ریشه های نزاع مسئله کلیات در قرون وسطی

قرون وسطی

معمولا در اغلب کتابهای تاریخ فلسفه در قرون وسطی یا فصل مستقل و متمایزی را به بحث درباره ی نزاع در ماهیت واقعی کلیات، اختصاص می دهند و یا اگر چنین عنوان و یا عنوان مشابه دیگری هم در این نوشته ها دیده نشود، بحثی که به گروهی از متفکران اواخر قرن یازدهم و نیمه ی اول قرن دوازدهم میلادی چون آنسلم و گیوم دوشامپو و روسیلینوس و از همه مهمتر، به آبلار اختصاص می دهند، در ضمن مطالعه ی آرا و افکار آنها موضع هر یک را در مورد مسئله ی کلیات بررسی می کنند، به طوری که گویی بدون شناخت جنبه های مختلف این بحث نه فقط نمی توان افکار آن متفکران را به نحو دقیق ارزیابی کرد بلکه از روح حاکم بر فعالیتهای فرهنگی و فکری آن عصر نیز نمی توان اطلاع صحیح و منسجمی به دست آورد.

دلایل طرح مسئله کلیات در قرون وسطی
با توجه به طول زمانی که این بحث در حوزه های کلام مسیحی در اروپای غربی ادامه داشته است و آثار و نوشته های زیادی که به آن اختصاص داده شده و جد و جهد فوق العاده ای که هر یک از طرفین نزاع برای اثبات نظر خود نشان داده اند، در وهله ی اول این تصور به ذهن انسان خطور می کند که متفکران آن عصر احتمالا وقت زیادی داشته اند و یا اینکه معتاد به جدل و مباحثه ی بی حاصل بوده اند، چه دانستن اینکه آیا کلی، وجود نفس الامری دارد و یا ساخته و پرداخته ی ذهن است و یا لفظی است که به نحو قراردادی و وضعی درمورد اشیا به کار می رود چه، اهمیت واقعی می تواند داشته باشد که این همه وقت و فکر، صرف آن شود به طوری که حتی چه بسا اختلاف از محدوده ی نظر فراتر رود و مبدل به خصومت عملی گردد و کار به تحریم و احتمالا به سوزاندن و از بین بردن آثار و نوشته ها کشد.
البته مورخ تاریخ فلسفه، خاصه اگر گرایش جامعه شناختی داشته باشد بدون شک می توان از کل این جریانات برای شناخت و تحلیل وضع واقعی آن عصر سود برد ولی به هر طریق همان طوری که در ضمن بحث متوجه خواهیم شد مسئله اگر یک جنبه ی مسلم تاریخی دارد و به نحو مستقیم دلالت به اوصاف خاص جامعه ی فئودالی قرون وسطی می کند ولی در واقع از لحاظ دیگر فقط تاریخی هم نیست بلکه به معنایی صرفا فلسفی است و در مورد نفس تفکری که خاصه انسان می باشد و در مورد سرنوشت آن تفکر، مطرح شده است.

فرا روی بحث کلیات از تاریخ فلسفه قرون وسطی

منظور اینکه بحث از مرز قرون وسطی در واقع فراتر می رود و مربوط به فلسفه عمومی می شود که نمی توان آن را محدود و مقید به زمان و مکان خاصی کرد. چه اگر ما بگوییم که فلسفه ی عمومی به بحث درباره منشأ و ماهیت و مناط اعتبار تصورات کلی ما می پردازد که بر اساس آنها ما انسانها علم حاصل می کنیم و شناسا می شویم، در این صورت با اطمینان می توان گفت که در بحث کلیات نه فقط مسئله اصلی فلسفه مطرح است بلکه اصلا امکان وجود فلسفه و حقانیت احتمالی آن زیر سؤال برده شده است. با توجه به این مطلب و با اینکه این بحث از لحاظ تاریخی در قرون وسطی، اوصف و ممیزات خاص به خود می گیرد ولی به هیچوجه محدود و مقید به آن دوره نمی شود و جنبه ی عامتری دارد.
عملا متفکرانی که در این جریان درگیر بوده اند اولا وارث سنتهای قبلی هستند که به نحوی به آنها رسیده است و در ثانی خود، آغازگر تفکرات اصیلی می باشند که بعد از آنها و در قرون دیگر به صور مختلف، ادامه حیات یافته است و به یقین حتی در وضعهای فلسفی و علمی قرن بیستم به نحوی دیده می شود. به همین دلیل، اول باید از لحاظ تاریخ فلسفه، این سنتها را ریشه یابی کرد و حداقل به نحو اجمال نشان داد که به چه صورت و از چه مسیر چه آثار و نوشته هایی این سنتها به قرون وسطی و به جهان اروپای غربی مسیحی رسیده است و بعد باید فهمید از چه لحاظ و با چه منظوری این مسئله در آن عصر، مورد بحث قرار گرفته و ابعاد مختلف آن چه بوده است تا بتوان وضع واقعی متفکرانی را که درگیر بوده اند روشن ساخت. در خاتمه قبل از هر نوع نتیجه گیری، البته باید اشاره به تأثیری کرد که این بحثها در تحول فلسفه و کلام در نزد مسیحیان داشته است تا نهایتا بر این اساس تحول فکر و مسیر آن، دقیقتر مشخص و جهت آن معلوم گردد.

ریشه های تاریخی بحث

الف) فورفوریوس آغازگر بحث کلیات
به طور متداول اولین نامی که از لحاظ ریشه یابی تاریخی این بحث ذکر می شود فورفوریوس فنیقی است. همانطوری که می دانیم فورفوریوس، علاوه بر اینکه مدافع و ناشر فلسفه ی نوافلاطونی بوده است در عین حال یکی از آگاهترین مفسران فلسفه ارسطو و در منطق، صاحب نظر بوده است. در کتاب ایساغوجی که در واقع نه فقط مدخلی برای منطق ارسطو بلکه شاید مدخلی برای کل فلسفه است، فورفوریوس با مخاطب قرار دادن شاگرد خود، کریزاروس (Chrysarios)، در ابتدای بحث خود درباره ی کلیات خمس می نویسد: «در وهله ی اول، در مورد اجناس و انواع، مسئله این است که بدانیم آیا آنها واقعیاتی هستند که به خودی خود، وجود دارند و یا اینکه فقط مفاهیم صرف ذهنی هستند. با قبول اینکه آنها واقعیات جوهری باشند آنگاه باید دانست که آنها جسمانی هستند یا غیر جسمانی و بالاخره اینکه آیا آنها مفارق (separe) هستند و یا فقط در اشیاء حسی قرار دارند و بر این اساس به وجود می آیند!»
فورفوریوس بعد از طرح سؤال اصلی خود، بلافاصله به نحو ضمنی اشاره به این مطلب نیز دارد که این سه سؤال از محدوده ی منطق که مورد نظر او در کتاب ایساغوجی است تجاوز می کند و می نویسد که چون این «یک مسئله بسیار عمیق بوده و مستلزم تحقیقات نوع دیگر وسیعتری است» لذا او از بحث در آن، خودداری می کند و فقط به بررسی کلیات خمس در سنت مشائی می پردازد. این متن کوتاه که ظاهرا در اولین مرحله ی آشنایی، چندان مهم نیز به نظر نمی رسد از لحاظ تاریخی، اهمیت فوق العاده ای پیدا کرده است و از طریق آثار بوئسیوس به دنیای غرب مسیحی رسیده و منشأ اختلاف و نزاعهایی شده که فصل ممیز دوره ای از تاریخ تفکر فلسفی و کلامی در قرون وسطی است.

مطلب اساسی در کلام فورفوریوس
در مفهوم کلام فورفوریوس چند مطلب اساسی می توان تشخیص داد:
اول؛ اینکه کاملا روشن است که منظور فورفوریوس در درجه ی اول، اشاره به مسائلی است که به نحو متداول، عنوان می شود و او با خودداری از ورود در این مسائل می خواهد حداقل از لحاظ اصول تعلیم و تربیت هم که شده باشد، تحقیقی را که در دست تهیه دارد از آن بحثها جدا سازد، ولی به هیچ وجه ادعا ندارد که اولین طراح این سؤالات باشد و بر عکس حتی معلوم است که او ذهن خواننده را به مسائل ماقبل نوشته ی خود، ارجاع می دهد و کاملا نظر به تفاوت و شاید تنازع دو سنت افلاطونی و ارسطویی دارد. ثانیا؛ از فحوای کلام او پیداست که او بحث را از لحاظ منطقی، ناکافی می داند و به اهمیت بحث، از لحاظ مابعدالطبیعی واقف است و حتی به نحو ضمنی اشاره به اولویت آن نیز می کند.

ب) بوئسیوس
به ترتیب تاریخ بعد از فورفوریوس دومین اسمی که به ذهن خطور می کند بوئسیوس است. این شخص وارث اصیل ترین فرهنگ یونانی بوده است و سعی داشته ضمن انتقال کل این فرهنگ به عالم لاتینی تطابق عمیق فلسفه های سنت افلاطونی و ارسطویی را نشان دهد و کلام و منطق را به یکدیگر نزدیک سازد. آثار او بسیار متنوع و متفاوت است و تقریبا می توان گفت که در کل این نوشته ها، جنبه ای دیده نمی شود که به نحوی در فعالیتهای فرهنگی و علمی در قرون وسطا، تأثیر نگذاشته باشد. البته عملا آثار منطقی او، بیشتر مورد توجه بوده؛ به نحوی که مسلم است نوشته های آبلار در قرن دوازدهم میلادی از لحاظی فقط مجموعه تفسیرهایی بر آثار منطقی بوئسیوس است. در واقع در کل منطق بوئسیوس نوعی تفسیر افلاطونی از منطق سنت ارسطویی دیده می شود و به همین سبب هر یک از متفکران که به استناد آثار متفاوت بوئسیوس درباره مسئله «کلیات» موضع گرفته اند، وخود را فقط مفسر منطق بوئسیوس می دانسته اند.

تفاسیر بوئسیوس از کتاب مقولات ارسطو
بوئسیوس در دو تفسیری که درباره کتاب مقولات ارسطو نوشته، نظر خود را درباره کلیات با صراحت بیان داشته است و در این دو تفسیر، البته موضع او بیشتر ارسطویی است تا افلاطونی. در این دو اثر نظر بوئسیوس دائر بر این است که «کلیات» را نمی توان جوهر دانست مثلا اگر ما جنس «حیوان» و نوع «انسان» را در نظر بگیریم باید بدانیم که بنابر تعریف، اجناس و انواع مشترک میان افراد است و آنچه میان افراد مختلف مشترک است نمی تواند خود فرد باشد و باز به همین دلیل، غیر ممکن است که مثلا جنس به طور کامل تعلق به نوع داشته باشد زیرا اگر قرار باشد که «جنس» را ما به خودی خود، موجود بدانیم دیگر غیر ممکن است که آن را مقسمی برای موجوداتی که از آن بهره مند می شوند بدانیم. ولی از طرف دیگر، اگر بگوییم که به فرض جنس و نوع، نشانگر تصورات کلی ما هستند و صرفا جنبه ی ذهنی دارند، آنگاه مثل این است که گفته باشیم تصورات کلی ما به هیچ چیز عینی مطابقت ندارد و وقتی که ما فکر می کنیم، در واقع مثل این است که به هیچ چیز فکر نمی کنیم. فکری که فاقد متعلق باشد اصلا نمی تواند فکر باشد. به همین دلیل باید قبول کنیم که به هر طریق کلیات باید دارای متعلق خاص به خود باشند و باز از نو مسئله طبیعت و ماهیت آنها را مطرح سازیم.
در آثار منطقی به نحو صریح، نظر بوئسیوس در مورد مسئله کلیات این است که تصورات به دو صورت تشکیل می یابند آنهایی که جنبه جعلی دارند (مثل تصور موجودی که بدنش اسب و سرش انسان است) و آنهایی که واقعیت ذهنی دارند ولی در خارج به عینه پیدا نمی شوند مثل خط و سطح و غیره به همین ترتیب جنس و نوع در خارج منضم به افراد است ولی در ذهن جنبه ی کلی دارد.
درست است که این موضوع فکری که کاملا در سنت ارسطویی است و از طریق آثار بوئسیوس به حوزه های اهل مدرسه ی قرون وسطی رسیده است ولی همان طوری که قبلا اشاره کردیم، بوئسیوس عملا بیش از یک موضع به اخلاف خود انتقال داده است، خاصه که او، راه حل ارسطویی پیشنهادی خود را با احتیاط تلقی می کند و می نویسد: «افلاطون فکر می کند که اجناس و انواع و دیگر کلیات نه فقط جدا از اجسام شناخته می شوند بلکه خارج از آنها قوام و دوام دارند. در صورتی که ارسطو تصور می کند که امور غیر جسمانی و کلیات، متعلقهایی برای شناخت است ولی خود فقط در امور حسی قرار دارند. کدام یک از این دو نظر درست است؟ در اینجا قصد اینکه در این مورد، تصمیم قطعی بگیرم ندارم، زیرا که این مربوط به تفکر فلسفی می شود که در حد عالی تر باید به آن پرداخته شود. بهتر است در اینجا، ما تابع نظر ارسطو باشیم نه از این لحاظ که این نظر بیشتر ما را قانع می کند بلکه از این لحاظ که در این کتاب، منظور فقط بیان مقولاتی است که ارسطو، مؤلف آنهاست.»

نظر ژیلسن درباره تلاش بوئسیوس در حل مسئله

به نظر ژیلسن، اگر در افکار بوئسیوس دقت بیشتری کنیم، متوجه می شویم که او مسئله را کاملا حل نکرده، زیرا بوئسیوس در آثار منطقی خود به عقل فعال (Intellect agent) ارسطویی که معنای اصلی عمل انتزاع را روشن می سازد، اشاره ای نکرده است. بر اساس عقل فعال می توان در مورد چیزی مستقلا فکر کرد بدون اینکه آن چیز به نحو جدا و مستقل وجود داشته باشد. بوئسیوس فقط نظر می دهد که ذهن می تواند امر معقول را از محسوس جدا سازد؛ ولی دیگر درباره ی طبیعت و ذات و شرایط تحقق این امر مرموز، مطلبی را روشن نمی کند.
اگر ما کتابهای منطقی بوئسیوس را اصل قرار ندهیم و میزان نظر اصلی او را آخرین اثر او یعنی تسلی فلسفی (Consolation) بدانیم، در دفتر پنجم این اثر، مطالبی از او می خوانیم که بیشتر صبغه ی افلاطونی دارد و به نحوی بیان می شود که نوعی مراحل ارتقایی در شناسایی وجود دارد. حس فقط شکلی در ماده می بیند، تخیل، آن شکل را بدون ماده می بیند و فاهمه (Raison) از آن هم فراتر می رود و به نحو کلی نوع را در فرد تشخیص می دهد، ولی چشم عقل (Inelligence) باز هم فراتر می رود و صورت بسیط و محض را درمی یابد. این نحوه ی بیان به اندازه کافی مبین این مطلب است که واقعیتی که با کلیات مطابقت دارد همان «مثل» است.
در این قسمت کتاب تسلی فلسفی، نظر بوئسیوس نزدیک به نظر اگوستینوس است یعنی او هم احساس را نتیجه ی انفعالی نمی داند که جسم از خارج در نفس به وجود آورده باشد بلکه احساس را فعلی می داند که از ناحیه نفس صادر شده است یعنی در واقع انطباعات (Impression) حسی ما را به سوی «مثل» ارجاع می دهد، نه اینکه خود، منشأ اثر واقعی و اصیل باشد. به هر طریق وقتی که در کل آثار بوئسیوس و جریان تاریخی که او در آن قرار گرفته است دقت کنیم نمی توانیم از گرایش بنیادی او به فلسفه افلاطونی شک کنیم به نحوی که به نظر عده ای از متخصصان در کتاب تسلی فلسفی، شاید نهایتا مشرب افلاطونی حتی مسیحیت را هم در نزد بوئسیوس، تحت الشعاع قرار داده باشد.
در تفسیر صحیح افکار بوئسیوس با علم به اینکه بوئسیوس، فلسفه اصیل شخصی ندارد و بیشتر انتقال دهنده ی فرهنگ فلسفی است تا ابداع کننده ی آن ولی در هر صورت تأثیر او در قرون وسطی و حتی بعدا در اوایل دوره ی تجدید حیات فرهنگی غرب (رنسانس) بسیار عمیق و بنیادی است، به نحوی که بعضی از متخصصان (با اندکی افراط گویی) او را یکی از اولین متفکران «اصالت بشری» (Humanisme) دانسته اند، آن هم به معنای دقیقی که مردم دوره ی تجدید حیت فرهنگی غرب از این کلمه، می فهمیده اند.


منابع :

  1. فردريك كاپلستون- ديباچه اي بر فلسفه قرون وسطي- تهران- ققنوس- 1382

  2. كريم مجتهدي- فلسفه در قرون وسطي- تهران- اميركبير- 1379

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/111470