گنوسیسی گری در تاریخ فلسفه قرون وسطی

گنوسیه

گنوسیسی گری از حیث فکری متعلق به گروه آباء کلیسا یونانی زبان کلیسا محسوب می شوند. آباء کلیسا کسانی بودند که در کنار دیگر تفاسیر مسیحی تفسیری خاص از مسیحیت پولوسی- یوحنایی ارائه کردند که از لحاظ تاریخی به عنوان تفسیر رسمی مورد قبول واقع و در قرون بعدی از آن به شدت دفاع شد و به صورت دین رسمی غرب امروز درآمد. مورخان مسیحی آباء کلیسا را به چند گروه تقسیم می کنند. گاهی آنها را در ارتباط با شورای نیقیه (325میلادی) آباء قبل و بعد از شورای نیقیه می خوانند. گاهی نیز بر اساس دوره های تاریخی به گروههای جغرافیایی یا فکری تقسیم کرده اند و گاهی آنها را از لحاظ زبان به دو گروه آباء یونانی و لاتینی زبان تقسیم می کنند. به نظر می رسد که تقسیم آخر برای درک چگونگی شکل گرفتن تفکر مسیحی، تبیین تاریخی و شرح اعتقادات آن مناسبتر از دیگر تقسیمها باشد.

ظهور مذاهب گنوسیسی
گنوسیسی گری (Gnosticism) در قرن اول قبل از میلاد مذهب یا مذاهب گنوسیسی در دنیای یونانی مآب با تفسیری ثنوی از عالم ظهور کردند. تعداد فرقه های گنوسیسی بسیار زیاد بود که در فرهنگهای مختلف آن عصر حاضر شدند. این فرق در عین دارا بودن مشترکات، خصوصیات خاص خود را نیز داشتند، چنانکه می توان مذاهب گنوسیسی ایرانی، یهودی، مسیحی، مصری و یونانی را از یکدیگر کاملا متمایز کرد. اکثر مورخان آیین گنوسیسی معتقدند که ریشه و ساختار آن شرقی، و به طور اساسی ایرانی، است. گنوسیسیان با استفاده از مفاهیم فلسفی یونانی، مخصوصا فیثاغورثی و افلاطونی، نظامهای کلامی ساختند، عالم را تفسیری ثنوی کردند و مقابله خیر و شر را ازلی در نظر گرفتند.
جریان گنوسیسی در قرون دوم و سوم میلادی به یکی از مهمترین جریانهای مذهبی- فکری تبدیل شد، چنانکه بسیاری از متفکران مسیحی و غیر مسیحی یونانی و لاتینی زبان در رابطه با اصول و مبانی گنوسیسی به عقاید خود شکل منسجم دادند. پس از آن عصر نیز آیین گنوسیسی، در غرب به صورت دین مانوی در فرقه های مذهبی کاتار و بوگومیل تا آخر قرون وسطی به حیات خود ادامه داد.

ارتباط ثنویت و رهایی انسان از جهان مادی در مذهب گنوسیسی

گنوسیسیان (gnostici) معتقد بودند که عرفان (gnosis) عامل نجات و رهایی انسان از جهان مادی است. جهانی که شر مطلق است. این معرفت اشراقی است، حصولی نیست و در نتیجه با عقل و حس نمی توان به آن دست یافت. در کنار معرفت نجات بخش، مهمترین خصیصه ی مذهب گنوسیسی، همان طور که اشاره شد. گرایش ثنوی آن است. البته درجه ی ثنویت به نوع خاص فرهنگی که آیین گنوسیسی در آن متولد و رشد کرده، بستگی دارد. شرایط اجتماعی و سیاسی نیز در این زمینه نقش مهمی داشته اند: چنانکه گنوسیس ایرانی ثنویتی نسبتا رادیکال و گنوسیس مسیحی معمولا ثنویتی خفیف تر داشت، ولی در اینکه ثنویتی جهان شناختی و وجودی بین خدای خیر و خدای شر هست و هر یک قلمرو وجودی خاص خود را دارد، بین گنوسیسان اختلاف نظری نبود. اصولا گنوسیسی (gnosticus) هر چقدر خود را در جهان بیشتر غریبه حس می کرد، تعلقش به جهان اهورایی بیشتر می شد و درجه ثنویت جهان شناسیش نیز اوج می گرفت. در هر صورت آنها اعتقاد داشتند که جهان مخلوق اهریمن یا خدای شر است و تنها راه نجات از این جهان شیطانی و رسیدن به سرچشمه نیکویی مطلق، یعنی خدای خیر یا حقیقت کل که نورالانوار و منشأ حیات واقعی است، شناخت درونی و اشراقی است.
اغلب گنوسیسیان برآنند که علت خلقت جهان معمولا خطا یا زیاده طلبی یکی از خدایان دربار خدای خیر است. این خطا موجد شر در جهان نور و آمیزش آن با خیر می شود. آفرینش جهان داستان جدا کردن نور از تاریکی و خیر از شر است. به این معنی که جهان خیر می بایست بازسازی شود و مقدار خیری که با شر امتزاج یافته به اصل خود بازگردد. خالق جهان ماده به اعتقاد بعضی از فرقه های گنوسیسی وجودی کاملا مستقل از خدای خیر دارد و به نظر گروهی دیگر نیز یکی از خدایان سرکش است که به دام خودخواهی و کبر افتاده است. او جهان مادی را بدون ارتباط وجودی با جهان خدای خیر خلق می کند و تنها موجودی که در این جهان با جهان متعالی که با ظلمت امتزاج کرده است، روح انسان را می سازد. بدین ترتیب انسان موجودی است که ذاتا با این جهان غریبه است. او بیگانه ای است که در بیغوله ای گرفتار شده است و هنگامی که با عرفان به این حقیقت پی می برد، از این عالم خاک و ماده رهایی می یابد. گنوسیسیان با آیینهای ظاهرگرا به مخالفت می پردازند. برای آنها نجات و سعادت ابدی در رعایت قوانین دینی به دست نمی آید، بلکه با نوعی الهام و اشراق است که نجات از این دنیا حاصل می شود. هنگامی که گنوسیسی می فهمد که از این جهان نیست و اصل او از جای دیگر است، نجات یافته است؛ بنابراین پس از آگاهی از این امر به جهان و ارزشهای آن به عنوان مظاهر خدای شر پشت می کند و زهد و ریاضت در پیش می گیرد.

برداشتهای گنوسیسی از دین مسیح
مسیحیان نیز همچون دیگر ادیان یونانی مآب برداشتهای گنوسیسی از دین داشتند و نظامهایی گنوسیسی تشکیل دادند که مهمترینشان در قرن دوم میلادی ظهور کردند. معروفترین گنوسیسهای مسیحی عبارت بودند از: بازیلیدوس (Basilidus)، والنتینوس (Valentinus)، پتولمئوس (Ptolemeus)، راکلئون (Heracleon)، باردسانس ((Bardesanes)، کورپوکراتس (Corpocrates) و مرقیون. در اینجا به اجمال به بررسی اهم آراء مرقیون و والنتینوس، که مهمتر از دیگران بودند، می پردازیم. البته نباید فراموش کرد که در قرون بعد، مخصوصا در قرون وسطی تفسیر مانوی از مسیحیت جایگزین دیگر تفسیرهای گنوسیسی شد که کلیسای کاتولیک آن را به شدت سرکوب کرد.

مرقیون

مرقیون (ف.160 میلادی) در سال 140 میلادی به شهر رم رفت و به نشر عقاید خود پرداخت. کلیسای مسیحی این شهر در سال 144 او را تکفیر کرد. او تنها گنوسیسی این قرن بود که برای خود جامعه یا کلیسایی مسیحی تشکیل داد، و برای آن اسقف و کشیشهایی در نظر گرفت و کوشید تا آیین گنوسیسی را بین عامه مردم رواج دهد. چنانکه یوستینوس در اواسط این قرن از طرفداران بی شمار او در مناطق مختلف سخن می گوید. کلیسای مرقیون تا قرن پنجم، به خصوص در سوریه، دوام آورد. کتاب او متضادین (Antitheses) نام داشت که در انتهای کتاب مقدسی که از انجیل لوقا و برخی از نامه های پولوس قدیس شکل داده بود، برای توجیه این انتخاب متون به عنوان کتاب مقدس و عدم پذیرش تورات، آورده بود.

الف) منشاء ادیان مسیح و یهود از نظر مرقیون
مرقیون با ثنویتی جهان شناختی که در پیش گرفت، مقابله ی پولوس با جهان بینی یهودی را به حدی رسانید که هر یک از دو دین مسیح و یهود را به منشأ و خدایی متفاوت نسبت داد. به نظر او دین یهود، خدا و تاریخی جدا از خدا و تاریخ مسیحیت دارد. تاریخ یهود پیشگویی ظهور مسیح و آماده سازی برای دین مسیحی نیست. او به دو منبع و اصل جدا برای این دو دین قائل بود: یکی زمینی و ستمگرانه، دیگری آسمانی و نیکو، یکی بر شریعت و عدالت تأکید داشت، دیگری بر ایمان و خیر.
بدین ترتیب برای او دو خدای متمایز از یکدیگر وجود داشت: خدای برتر و متعالی که خدای خیر، غریبه و ناشناختنی و پدر عیسی مسیح است و خدای سافل که خدای شناخته شده، ستمکار، صانع و خالق عالم و خدای یهود است. اگر خدای متعالی ناشناخته است برای این ست که در خلقت دخالتی نداشته است و نشانی از او در جهان نیست تا شناخته شود. فقط با ظهور عیسی مسیح است که بشریت به وجود او پی برده است. خدای متعالی نیکوست، در حالی که خدای یهود عادل است و در عدالت خود ستمکار و انتقام جو نیز هست. بدین ترتیب مرقیون خیر را در مقابل عدالت می گذارد و عدالت را لزوما نیکو نمی داند. در جهان شناسی او از وسطه های بسیاری که در فلسفه های آن عصر، مخصوصا گنوسیسین، بین خدای خیر و متعالی و عالم مادی مشاهده می شد، نشانی وجود ندارد. دلیل آن این است که خدای او خالق نبود که بین او و جهان ارتباط وجودی برقرار باشد. او فقط نجات دهنده است و تنها نقش ا’خروی در نظام هستی دارد.
مرقیون کتاب تورات را به عنوان حقیقت نفی نکرد، و حتی معتقد بود که عالم و انسان همان طور که در این کتاب آمده است خلق شده است. انسان در جسم و روح خود متعلق به خدای سافل است، هیچ عنصر و جزئی از انسان برای جهان و خدای آن بیگانه نیست. خدای یهود جهان را از ماده خلق کرده است. ماده مظهر شر است و بدین ترتیب شر در خلقت وارد شد. در نتیجه آفرینش خدای سافل کامل نیست. او برای اینکه از خلقت ناقصش حمایت کند و مشکلات دیگری همچون گناه نخستین پیش نیاید، شریعت یهود را بر انسانها حاکم کرد. رابطه ی او با انسان بر اساس شریعت یهود است.

ب ) تفسیر مرقیون از خدا، مسیح و نجات انسان
با اینکه مرقیون روایت یهودی و خدای آن را صحیح می دانست، ولی برای او تمام حقیقت نبود. او معتقد بود که خدای خیر برتر از این خداست. تعالی خدای خیر به حدی است که حتی خدای یهود نیز از وجود او اطلاعی ندارد. پس مرقیون کتاب تورات را به عنوان یک متن مستند نفی نکرد، ولی معتقد بود که برای مسیحیان متن مقدس نیست. اگر تشابهاتی در روایات یهودی و مسیحی یافت می شود، برای این است که یهودیان مفاهیمی را وارد انجیل مسیح کردند و آن را تغییر دادند. او تضادهایی را بین تورات و اعتقادات مسیحی مشاهده کرد و اظهار داشت که عده ای برای هماهنگی تورات و اعتقادات مسیحی آن را تفسیری رمزی- تمثیلی کرده اند، در حالی که او بر خلاف اکثر مسیحیان مخالف تفسیر باطنی تورات بود و بر ظاهر روایات آن تکیه می کرد و معتقد بود که وقایع ظاهری آن حقیقتند و خدای این جهان آنچه را که خلق کرده در آن شرح داده است، منجی یهودیان (مشیاه) حتما ظهور خواهد کرد، ولی سلطنت و جامعه مسیح یهودیان زمینی و دنیوی است، در حالی که مسیح مسیحیان سلطنتی آسمانی خواهد داشت.
خدای خیر که خدای اعلی است با مشاهده رنج و حقارت بشر در این جهان پسر خود را برای نجات انسان از این بدبختی به زمین فرستاد. نجات لطفی است که خدای خیر بدون هیچ چشمداشت و عوضی به انسان اعطا می کند. مسیح آدمیان را از جهان و خدای آن می رهاند تا فرزندان خدای خیر و بیگانه شوند و به ملکوت اعلی راه یابند. بر خلاف دیگر مسیحیان مرقیون معتقد بود که مسیح در این جهان متولد نشد و طفولیت نداشت. او ناگهان خود را به ابنای بشر نشان داد. به نظر مرقیون چون انسان هیچ ارتباطی با خدای متعال و خیر ندارد، علت ریخته شدن خون مسیح بر روی صلیب، آن طور که دیگر مسیحیان باور داشتند، بخشش گناه، تطهیر ذات گناهکار انسان یا آشتی دادن انسان با خدا نبود. خدای خیر انسان را از خدای سافل خرید و قیمت آن خون مسیح بود که بر روی صلیب ریخته شد. بر خلاف دیگر گنوسیسیان مرقیون معتقد بود که رنج و محنت مسیح بر روی صلیب حقیقت داشت و عرفان صرف را عامل نجات نمی دانست؛ بلکه به دنبال پولوس، بر ایمان به عنوان طریق نجات تأکید کرد. نجات یافتگان باید تا پایان جهان و تا آنجا که ممکن است ارتباط خود را با این جهان، که مظهر شر و آفرینش خدای سافل است، کم کنند. باید از ازدواج خودداری کنند، زیرا هر عملی که به ادامه عالم خدای سافل منتهی شود غیر اخلاقی است، باید زهد در پیش گیرند و از هر چه رنگ دنیایی دارد چشم پوشند.

نظام گنوسیسی والنتینوس

نظام گنوسیسی ای که والنتینوس ارائه کرد، بر خلاف نظام مرقیون جهان شناسی منظمی دارد و چگونگی تکوین عالم را شرح می دهد و دارای صبغه ی فلسفی است. والنتینوس عالم الهی را ملأ اعلی (Pleroma) نامید. جایی که موجودات الهی یا خدایان (aion) قرار دارند. عالم الهی از جهان و صانعش جداست. خالق عالم مادی جایی در ملأ اعلی ندارد. بین خدایان ملأ اعلی سلسله مراتب حاکم است و بالاتر پایین تر را به طرفین صدور ایجاد می کند. در هر مرتبه زوجی از موجودات الهی وجود دارد. اصل همه چیز و در ابتدا «قبل از آغاز» یا «قبل از پدر» یا «گرداب» قرار دارد. او غیر قابل درک است. همراه او خدایی مؤنث است به نام «فکر» یا «لطف» یا «سکوت». از این جفت فکر (nous) (مذکر) و حقیقت (مؤنث) صادر می شوند. از زوج دوم کلمه (logos) (مذکر) و حیات (مؤنث) به وجود می آیند و از این دو انسان (مذکر) و کلیس (مؤنث) ایجاد می گردند. از این 30 موجود الهی ملأ اعلی تشکیل می گردد.
آخرین موجود الهی مؤنث حکمت (Sophia) است. حکمت بیشتر از مرتبه خود خواست و کبر ورزید. او خواست عظمت «قبل از پدر» و اصل همه چیز را بشناسد. این غیر قابل قبول بود. «مرز» که ناظم ملأ اعلی بود حکمت را تسلی داد. او را از این کار منصرف کرد و به او فهماند که اصل اول غیر قابل درک است. حکمت از میل مفرط و هوس شناختن «قبل از آغاز» باردار شد. از او موجودی بد شکل ظلمانی به دنیا آمد و چون از جفت حکمت نشأت نگرفته بود حرامزاده خوانده شد. این موجود از ملأ اعلی رانده شد. او پس از خارج شدن از ملأ اعلی اصل خود را فراموش کرد و به خلق عالم مادی پرداخت. البته چون فرزند حکمت بود، مقداری از نور الهی را در خود داشت. با قسمت ظلمانی خود عالم مادی و جسم انسان را خلق کرد و با نوری که از مادرش به ارث برده بود روح انسان را آفرید.

انسان و نجات او از نظر والنتینوس
پس از چندی انسان در این جهان خود را غریبه می یابد و دلتنگی می کند. مسیح که یکی از خدایان ملأ اعلی است به زمین می آید و انسان را با اصل خود آشنا می کند. در حالی که مرقیون نجات را برای همه انسانها می دانست، والنتینوس عرفان و نجات را برای گروهی از آدمیان ضروری می دانست. او انسانها را به سه دسته تقسیم کرد: انسانهایی که حاکمیت ماده (hylè) هستند، اینها نجات نمی یابند و برای همیشه محکومند. منظور والنتینوس عوام مردم و بیشتر کسانی که به ادیان رومی اعتقاد داشتند و یهودیان بود. دسته ی دوم کسانی هستند که تحت تأثیر نفسند (psychè). عرفان و نجات برای این گروه است. والنتینوس در این گروه بیشتر مسیحیان را قرار می دهد. دسته ی سوم انسانهای روحانی هستند که تحت تأثیر روح (pneuma) قرار دارند. این گروه از ابتدا جزء نجات یافتگان و احتیاجی به عرفان و دخالت مسیح برای نجات ندارند. در هر صورت انسانی که به اصل خود معرفت می یابد، دیگر از این جهان نیست. او به اصل خود برمی گردد و با نورالانوار در ملأ اعلی متحد می شود. بدین ترتیب ملأ اعلی بازسازی شده و همه چیز به نظم نخستین باز می گردد و دوباره سکون و آرامش حکمفرما می شود.


منابع :

  1. محمد ايلخاني- تاريخ فلسفه در قرون وسطي و رنسانس- تهران- سمت- 1382

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/111483