مکتب اسکندریه از نظر فکری به طیف آباء یونانی زبان کلیسا وابسته است. آباء کلیسا کسانی بودند که در کنار دیگر تفاسیر مسیحی تفسیری خاص از مسیحیت پولوسی- یوحنایی ارائه کردند که از لحاظ تاریخی به عنوان تفسیر رسمی مورد قبول واقع و در قرون بعدی از آن به شدت دفاع شد و به صورت دین رسمی غرب امروز درآمد. مورخان مسیحی آباء کلیسا را به چند گروه تقسیم می کنند. گاهی آنها را در ارتباط با شورای نیقیه (325 میلادی) آباء قبل و بعد از شورای نیقیه می خوانند. گاهی نیز بر اساس دوره های تاریخی به گروههای جغرافیایی یا فکری تقسیم کرده اند و گاهی آنها را از لحاظ زبان به دو گروه آباء یونانی و لاتینی زبان تقسیم می کنند. به نظر می رسد که تقسیم آخر برای درک چگونگی شکل گرفتن تفکر مسیحی، تبیین تاریخی و شرح اعتقادات آن مناسبتر از دیگر تقسیمها باشد. بر این اساس آباء کلیسا تقسیم می شوند به:
1. آباء یونانی زبان کلیسا.
2. آباء لاتینی زبان کلیسا
اسکندریه در قرن سوم میلادی
شهر اسکندریه در شمال آفریقا، طی چند قرن از مراکز مهم تمدن یونانی مآب بود و در قرن سوم میلادی روزهای اوج خود را از لحاظ فرهنگی و فلسفی می گذراند. شهری که در آن اقوام مختلف جمع شده بودند و در کنار یکدیگر همزیستی مسالمت آمیز داشتند و تبادل آراء نیز بینشان کم و بیش رواج داشت. مسیحیان در مدارس فیلسوفان یونانی حاضر می شدند و کسب علم و حکمت می کردند، چنانکه اوریگنس مسیحی با افلوطین در درسهای آمونیوس ساکاس، فیلسوف یونانی افلاطونی، حاضر می شدند. طرفداران فلسفه های یونان نیز کم و بیش با آراء مسیحی آشنا بودند. نقدهای آنان بر مسیحیت شاهد این امر است. یهودیان نیز جامعه بزرگی را در این شهر تشکیل داده بودند و مدارس مخصوص به خود را داشتند. ادیان شرقی، مصری و رومی نیز رواج خاصی داشت. گنوسیسیان هم در این شهر حاضر بودند، چنانکه والنتینوس، بازیلیدیوس و مرقیون چندی در این شهر اقامت گزیدند.
استادان بنام مدرسه اسکندریه در قرون نخست میلادی
به طوری که از منابع تاریخی برمی آید، مسیحیان از قرن دوم میلادی در شهر مدرسه داشته اند. این مدرسه قطعا در سال 190 میلادی دائر بود. کلمنس و شاگردش اوریگنس (حدود 185- پس از 254) هر دو از بزرگترین متفکران مسیحی قرون نخست میلادی بودند که رونق خاصی به حوزه کلامی این شهر دادند.
کلمنس اسکندرانی، مانند یوستینوس، یونانی ای بود که به مسیحیت گروید. برای یافتن استادی قابل قبول مسافرت بسیار کرد تا اینکه پانتنائوس را در اسکندریه یافت، نزد او تحصیل کرد و پس از او استاد مدرسه مسیحی اسکندریه شد.
تفسیر کلمنس از مسیحیت و نسبت آن با فلسفه
تفسیر کلمنس از مسیحیت تفسیری فلسفی- گنوسیسی است. او بین فلسفه و گنوسیس تفاوت عمده ای قائل نشد. حکمت مسیحی کلمنس، بر خلاف قرائت یوستینوس از مسیحیت، گرایشهای شدید گنوسیسی دارد؛ اما او در نظر داشت که گنوسیس حقیقی را در مقابل گنوسیس ثنوی بیان کند. او می خواست که از ثنویت جهان شناختی به توحید برود و عرفان را در سنت رسمی کلیسای مسیحی باب کند و انحصار آن را از دست ثنویان، که آنها را بدعت گذار می خواند، درآورد. به نظر او گنوسیس حقیقی مسیحی ای است که بر اساس عشق و معرفت با خداوند متحد می شود. گنوسیسی بودن بالاترین درجه ی کمال شخص است که در مسیحیت تبلور می یابد.
نباید فراموش کرد که در قرن دوم و سوم میلادی در اسکندریه آیینهای گنوسیسی بسیار مهم و تأثیرگذار بودند. می توان گفت که اکثر علمای مسیحی این شهر گرایشهای گنوسیسی داشتند، اما در مقابل آنها توده ی مردم نظر چندان خوشی به این آیینها نداشتند. به نظر کلمنس دو جریان تاریخی مهم اندیشه ی یونان و دین یهود است که مسیحیت در انتهای هر دوی آنها ظهور کرد و غایت و مقصود آنهاست. به این معنی که فلسفه به عنوان یک نظام معرفتی در کنار دین قرار داشته است و آن طور که عده ای فکر می کنند، خداوند به هیچوجه دین را جایگزین فلسفه نکرده است. به نظر کلمنس خداوند حقیقت را به همه ی آدمیان اعطا کرده است: به قوم یهود با پیامبران و وحی، و به یونانیان با فلاسفه و عقل. پس اگر یهودیان از دین به مسیحیت آمدند، فیلسوفان از فلسفه به آن گرویدند.
یهودیان با وحی آماده دریافت نجات مسیحی شدند و یونانیان با عقل. پس اگر یونانیان فاقد وحی به طریق یهودی بودند با عقل و خرد خویش حقیقت را درک کردند و با گرویدن به مسیحیت با فلسفه به معنی عمیق و اصیل آن دست یافتند و از آن در مقابل کفار دفاع کردند. البته اگر یونانیان به شناخت نسبی حقیقت رسیده بودند، برای این بود که به نوعی با خداوند در ارتباط بودند. او هم، مانند یوستینوس، از اشراق عقل الهی برای تمام انسانها سخن گفت و معتقد بود که متفکران یونانی همچون سقراط و افلاطون کتاب مقدس را شناخته و از آن بهره مند شده بودند. برای او فلسفه به معنای حکمت دنیوی و انسانی ای که پولوس قدیس آن را طرد کرده بود، نیست. البته اگر فلسفه را به معنی علوم طبیعی و عقلی بگیریم، انسان را برای دریافت حکمت حقیقی آماده می کند، هدف درک حقیقت کل یعنی عیسی مسیح، لوگس الهی است. بنابراین به نظر کلمنس، فلسفه، علم الهی است.
طریق کسب معرفت و وصول به حقیقت از نظر کلمنس
کلمنس جزم گرایی را محکوم می کند و با طریق خاص خود در تفسیر متون معتقد بود که هیچ کتابی تمام حقیقت را تعلیم نمی دهد و اصولا معرفت حقیقی امری فردی است و در یک رابطه شخصی با حقیقت الهی به دست می آید. پس باید در کنار کتاب مقدس مراد و شیخی برگزید و تحت راهنمایی او سلوک کرد و به طرف حقیقت رفت. این مراد مقدس است و از خداوند الهام دریافت کرده و حقیقت را برای مرید قابل رؤیت می کند و طریق عشق ورزیدن را به او می آموزد. در بالاترین مرحله عارف دیگر احتیاجی به راهنما و مراد ندارد و لوگوس او را با خدا متحد می کند. او با اینکه در این جهان زندگی می کند از این جهان نیست؛ آزاد است و تحت هیچ اجباری قرار نمی گیرد و اراده اش در اراده ی خدا غرق شده است. حیات او در جهان نوعی نماز و دعا و در اتحاد با الوهیت است. او انسان کامل یعنی آیینه کامل و زنده مسیح است.
او ایمان تنها را برای نجات کافی می دانست، و عرفان را در مرحله ای برتر از ایمان قرار داد. برای او متفکر و مسیحی واقعی کسی است که همراه ایمان به جستجوی عرفان نیز می رود و آن را به دست می آورد. اولین مرحله ی رستگاری ایمان آوردن است. ایمان فضیلتی ابتدایی و عام در دسترس تمام مسیحیان است؛ زیرا بنیان و اساس ایمان بر تعالیم مسیح و حواریونش قرار دارد که در کتاب انجیل حفظ شده است. کلمنس نیز سخن از سنت کلیسا می گفت و معتقد بود که کلیسا تعالیم مسیح و حواریون را نگهداری کرده است. عرفان بر ایمان تکیه می کند. یعنی ایمان مبنایی می شود که عرفان بر آن قرار دارد. البته بینشان هماهنگی و وحدت است، زیرا منشأ هر دو وحی است، وحیی که لوگوس با تجسد خود آن را ابراز کرده است. موضوع ایمان و عرفان اسرار خداوند است که در هر دو واحد می باشد، ولی باید از ایمان گذر کرد و به عرفان رسید.
طرق گذر از ایمان به عرفان
گذر از ایمان به عرفان به دو طریق صورت می پذیرد. اولین طریق تفحص و تطبع عقلانی است. این تفحص عقلانی، تفسیر روحانی کتاب مقدس است. کلمنس روش رمزی- تمثیلی را برای درک حقایق کتاب مقدس به کار برد و معتقد بود که کتاب مقدس دو معنی ظاهری و باطنی دارد. معنی ظاهری برای عوام و معنی باطنی برای درک حقایق پنهان در لفظ کتاب است. این نوع تفسیر به خواص اختصاص دارد. برای کلمنس تفسیر باطنی کتاب، درک عرفانی- نظری متون مقدس، همراه با گسترش ایمان است. او در این نوع تفسیر، از فلسفه یونان کمک بسیار گرفت. فلسفه محتوای ایمان را گسترش و توضیح می دهد و بینه و دلیل آن است. با فلسفه انسان به عمق ایمان پی می برد. خداوند عقل را به ایمان پیوند داده است، پس باید از عقل و فلسفه استفاده کرد. مقایسه اصول جزمی عقاید مختلف به ما طریق جستجوی حقیقت را نشان می دهد و این عمل با فلسفه میسر است. کلمنس معتقد بود که افراد، کافر و مؤمن، می توانند به خداوند معرفت پیدا کنند. مفهوم خدا هنگام خلقت در آدم دمیده شده و از او به همه ی انسانها رسیده است. احسان خداوند همیشگی و در همه جاست، و محدود به زمان یا مکان خاصی نیست. به نظر او در ابتدا توحید وجود داشت، ولی به سبب گناه مردم به شرک و بت پرستی روی آوردند.
طریق دیگر برای کسب عرفان افعال اخلاقی و کسب فضایل است. انسانی که می خواهد قابلیت معرفت خداوند را کسب کند و تصویری از او باشد، باید از فرامین الهی اطاعت کند و خود را از هوسها و بدی و شرور پاک گرداند. انتها و هدف یک زندگی با فضیلت و زاهدانه عرفان است. البته کلمنس معتقد بود که ایمان مسیحی با اجرای احکام به دست نمی آید، بلکه امری درونی و اخلاقی است. آنچه انسان را در مذهب پایدار می کند عشق به خداوند و همنوع است. بنابراین عارف باید شعائر دینی را، اگرچه شخصا به آنها احتیاجی ندارد، رعایت کند. یعنی باید با جامعه مسیحی هماهنگ باشد و جدا از آنها به حیات روحانی خود ادامه ندهند. این دو طریق یک هدف را دنبال می کنند: رؤیت خداوند و الهی شدن. البته این هدف در زندگی دنیوی به دست نمی آید؛ اما می توان وسایل این رؤیت و اتحاد اخروی را آماده کرد و تا آنجا که در توان انسان است به خدا معرفت پیدا کرد.
اوریگنس حدود سال 185 میلادی در مصر، در خانواده ای مسیحی زاده شد. پدرش استاد الهیات و علوم دینی بود و در اسکندریه شاگردانی داشت. در سال 202 میلادی رومیان او را به سبب پایبندی به اعتقاداتش پس از شکنجه به قتل رسانیدند. اوریگنس راه پدر را دنبال کرد و به مطالعه ی علوم و فلسفه های رایج عصرش پرداخت. چندی شاگرد کلمنس بود و از محضر آمونیوس ساکاس، استاد افلوطین، نیز استفاده کرد. به نظر می رسد که با افلوطین نیز همدرس بود. به سبب اختلافاتی با اسقف شهر در سال 231 میلادی اسکندریه را ترک و مدرسه ای در شهر اسکندریه ی قیصریه ایجاد کرد. سرانجام در پی شکنجه های بسیار به دست رومیان بین سالهای 254 و 256 میلادی فوت کرد. بسیاری از مورخان عقیده دارند که او بزرگترین متفکر مسیحی قرون نخستین میلادی است که نظام کلامی- فلسفی منسجمی ساخته است و هیچ یک از آباء کلیسا به عمق و وسعت جمع بندی او در مسائل نظری نرسیدند، اما در طول تاریخ مورد بی مهری متولیان دین مسیحی قرار گرفت و کتبش سانسور شد. او رسالات بسیاری نوشته که تنها تعدادی از آنها باقی مانده است. بیشتر آثارش تفاسیر بر متون مقدس و موعظه بود. ولی در دو کتاب درباره جهان شناسی و مسیحیت به طور مستقل بحث کرده است. اوریگتس در نظر داشت که اصول اعتقادات مسیحی را در چارچوب فلسفی توضیح دهد.
حقیقت فلسفی و حقیقت دینی از نظر اوریگنس
او تفاوت چندانی بین حقیقت فلسفی و حقیقت دینی قائل نبود. رساله ای نیز درباره ی ارتباط و تطبیق این دو نوشت که به جای نمانده است. او نیز همانند فیلون، یوستینوس و کلمنس معتقد بود که هر فرد مقداری از اشراق لوگوس را دریافت می کند. انجیل آنچه را که در هر فرد بالقوه وجود دارد، فعلیت می بخشد. مسیحی مجاز است آنچه را که در فرهنگ یونانی صحیح می یابد برگزیند. به نظر او نیز فلسفه انسان را برای دریافت حقیقت وحیانی آماده می کند. البته ایمان را بدون رجوع به فلسفه می توان به دست آورد، چنانکه حواریون مسیح فیلسوف نبودند، ولی برای عمق بخشیدن به آن فلسفه ابزار ارزشمندی است. هر چه را که افلاطون گفته حقیقت نیست، بلکه چون انسان خردمندی بود در برخی از سخنانش می توان حقیقت را یافت. اوریگنس به عنوان یک مسیحی به حقیقت مطلق بودن وحی مسیحی اعتقاد داشت.
تفسیر و معانی کتاب مقدس از نظر اوریگنس
به نظر اوریگنس وحی نقطه ی حرکت تأملات نظری است. او معتقد بود که وحی در کتاب مقدس عینیت یافته است. پس برای او کتاب مقدس حجت بود و آن را پایه و منشأ هر نوع اندیشه و نظام مابعدالطبیعی قرار داد. البته ظاهر متن تمام معنای آن نیست، باید از آن گذشت و به باطن و معنی مخفی آن دست یافت. به نظر او کتاب مقدس دریایی است از اسرار که باید آن را کشف کرد و شناخت. اوریگنس از رواج دهندگان تفسیر رمزی- تمثیلی بین مسیحیان بود و چند اثرش را به تبیین آن اختصاص داد و به تفسیر کتاب مقدس در حال و هوایی عرفانی و در چارچوب عقاید یونانی مآب پرداخت. به نظر او سه معنی را برای کتاب مقدس می توان در نظر گرفت: معنی ظاهری یا تاریخی که متعلق به حوزه ی جسم (physis) است، معنی عرفانی که متعلق به نفس (psyche) دارد و معنی حکمتی که متعلق به روح (pneuma) است.
او گاهی معانی دوم و سوم را معنی باطل می نامد و توجهی به معنی ظاهری یا لفظی ندارد. به نظر او تنها تأکید بر معنی ظاهری کتاب مقدس امری بی محتوا، حماقت آمیز و غیر اخلاقی است؛ مخصوصا در موضوع روایت خلقت که متن ظاهری کتاب تورات مملو از انسان شکلی خداوند و اعمالش است. او معتقد بود که در باب اخلاق رایج در تورات اگر به ظاهر آن نظر کنیم اخلاق یونانی- رومی از آن برتر خواهد بود. بدین ترتیب او معنای رمزی- تمثیلی را برگزید تا محتوای کتاب مقدس را قابل فهمتر کرده و از آن در مقابل بدعت گذاران و گنوسیسیان دفاع کند.
البته او نیز مانند کلمنس کاملترین راه نجات انسان را دریافت گنوسیس یا معرفت کامل به حقیقت الهی می دانست و اعتقاد داشت که این نجات را مسیح با تجسد خویش و با فرستادن پیام و شعائر دینی و ساختن انسانهای کامل آماده کرده است؛ ولی نفس نیز باید آن را بخواهد، باید تصمیم بگیرد و به آن عمل کند. در اینجا با تأکید بر اراده انسان در نجات خود، او از گنوسیسیان و تا حد زیادی از سنت پولوسی فاصله گرفت و به فکر یهودی، که اراده انسان را مقام نخست می گذاشت، نزدیک شد.
ارتباط معانی کتاب مقدس و معرفت انسان
تقسیم سه گانه معنی کتاب مقدس در ارتباط با تقسیم معرفت انسان به سه نوع است. آدمیانی هستند که فقط بهره از ایمان دارند، اینها مؤمنان ساده اند. اقلیتی بهره از عرفان دارند و عده ای خاص نیز به حکمت دست می یابند. بدین ترتیب انسانهایی وجود دارند که در مرحله ی جسم باقی می مانند و معنی ظاهری کتاب مقدس را درک می کنند. عده ای به مرحله ی نفس می رسند و معنی عرفانی آن را درمی یابند و کسانی هم دریافتهای روح را در می کنند و به معنی حکمت آمیز و روحانی آن واصل می شوند. دسته ی اخیر در این دنیا سایه ی سعادت جاویدان اخروی را رؤیت می کند. همانطور که قبلا گفته شد این تقسیم بندی نزد پولوس قدیس و والنتینوس نیز یافت می شود.
خداشناسی اوریگنس
اوریگنس در خداشناسی، مانند اکثر دانشمندان مسیحی همعصرش به فلسفه افلاطونی میانه گرایش داشت و سلسله مراتب وجود را در عالم الهی و خارج از آن حقیقتی مسیحی و فلسفی می دانست. خداوند متعالی، غیر قابل توصیف، بسیط، واحد محض و منشأ همه چیز است. اما او بر خلاف فیلسوفان یونانی خدا را یک شخص در نظر می گرفت. خدایی که سخن می گوید و با مخلوقاتش ارتباط برقرار می کند. آنها را دوست دارد و از آنها مسئولیت می طلبد و مجازاتشان می کند. خدا در لوگوس خود قابل درک شد و عالم را خلق کرد. لوگوس از ازل با او همراه بوده و همانند او سرمدی است. با اینکه اوریگنس لوگوس را همذات (homoousios) خدای پدر خواند، او را در مرحله ای پایین تر از پدر قرار داد. دلیل او این بود که لوگوس معلول است و پدر علت. علت از لحاظ وجودی همیشه برتر از معلول است. دیگر اینکه لوگوس به عنوان الهی محل مثل است و منشأ کثرت عالم مخلوق می باشد، در حالی که پدر واحد و بسیط محض است. پس از این دو روح القدس است. و بدین ترتیب تثلیث شکل گرفت.
به نظر اوریگنس جهان قدیم زمانی و خلقت امری ازلی است. اگر خلقت ازلی نباشد به این معنی خواهد بود که در مرحله ای بعد رخ داده است؛ به عبارت دیگر خدا از ازل تصمیم به خلقت نداشته است. اتخاذ تصمیم نوعی تغییر در ذات خداوند را تداعی می کند. این امر با بساطت و کمال او در تضاد خواهد بود. از آن گذشته با این رأی به نظر می رسد که مرحله ای بوده که خداوند خلق نکرده است؛ این مطلب متضمن تبدیل شدن خداوند به شخصی بیکار می شود. اوریگنس یادآوری می کند که تصور این مفاهیم درباره خداوند دور از شأن اوست. پس خلقت امری ازلی است و در زمان و با زمان نبوده است. این نظریه باعث شد تا متکلمان رسمی کلیسا از اوریگنس انتقاد و او را متهم کنند که از متن کتاب مقدس، که برای خلقت ابتدای زمانی قائل شده، فاصله گرفته است. ولی اوریگنس بر خلاف متفکران یونانی، خلقت را فعل آزاد خداوند می دانست و معتقد بود که در امر آفرینش هیچ ضرورتی حاکم نبوده است. نظریه ای که در مقابل نظریه افلوطین، همدرس او، قرار داشت.
ارتباط لوگوس با خلقت
خلقت از طریق لوگوس صورت گرفته است. به این معنی که لوگوس مجموعه ای از عقول را خلق می کند که از لحاظ وجودی متساوی و در یک ردیف قرار دارند و سلسله مراتبی بینشان نیست. این عقول مختار آفریده شدند و به واسطه اختیار توانایی انجام شر را داشتند. عده ای از آنها وابستگی خود را به خدا حفظ کردند و عده ای نیز مرتکب گناه شدند و از مقام خود سقوط کرد و از خداوند دور شدند. درجه سقوط این عقول یا درجه وفاداری به الوهیت بین این عقول ایجاد سلسله مراتب کرد. عده ای به رتبه فرشتگان سقوط کردند. آنهایی که گناه بیشتری کردند با ماده متحد شدند و گناهکارترینشان همان شیاطین هستند. جهان مادی به سبب گناه عقول خلق شده است و هرچه این عقول از فلکی به فلک پایین تر سقوط کنند و از خدا دورتر شوند، او را بیشتر فراموش می کنند، تا آنجا که ارواحی که به جهان مادی سقوط کردند جاهل به خداوند شده و به ارواح سرد تبدیل گشتند. اوریگنس نزدیکی به خداوند و دوری از او را با گرما و سرمای روحانی مشخص می کند. ارواح نزدیک به الوهیت گرم و آنهایی که از او دورند، سرد هستند.
دو مرحله خلقت در نزد اوریگنس
بدین ترتیب مشاهده می شود که نزد اوریگنس دو مرحله در خلقت وجود دارد: خلقت ازلی که خلقت ارواح یا عقول است و خلقت مادی که با سقوط ارواح در جسم صورت می گیرد. اصولا خداوند جهان مادی را خلق کرد تا ارواح سقوط بیشتری نکنند، به طوری که این جهان مقدمه ای است برای رستگاری آنها. اوریگنس در روایت خلقت، در دو نکته به گنوسیسیان نزدیک می شود. اولین نکته این است که خلقت جهان مادی بر اثر گناه است. به نظر او نیز، مانند گنوسیسیان، موجود یا موجودات گناهکار غیر مادیند و با اراده خود مرتکب گناه شده اند. دوم اینکه خلقت مادی برای نجات ارواح دربند است. با خلقت مادی زمینه بازسازی عالم ایده آل که به واسطه غفلت و گناه موجوداتش از هم گسیخته شده است، ایجاد می شود. ولی باید این نکته را نیز در نظر داشت که جهان شناسی اوریگنس ثنوی نیست. یعنی هر دو مرحله خلقت از یک خداست و نیکویی اوست که موجب وجود یافتن موجودات مادی و روحانی شده است. مشیت خداوند یکتا که منشأ تمام موجودات است بر جهان حاکم است و نه چنانکه گنوسیسین می پنداشتند، اراده خدایی دیگر بر عالم حکمفرماست. به نظر اوریگنس ماده نیز شر محض نیست. درست است که او ماده را دورترین موجود به الوهیت می داند که کمترین بهره را از وجود الهی دارد و گاهی هم ظلمت و ارزشهای آن شیطانی و گناه آلود خوانده شده است، ولی در عین حال نباید فراموش کرد که ماده به سبب اینکه از سقوط بیشتر ارواح آسمانی جلوگیری کرد و ابزاری شد برای بازگشت دوباره آنها به جایگاه نخستینشان، نوعی ارزش مثبت را در جهان شناسی اوریگنس کسب می کند؛ اما در هر صورت زندگی در عالم مادی زندگی در شر و تحت حاکمیت شیطان بودن است.
ارواح در ابتدا برای زندگی کردن در بدن و جهان مادی خلق نشده بودند، آنها به اراده خود گناه کردند و دچار مصیبت زندگی در عالم ماده شدند. باید آنها را از این جهان که مطابق مقام وجودیشان نیست نجات داد. با اینکه ارواح خود موجب سقوطشان شدند، خداوند چون خیر و عشق محض است، وسایل نجات آنها را مهیا کرد. البته در طریق نجات اراده خود ارواح نیز نقش مهمی دارد. آنها باید بخواهند تا رستگار شوند. اما در هر صورت، عمل نجات را لوگوس خالق انجام می دهد. اوست که با مأموریتی که خدای پدر به او محول کرد، متجسد و با یک روح انسانی متحد شد. چندی میان انسانها زندگی کرد تا اینکه روی صلیب قربانی شد. اوریگنس بر خلاف نظر رسمی کلیسا معتقد نبود که قربانی شدن مسیح روی صلیب نجات مستقیم از گناه است.
به نظر او پس از گناه ارواح جهان، روح انسان تحت حاکمیت شیطان درآمد و مسیح با خون خود روح انسان را از شیطان بازخرید. این سخن نظریه مرقیون گنوسیسی را به یاد می آورد که مسیح انسان را از یهوه، خدای عهد عتیق که خالق جهان است، نجات داد. به هر حال با عمل عیسی مسیح ارواحی که به او ایمان بیاورند به جایگاه نخستین شان بازمی گردند.
به نظر اوریگنس بهشت و جهنم مادی جایگاهی ندارند. خلقت جهان تا آنجا تکرار می شود که بیشتر ارواح نجات یابند و به نظر می رسد که مسیح نیز باید چندین بار متجسد شود و بر صلیب رود. البته اقلیتی هم به عذاب ابدی دچار خواهند شد. تکرار خلقت و جهان از نظر اوریگنس، به نوعی یادآور نظریه ی تکرار جهان رواقیون است. در تفکر سنتی مسیحی سخنی از تکرار خلقت نیست. در مسیحیت جهان برای یکبار خلق شده است و تاریخ نیز یک بار اتفاق می آفتد. البته اوریگنس جبر رواقی را نمی پذیرد. به نظر او انسان به عنوان روحی که در بند جسم است آزاد و مختار است، و چون مختار است سقوط کرده است. انسان مسئول اعمالی است که انجام می دهد. چیزهای خوب و بد بر اراده اش تأثیر می گذارند، ولی در انتها این خود انسان است که تصمیم خواهد گرفت. بدین ترتیب اختیار، که علت گناه و سقوط انسان است، شرط اصلی رستگاریش هم هست.
منشأ روح از نظر اوریگنس
در مورد منشأ روح اوریگنس حداقل با سه نظریه روبرو بود: الف) خداوند هنگام خلقت هر فرد روح او را نیز خلق می کند. ب) روح هر کس از روح اولیاء خود منشأ گرفته است. ج) نظریه افلاطونی که معتقد بود ارواح قبل از وجود یافتن ماده به وجود آمده اند و موقتا در ابدان مستقر شده اند. اوریگنس هنگامی که ارواح را ذاتهای خلق شده قبل از وجود یافتن عالم مادی در نظر گرفت که گناه هیچ یک از آنها ربطی به دیگری ندارد، به طریق افلاطونیان رفت؛ اما از طرف دیگر مفهوم گناه نخستین که از طریق توارث به تمام انسانها رسیده است و اینکه در کتاب مقدس خلقت روح پس از خلقت بدن آمده است، قابل جمع با نظریه یونانی نیست. اوریگنس به این تعارض آگاهی داشت و اظهار کرد که چون حواریون و متولیان کلیسا هیچ یک از این دو نظریه را به طور رسمی انتخاب نکرده اند، پس استفاده از آنها و مخصوصا نظر یونانی اشکال ندارد.