالله و لا تحزن علیهم و لا تک فى ضیق مما یمکرون؛ با حکمت و اندرز نیکو به سوى پروردگارت دعوت نما، و با آنها به طریقى که نیکوتر است مناظره و مجادله کن. پروردگار تو از هر کسى بهتر مى داند چه کسانى از طریق او گمراه شده اند و چه کسانى هدایت یافته اند. و هر گاه خواستید مجازات کنید تنها به مقدارى که به شما تعدى شده است کیفر دهید، و اگر شکیبایى پیشه کنید این کار براى شکیبایان بهتر است. صبر کن و صبر تو فقط براى خدا و به توفیق خدا باشد و بر آنها غمگین نباش و از توطئه هاى آنها در تنگنا قرار مگیر.» (نحل/ 125- 127)
در این آیه کریمه خداوند راههاى دعوت مردم به سوى خدا و دین او را شمارش کرده و به راه حکمت، اندرز و جدال احسن در این رابطه اشاره کرده است. با عنایت به این که این آیه در مقام شمارش دعوت مردم به دین و راه خدا بوده و از اجبار و زور به عنوان راه دعوت، نام نبرده است مى توان استفاده کرد که در نگاه قرآن کریم اجبار و زور یکى از راههاى دعوت مردم به ایمان و اسلام نیست. جالب این است که در آیه بعدى هر چند به مجازات کفار اشاره مى کند اما نه به عنوان یکى از راههاى دعوت به خدا و دین او، بلکه عنوان مقابله به مثل; یعنى اگر مورد تعدى واقع شوید حق دارید از خود دفاع کنید آن هم با تذکر این نکته که اگر صبر پیشه کنید و عفو و گذشت نمایید، به سود خود شماست. و در آخر به پیامبر متذکر مى گردد که به خاطر اعراض و کفر آنها غمگین مباش و دلگیر مشو.
علامه طباطبایى در تفسیر این آیه مى فرمایند: «شکى نیست در این که از آیه استفاده مى شود که این سه قید (براى دعوت) ; یعنى حکمت، موعظه و مجادله، همه مربوط به طرز سخن گفتن است. رسول گرامى مأمور شد که به یکى از این سه طریق دعوت کند که هر یک براى دعوت، طریقى مخصوص است... دقت در آیه به دست مى دهد که مراد از حکمت حجتى است که حق را نتیجه دهد آن هم طورى نتیجه دهد که هیچ شک و وهن و ابهامى در آن نماند و موعظه عبارت از بیانى است که نفس شنونده را نرم و قلبش را به رقت آورد و آن بیانى خواهد بود که آنچه مایه صلاح جان شنونده است از مطالب عبرت آور که آثار پسندیده و ثناى جمیل دیگر آن را در پى دارد دارا باشد و جدال عبارت است از دلیلى که صرفا براى منصرف کردن خصم از آنچه که بر سر آن با ما نزاع مى کند به کار برود، بدون این که خاصیت روشنگرى حق را داشته باشد، بلکه عبارت است از این که آنچه را که خصم خودش به تنهایى و یا او و همه مردم قبول دارند بگیریم و با همان دعوتش را رد کنیم. بنابراین، این سه طریقى که خداى تعالى براى دعوت بیان کرده، با همان سه طریق منطقى; یعنى برهانى و خطابه و جدل منطبق مى شود.» جالب این است که آیه کریمه، موعظه را به قید «حسنه» و جدال را نیز به قید «التى هى احسن» مقید نموده است و این دلالت دارد که در دعوت مردم به سوى دین خدا نه تنها نمى توان از زور و اجبار استفاده کرد بلکه حتى از موعظه غیر حسنه و یا جدال غیر احسن نیز نباید استفاده کرد.
علامه طباطبایى در این رابطه مى فرماید: «اعتبار صحیح هم این معنا را تایید مى کند براى این که راه خداى تعالى، اعتقاد حق و عمل حق است و پر واضح است که دعوت به حق به وسیله موعظه مثلا از کسى که خودش به حق عمل نمى کند و به آنچه موعظه نمى کند متعظ نمى شود هر چند به زبان، دعوت به حق است ولى عملا دعوت به خلاف حق است. همچنین دعوت به حق به وسیله مجادله با مسلمات کاذبه خصم هر چند اظهار حق است و لکن چنین مجادله اى احیاى باطل نیز هست و یا مى توان بالاتر از این بگویى و آن این است که چنین مجادله اى احیاى حق است با کشتن حقى دیگر. از اینجا روشن مى شود که حسن موعظه از جهت حسن اثر آن در احیاى حق مورد نظر است و حسن اثر وقتى است که واعظ خودش به آنچه وعظ مى کند متعظ باشد و از آن گذشته در وعظ خود، آنقدر حسن خلق نشان دهد که کلامش در قلب شنونده مورد قبول بیفتد.
قلب با مشاهده آن خلق و خو رقت پیدا کند و پوست بدنش جمع شود و گوشش آن را گرفته و چشم در برابرش خاضع شود. و اگر از راه جدال دعوت مى کند باید از هر سخنى که خصم را بر رد دعوتش تهییج مى کند و او را به عناد و لجبازى وا مى دارد بپرهیزد و مقدمات کاذبه را هر چند خصم راستش بپندارد به کار نبندد. (مگر آن که صرفا جنبه مناقضه داشته باشد) و نیز باید از بى عفتى در کلام و از سوء تعبیر اجتناب کند و به خصم خود و مقدسات او توهین ننماید و فحش و ناسزا نگوید و از هر نادانى دیگرى بپرهیزد، چون اگر غیر این کند درست است که ممکن است حق را احیا کرده باشد اما با احیاى باطل و کشتن حقى دیگر، احیا کرده است. جدال از موعظه بیشتر احتیاج به حسن دارد و به همین هت خداوند موعظه را مقید کرد به «حسن» اما جدال را مقید نمود به احسن.»
شهید مطهرى در ارتباط با این آیه مى فرماید: «مردم را بخوان به سوى راه پروردگارت، با چى؟ با زور؟ با شمشیر؟ نه، با حکمت، با منطق و برهان و دیگر با موعظه نیک، آنها که با تو مجادله مى کنند تو هم به نحو نیکى با آنها مجادله کن. این آیه هم، صریحا راه اسلام آوردن را، دعوت معرفى کرد.»
6 – آیه «لعلک باخع نفسک الا یکونوا مؤمنین* ان نشا ننزل علیهم من السماء آیة فظلت اعناقهم لها خاضعین؛ (اى پیامبر) گویا مى خواهى خویشتن را تلف کنى براى این که آنان ایمان نمى آورند. اگر مى خواستیم و اراده مى کردیم از آسمان بر آنها آیه اى نازل مى کردیم تا گردنهایشان در مقابل آن خاضع شود.» (شعراء/ 3- 4)
در این آیه خداوند در مقام تسلیت به پیامبر اکرم که از ایمان نیاوردن قوم خود سخت دچار غم و اندوه مى شد مى فرماید: «نباید از عدم ایمان مردم این همه برخود رنج و غصه وارد سازى; زیرا مشیت الهى بر این است که مردم با اختیار خود ایمان و کفر را برگزینند و بنا نیست با زور و اکراه به سوى ایمان کشیده شوند; زیرا اگر مشیت ما بر این بود به آسانى مى توانستیم این کار را بکنیم.»
مرحوم علامه طباطبایى در ذیل این آیات مى فرماید: «معلوم است که منظور از این تعبیر، انکار بر رسول خدا (ص) است (که این غصه خوردن تو درست نیست) و مى خواهد با این بیان آن جناب را تسلیت دهد... اگر مى خواستیم آیه اى بر آنها نازل کنیم که ایشان را خاضع نماید و مجبور به قبول دعوتت کند و ناگزیر از ایمان آوردن شوند، نازل مى کردیم و به ناچار خاضع مى شدند، خضوعى که انحناى گردنهایشان از آن خبر دهد.» همانند این آیه است آیه «ما انزلنا علیک القرآن لتشقى* الا تذکرة لمن یخشى؛ اى پیامبر، ما بر تو قرآن را نازل نکردیم که به رنج و زحمت بیفتى، آن را فقط براى یادآورى کسانى که از خدا مى ترسند نازل ساختیم.» (طه/ 2- 3)