رنسانس
به نظر می رسد یهودیان اسپانیا در چند دهه آخر پیش از اخراجشان از اسپانیا (1492) تأثیر مدرسی های مسیحی را آزادانه پذیرفته بودند. این فقط هابیلا، مترجم چند متن مدرسی به عبری نبود که به تفکر مسیحی انتساب داشت، بلکه اسحاق آراما (Issac Arama) و اسحاق آبراوانل (Issac Abravanel) نیز -که هر دو پس از اخراج، به ایتالیا مهاجرت کردند- همین نسبت را داشتند. هر دوی این ها به درجات مختلف، از منتقدان ارسطوگراها بودند. برخی دیدگاه های آراما (کسی که ظاهرا در آبراوانل تأثیر داشته است) نشان دهنده بازگشت به (دیدگاه های) یهودا هلوی است. نظریه سیاسی آبراوانل تا حدی جذاب است؛ زیرا وی به نظام های جمهوری ایتالیا در آن دوره اشاره و از آن ها تمجید می کند.
پسر اسحاق آبراوانل، یهودا که بیشتر با نام لئون عبری (1460-1521) معروف است، نویسنده کتاب گفتگوهای محبت آمیز (Dialoghi damore) و به همین لحاظ یکی از نمایندگان برجسته مکتب افلاطونی در ایتالیا است. شاید او در دوران پس از میانه، اولین نمونه یک متفکر یهودی مهم است که در درجه اول به تاریخ فلسفه یهود تعلق ندارد.
الیجاه دل مدیگو Elijah del modig) 1460-1493)
الیجاه دل مدیگو در کرت زاده شد و یک یهودی پیرو ابن رشد و هم قطار پیکودلا میراندولا، بود. در رساله عبری خود «ارزیابی دین» با این گرایش فیلسوفان یهودی به مخالفت برخاست که می خواستند معانی فلسفی را با تفاسیر تمثیلی، به متون کتاب مقدس تحمیل کنند. دل مدیگو، همانند ابن رشد از هیچ گونه کوششی برای تلفیق شریعت و فلسفه، حمایت نکرد. از نظر او فیلسوفان یهودی که چنین معجونی را در ذهن داشتند -کاملا واضح است که برجسته ترین مصداق این انتقادات، ابن میمون است- نه فیلسوف (حقیقی) بودند و نه آموزگار (حقیقی) شریعت.
دوران جدید
اخراج یهودیان از اسپانیا و پرتغال، مرکز جدیدی را برای تفکر یهودی، یعنی هلند به وجود آورد. بسیاری از تبعیدیان یهودی آن جا را موطنی جدید و امن یافتند. به نظر می رسید که تحمل و بردباری رژیم آن سامان، تضمین هایی را در برابر آزار و اذیت خارجی فراهم ساخته است. این مسئله مانع از استقرار یک سخت کیشی ظالمانه که آماده بود تا اعضای طغیانگر جامعه خود را تنبیه کند نشد و در واقع، شاید به این امر کمک هم کرده باشد.
داکوستا
یوریل داکوستا (Uriel da Costa)، یا آکوستا (1585-1640) و اسپینوزا، هر دو بر ضد سخت کیشی یهودی شوریدند. یوریل داکوستا از پرتغال به آمستردام رفت. در پرتغال وی به دلیل تعلق به یک خانواده مارانوس (یهودیانی که برای رهایی از تفتیش عقاید اسپانیا تغییر دین دادند) در فضای ایمان کاتولیکی تربیت یافته بود. ضدیت وی با یهودیت سخت کیش (اگر تعبیر خودش را به کار ببریم یهودیت فریسی ها) که او در آمستردام با آن ها مواجه بود، تا حد زیادی مشخص کننده موضع فلسفی اش بوده است. او با این واقعیت مواجه شد که احکام -آن طور که معاصران او آن را تفسیر می کردند- با متن تورات منطبق نبوده و برای اثبات نظر خود نظریاتی تنظیم کرد.
رساله او به زبان پرتغالی «در میرایی نفس» بر جدایی فزاینده وی از آموزه یهودی مورد قبول عموم، مهر تأیید زد. گویا تحت تأثیر میخائیل سروتوس (Michael Servetus)، سرانجام به این نتیجه رسید که نفس، روح حیات بخش است که در خون قرار می گیرد و با مرگ بدن، می میرد و از این حیث، هیچ تفاوتی بین نفس انسان و حیوان وجود ندارد. او بر آن بود که اعتقاد به نامیرایی نفس، نتایج شوم بسیاری داشته است؛ زیرا انسان را به اختیار کردن شیوه ای مرتاضانه (ascetic) در زندگی و حتی طلب مرگ می کشاند. به اعتقاد او هیچ چیز به اندازه اعتقاد به خیر و شر ابدی، انسان را رنج نداده است.
خداوند، فقط به این دلیل این عقاید را تحمل می کند تا وجدان کسانی را که حقیقت او را نادیده گرفته اند، عذاب دهد. داکوستا در این مرحله بر مرجعیت کتاب مقدس پای می فشرد که به اعتقاد او با استفاده از آن می توان میرایی نفس را اثبات کرد.
او در زندگی نامه ای که به زبان لاتین و تحت عنوان «نمونه ای از زندگی انسانی» نوشت، موضع تندتری اتخاذ کرد و تفوق کامل قانون اخلاق طبیعی را (که هنگام استدلال در برابر یهودی ها ظاهرا آن را با احکام الهی نوح یکی می داند، شاید بتوان آن را با دیدگاه آلبو مقایسه کرد) اعلان نمود. بر همین اساس او اعتبار این دلیل را که قانون طبیعی از یهودیت و مسیحیت فروتر است انکار می کند؛ زیرا عقیده دارد این هر دو دین، دوست داشتن دشمنان خود را تعلیم می دهند، و این حکمی است که جزء قانون طبیعی نیست. به اعتقاد داکوستا، از طلب یک محال آشکار، حصول هیچ خیری، میسر نیست.