یکی از مهمترین مسائلی که خاطر متفکران قرون وسطای متقدم را به خود مشغول می داشت، مسئله ی الفاظ کلی یا اسامی طبقه ای (class-names) بود؛ مقدمات این بحث این مسئله در سطور زیر به اجمال می آید.
دو حکم نظیر «ویکتور انسان است» و «سگها حیوانند» را در نظر بگیرید. در حکم اول «ویکتور» اسم خاص است، که به فردی مشخص دلالت دارد، حال آنکه «انسان» اسمی طبقه ای و لفظی کلی است، که دال بر یک نوع است. در حکم دوم کلمه ی «سگها» دلالت بر طبقه یا نوع سگها دارد، حال آنکه «حیوان» دال بر طبقه ای گسترده تر، یعنی یک جنس، است که سگها یکی از طبقات فرعی آن را تشکیل می دهند. ما همواره از اسامی طبقه ای استفاده می کنیم. اگر من این حکم کلی را جاری کنم که آرسنیک سمی است، منظورم فقط این نیست که بگویم یک تکه ی مشخص از آرسنیک خاصیت سمی دارد؛ بلکه حکمی کلی جاری می کنم، و آن اینکه همه اعضای طبقه «آرسنیک» سمی هستند. و اما، من خوب می دانم که وقتی حکمی درباره «ویکتور» جاری می کنم به چه چیزی اشارت دارد. اشاره ی من به شخصی معین است خواه آن شخص واقعی باشد، خواه، همان طور که در آثار داستانی شاهدیم، شخصی باشد خیالی، مگر اینکه در حال بیان حکمی دستوری (grammatical) درباره ی کلمه «ویکتور» باشم.
ولی هنگامی که اسمی طبقه ای نظیر «انسان» را به کار می برم به چه چیزی اشارت دارم یا منظورم چیست؟ به مجموعه ای از افراد، یا یک ذات یا ماهیت؟ وقتی می گویم «انسان فانی است» آیا این را بیان می کنم که قاطبه ی افراد انسان که در این عالم به سر برده اند، تا جایی که من می دانم، فانی از آب درآمده اند، یا اینکه بیان کننده ی این معنا هستم که خود ذات یا ماهیت انسان فانی است؟ در صورت دوم، این ذات یا ماهیت دقیقا چیست؟ و با افراد انسان در مقام افراد چه نسبتی دارد؟ گفتن ندارد که من مسئله را به زبانی ساده بیان می کنم؛ ولی وقتی با فلاسفه ی قرون وسطای متقدم سر و کار داریم به جا نیست که طور دیگری عمل کنیم.
فلاسفه ی قرون وسطای متقدم علی الخصوص دو قسم از اسامی طبقه ای را بررسی می کردند: انواع و اجناس؛ و از خود می پرسیدند که آیا انواع و اجناس، مثلا «انسان» و «حیوان» چیزی جز مشتی واژه نیستند، یا واژه هایی هستند صرفا بیانگر تصورات یا مفاهیم، یا اینکه دلالت بر ذوات مشخص و عامی دارند که فی الواقع وجود دارند. یا می توان مسئله را بدین صورت بیان کرد: آیا انواع و اجناس صرفا دارای وجودی لفظی هستند یا وجودی درون ذهنی (interamental)، در مفاهیم، دارند ولی دارای وجودی برون ذهنی (extramental) نیستند، یا اینکه وجودی برون ذهنی دارند؟ مسئله ی کلیات پیوسته در تاریخ فلسفه تکرار می شود؛ ولی این مسئله در قرون وسطای متقدم شکلی ساده به خود گرفت، و آن طرح این پرسش بود که شأن وجودی انواع و اجناس چیست.
دلیل طرح مسئله
دلیل طرح مسئله به چنین شکلی عمدتا این بود که بوئتیوس، در شرح خود بر ایساغوجی فورفوریوس، می آورد که فورفوریوس این مسئله را پیش کشید که آیا انواع و اجناس به معنی واقعی کلمه ثبوت یا تقریر دارند (to subsist)، یا اینکه وجودشان صرفا همچون وجود مفاهیم است، و اگر آنها به معنی واقعی کلمه ثبوت یا تقرر دارند، آیا در اشیای محسوسند یا از این اشیا مفارقند. بررسی خود بوئتیوس در باب موضوعی آن طور که باید و شاید فهم نشد. ولی مسئله ای که طرح گردیده بود باب این مناقشه را در قرون وسطای متقدم مفتوح کرد. بهتر است متذکر شویم که مسئله یاد شده در این صورتبندیش مسئله ای هستی شناسانه است. البته با این مسئله روان شناسانه ارتباط دارد که تصورات کلی ما چگونه شکل می گیرند؛ ولی دقیقا عین آن نیست.
قدیم ترین پاسخی که در قرون وسطی به این مسئله اقامه شد رئالیسمی افراطی و به نوعی خامدستانه بود. بوئتیوس در شرح نظر ارسطو گفته بود که، مطابق این نظر، تصور انسانیت یا طبیعت انسانی از راه مقایسه شباهت جوهری افراد انسان که از حیث تعداد متمایزند و ملاحظه این شباهت به طور مجزا یا به طور تجریدی، شکل می گیرد. تصورات کلی را اندیشه پدید می آورد؛ ولی این بدان معنا نیست که آنها بنیادی عینی در عالم خارج از ذهن ندارند، گو اینکه دارای وجودی برون ذهنی به عنوان کلیات نیستند. ولی رئالیستهای افراطی می پنداشتند که نظام اندیشه و نظام وجود برون ذهنی دقیقا تناظر و تطابق دارند. بدین قرار تصور ما از «انسان»، از انسانیت یا طبیعت انسانی، متناظر با واقعیت برون ذهنی واحدی است و از آن حکایت می کند، واقعیتی که، بر خلاف نظر افلاطون، «مقارن» از افراد انسان نیست بلکه در آنهاست. نتیجه اینکه در همه افراد انسان تنها یک جوهر یا ماهیت هست؛ و اودوی تورنه ای (Odo of Tournai) در گذشته ی 1113 در این نتیجه گیری درنگ نمی کرد که وقتی انسان جدید پا به عرصه ی وجود می گذارد آنچه حادث می شود این نیست که جوهری جدید پدید می آید بلکه آن چیزی که ایجاد می شود تنها یک خاصیت (property) جدید جوهری است که پیشاپیش وجود داشته است.
این رأی بر فرضی مبتنی است دایر بر اینکه متناظر با هر نام یا لفظی واقعیتی محقق (positive) هست، فرضی که از قرار معلوم فردگیسیوس (Fredegisius)، جانشین آلکماین در مقام رئیس صومعه ی سن مارتین (St. Martin) در تور (Tours)، بدان قائل بود. رومیگیوس اوسری (Remigius of Auxerre) (در گذشته ی 908) جان اسکوتوس و، گویا، آنسلم قدیس (در گذشته 1109) نیز به رئالیسم افراطی اعتقاد داشتند. به لحاظ منطقی، این صورت از رئالیسم چه بسا به یگانه انگاری (monism) فلسفی منتهی شود. زیرا اگر مفاهیم جوهر و موجود مفاهیم واحدی باشند، یا اگر کلمات «جوهر» و «موجود» را بر سبیل اشتراک معنوی (univocally) استعمال کنیم، همه ی جواهر باید حالات (modifications) یک جوهر و همه ی موجودات باید حالات یک موجود باشند. البته این بدان معنا نیست که رئالیستها افراطی قرون وسطی عملا به این نتیجه رسیدند، ولی گرایش به این نتیجه گیری در نظام فلسفی جان اسکوتوس مشهود است.
همان طور که مورخان متذکر شده اند، رئالیستهای افراطی در مقام منطقدان فلسفه ورزی می کردند. آنان فرض را بر این می گذاشتند که نظام منطقی و نظام واقع همتا و مطابقند. در حقیقت، این را هم می توان اضافه کرد که زبان ایشان را به ورطه ی گمراهی کشانده بود؛ زیرا رئالیستهای افراطی می پنداشتند که، درست همان طور که شیء معینی متناظر با نام «ویکتور سن سیرویی» وجود دارد، شیء معینی، کلی موجودی، هم متناظر با کلمه ای مثل «انسانیت» یا «انسان» در کار است. ولی خطاست که خیلی ساده بگوییم زبان ایشان را از راه به در برده بود بدانسان که گویی این سخن تبیینی کافی و مناسب از نظریه غریب ایشان است. فی المثل، رأی غریب اودوی تورنه ای مبنی بر اینکه تنها یک جوهر در همه انسانها وجود دارد تا حدی به سبب ملاحظات الهیاتی بود.
او که گناه جبلی (original sin) را، به تعبیری، آلودگی محصل نفوس انسانها می دانست، خوش نداشت که بگوید هر جوهر فرد انسانی وجودش را بی واسطه از خدا دارد، زیرا در این صورت خداوند باعث و بانی خدشه یا آلودگی محصلی که گناه جبلی است می گردید. به جای آن، می گفت که جوهر یا ماهیت واحد انسانی، که با گناه برخاسته از فعل اختیاری آدم ابوالبشر مشوب و آلوده شده است، نسل به نسل به آدمیان انتقال می یابد. خود آوگوستین قدیس هم چندی به صورتی از «انتقال باوری» (traducianism) متمایل بود تا آموزه ی گناه جبلی را تبیین کند.
رأی مخالفان رئالیسم افراطی
مخالفان رئالیسم افراطی عقیده داشتند که فقط افراد وجود دارند، و این اصل راهنمای ایشان بود؛ و مقدر بود که همین اصل غالب شود. پیش تر اریک اوسری (Eric of Auxerre) در قرن نهم گفته بود که محال است واقعیت مجزایی را نشان داد که دقیقا مطابق یا متناظر با واژه ای مثل «سفید» یا «سفیدی» باشد. اگر آدمی بخواهد شرح دهد که این واژه بر چه چیز دلالت دارد، چاره ای ندارد جز آنکه به شیئی سفید، مانند انسانی سفید یا گلی سفید، اشاره کند. ذهن به قصد صرفه جویی، فی المثل، افراد انسان را «گرد می آورد» و تصور معین انسان یا انسانیت را شکل می دهد. همین طور، تصور جنس نیز با «گرد آوردن» انواع به دست می آید. چیزی که در خارج از ذهن وجود دارد فقط افراد است. بیان قاطع تری از موضع ضد رئالیستی را روسلن (Roscelin) (وفات: 1120) اقامه کرد که صراحتا کلی را واژه ای بیش ندانست (flatus vocis) آنسلم قدیس بر روسلن حمله آورد، و این عمدتا به سبب کاربرد «نام انگاری» (nominalism) او در مورد آموزه ی تثلیث بود.
ولی دشوار می توان پی برد که نظریه ی روسلن درباره ی کلیات دقیقا چه بود؟ زیرا ناگزیریم که عمدتا بر گواهی منتقدان متخاصم او تکیه کنیم. قدر مسلم اینکه او به رئالیسم افراطی حمله برد و صراحتا اعلام کرد که تنها افراد در خارج از ذهن وجود دارند. ولی روشن نیست که آیا قول او دایر بر اینکه کلیات واژگانی بیش نیستند صرفا انکار مؤکد رئالیسم افراطی بود یا اینکه مرادش این بود که وجود هرگونه مفهوم کلی را منکر شود، البته با فرض اینکه او واقعا به این مسئله بذل توجه کرده باشد.