از آنجا که معرفت، متعلق آن هر چه باشد، به وسیله ی تفکر و استدلال است که حاصل می شود، یکی از اغراض فلسفه کشف حقیقت و ماهیت قوانین فکر است. البته فلسفه از آغاز این را مسلم فرض نمی کند که طریقه ی دیگری برای معرفت جزء تعقل و استدلال نیست، بلکه دعاوی مثلا شهود، یا هر استعداد دیگری را که به نظر می رسد از تعقل و استدلال عقلی متفاوت است مورد ملاحظه قرار می دهد. فکر کردن و درست استدلال نمودن به نظر می رسد از نخستین حقوق فطری و طبیعی انسان است؛ همان گونه عادی و طبیعی که راه رفتن و سخن گفتن. لیکن تجربه به زودی نشان می دهد که در راه استدلال دامهایی نهفته است؛ و آگاهی از این موانع، و شناختن اینکه چگونه استدلال را بیاموزیم، و روشن بودن درباره ی قواعد یا مقیاسهای تفکر صحیح، آشکار است که هم برای علم و هم برای فلسفه مقدمه ی تمهیدی است. علمی که با چنین مسائلی سر و کار دارد منطق است.
منطق چیست؟
تا قرن چهارم پیش از میلاد مسیح منطق به ظهور نرسیده بود، تا اینکه ارسطو از مسائل و اعمال و احکام منطقی تجزیه و تحلیلی منظم کرد، و نظام منطقی و اصطلاح شناسی او را تا مدتی دراز فضلای قرون وسطی اقتباس کردند. وی حقیقت و ماهیت قیاس را، که ما نمونه ی استدلال صحیح تلقی می کنیم، بیان کرد. قیاس شامل سه قضیه است: دو قضیه ی اول که مقدمات نامیده می شود امر واقع را اظهار می دارد، و قضیه ی آخر نتیجه است. ارسطو نشان می دهد که چه ترکیبی از مقدمات نتیجه ی خاصی را حاصل می کند. وی نیز به نیازی که برای بیان قضایای غیرمبهم هست اصرار می ورزد، و این امور را تحت عنوان تعریف و تقسیم و طبقه بندی شرح می دهد.
منطق ارسطو به عنوان منطق صوری یا منطق استنتاجی شناخته شده است. فلاسفه ی جدید، از زمان بیکن (قرن هفدهم) استقراء را نیز، که در آن استدلال از ملاحظه ی چندین نمونه ی چیزی شروع می شود و به اصل کلی یا قانون می رسد، مورد مداقه قرار داده اند. چون ما مستعدیم که در زندگی روزانه و عادی شتابزده نتیجه ی کلی بگیریم و آن را به همه ی موارد تعمیم دهیم، مطالعه ی استقراء به ما کمک می کند که حدس و گمان را از استنتاج صحیح تشخیص دهیم. استقراء، سراسر قلمرو روش علمی را شامل می شود، و ماهیت مشاهده و آزمایش را مطالعه می کند، و دلایل و شواهد را مورد وارسی قرار می دهد، و نیز روشن می سازد که مقصود از فرضیه ی علمی و تمثیل (استدلال از راه شباهت) و قوانین احتمال چیست.
منطق و فلسفه در تحلیل اصول موضوعه ای مانند هم صورتی طبیعت و علیت، که نیروی حیاتی روش علمی است، با یکدیگر رابطه ی نزدیک دارند. همچنین، منطق با مسئله ی رابطه ی فکر با زبان مربوط است. آیا ما می توانیم بدون دلالات لفظی (کلمات) فکر کنیم؟ الفاظ چه هستند، و چگونه ما مطمئن شویم که همه ی کسانی که آنها را به کار می برند قصد واحد دارند؟ اگر قصد واحد ندارند، میان مردمان چگونه ارتباط مؤثر و درست حاصل می شود؟ همچنین، آیا ما می توانیم گاهی بدون توجه و التفات به جای آنکه درباره ی اشیاء واقعی حکم کنیم درباره ی الفاظ اظهار نظر نماییم؟ چرا الفاظ مبهمند، وجهات ابهام را چگونه می توان کشف کرد؟
مطالعه ی رفتار انسانی، از این جهت که به عنوان خوب یا بد مورد داوری قرار گیرد، و نقد و تحلیل ارزشهای متعالی اخلاقی و کوشش برای فهمیدن اینکه چه آرمانها و ایده آلهایی برای حیات انسانی به طور کلی اهمیت دارد، اخلاق یا فلسفه ی اخلاق نامیده می شود. در آداب و رسوم و قوانین و منهیات و قراردادها و مواضعاتی که حاکم بر حیات آدمیان هم در جامعه های ابتدایی و هم در جامعه های متمدن است تفاوت و اختلاف حیرت آوری وجود دارد. نخستین وظیفه ی فلسفه ی اخلاق تجدید نظر درباره ی این دسته از حقایق و مقایسه ی عادات انسانی با یکدیگر و طبقه بندی و وارسی دقیق و مربوط ساختن آنهاست (تا جایی که ممکن است) به جامعه و دین و سیاست و حتی شرایط اقتصادیی که بر آنها مستولی است، و بالاخره پرسش از اینکه آیا در این قلمرو قوانینی عام و شامل نیز وجود دارد یا نه؟ آیا اصول اخلاقیی وجود دارد که تحت تمام شرایط معتبر باشد، یا قواعد و مقررات اخلاقی نسبت به نیازها و غایات و اغراض خاص گوناگون است.
همچنین، منشأ عقاید و افکار و احکام مردم درباره ی آنچه صواب یا خطا، خوب یا بد، است چیست؟ آیا این عقاید شهودی است، که از یک حس یا وجدان اخلاقی ناشی شده است، که درباره ی آن، چیز دیگری نمی توان گفت؟ یا محصول خرد است؟ یا موضوع اقتضا و مصلحت در کار است؟ یا فقط توسط هیئت حاکمه ی سیاسی بر مردم تحمیل می شود؟ آیا خانواده یا شیرخوارگاه مبدأ واقعی عقاید است؟ بالاترین خیر یا خرسندی انسان در چیست؟ در لذت است یا در سعادت؟ و اگر در سعادت است سعادت را چگونه باید تعریف کرد؟ آیا سعادت در کمال سجایا و خصال و استعدادهای انسانی است؟ یا در تکلیف و وظیفه؟ آیا انسان برای تشکیل و تعیین حیات خاص خود آزاد است، یا زندگی او را ارث و محیط معین کرده است؟ منشأ تقدم و ترقی اخلاقی چیست؟ اینها و بسیاری دیگر از مسائل به این رشته از فلسفه مربوط است.
زیبایی شناسی به منطق و اخلاق پیوسته و وابسته است، زیرا هر سه مقیاسها یا نمونه های اعلی (ارزش متعالی) را مورد تحقیق قرار می دهند. منطق در جستجوی مقیاسهای استدلال صحیح است، و اخلاق در جستجوی مقیاسهای رفتار، و زیبایی شناسی می کوشد تا مقیاسهای زیبایی و ارزش هنری را کشف کند. همچنین در این زمینه اختلاف و گوناگونی بی شمار عقاید مردمان آشکار می گردد، و فورا این سؤال مطرح می شود: آیا شناخت زیبایی تابع قوانین و اصولی است؟ اگر چنین است، آن اصول و قوانین بر چه واقعیاتی استوار است؟ آیا باید چیزی را زیبا بشناسیم برای اینکه به ما لذت می بخشد، یا چون زیباست به ما لذت می بخشد؟ آیا زیبایی در چشمان بیننده قرار دارد؟ آیا مفهوم زیبایی مکتفی به ذات و یگانه است، یا می تواند بر حسب سایر مفاهیم، مانند مفید بودن، کفایت در انجام وظیفه یا هماهنگی بین طرح و اجراء، مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد؟ آیا پاره ای قواعد ریاضی، راجع به قرینه سازی و مراعات نظیر، تناسب یا نظم، وجود دارد که تأثیر یک شی ء زیبا را در ذهن تبیین کند؟
همچنین، آیا در مورد زیبایی در هنر و زیبایی در طبیعت اصول واحد معتبر است؟ آیا در خود هر هنر اصول واحد هست؟ آیا ما یک اثر ادبی را از لحاظ زیبایی شناسی بزرگ می شناسیم به همان دلیل که یک نقاشی یا مجسمه سازی یا معماری یا موسیقی را به عنوان بزرگ می ستاییم؟ بعضی ممکن است چنین تصور کنند که کوشش برای فهمیدن ماهیت ادراک زیبایی غیر لازم یا حتی ابلهانه است. چرا نه فقط التذاذ (بدون تجزیه و تحلیل و تفکر و انتقاد)؟ لیکن فلسفه به انگیزه ی ریشه دار در انسان برای فهمیدن تمام آنچه می توان فهمید پاسخ می دهد، و جواب آنچه را که درباره ی آن کنجکاو است می یابد. به شگفت آمدن و مورد مداقه قرار دادن و سنجیدن و اندیشیدن، اینها علایم یک موجود عاقل است. جایی که اصلا امکان تفکر درباره ی موضوعی هست، برای ذهن کنجاو سائقی وجود دارد که او را عمیقا و با صبر و پایداری، تا آنجا که میسر و ممکن است، به تفکر وامی دارد. به علاوه، فهمیدن سرچشمه ی تمتع و التذاذ ادراک زیبایی در شخص، به خوشی او لطمه ای وارد نمی سازد، بلکه حتی بر شدت آن نیز می افزاید. حتی ممکن است ماهیت و منشأ زیبایی را با نگاه اجمالی به معنی و مقصد نهایی حیات انسانی بهتر فهمید، و به آن قسم نظر کلی و جهانی که فلسفه دائما در تکاپوی آن است نزدیک تر شد. در واقع، در تجربه ی زیبایی بسیاری از فلاسفه یکی از پرمعنی ترین کلید راهنما را در بیان ذات و صفات الهی یافته اند.
سپس، فلسفه ای هست درباره ی حیات اجتماعی، درباره ی نهادها و روابطی که به وسیله ی آن آدمیان در گروههای سازمان یافته با یکدیگر گرد می آیند. چنین روابط و مؤسساتی شامل خانواده و دولت و قانون و مجازات و تعلیم و تربیت و دین و شیوه ی اقتصادی و غیره خواهد بود. در این قلمرو و نیز طریق فلسفی مشخص و ممتاز است. غرض آن رفتن به ورای توصیف واقعیات، و تحقیق در مورد ارزش یا معنای این مؤسسات است. یکی دو نمونه نشان می دهیم تا مقصود روشن تر گردد. فرض کنید که ما درباره ی تعلیم و تربیت به عنوان یک وسیله و ابزار اجتماعی فکر می کنیم. ابتدا لازم است که واقعیتهای مربوط، مانند دوره های تحصیلی و روشهای اداری و بازرسی و امور مالی و استخدام معلمان و تمام جنبه های ماشینی را که در یک دستگاه تعلیم و تربیتی وجود دارد، مورد مطالعه و تحقیق قرار دهیم. اما فلسفه علاوه بر اینها می خواهد بداند که مقصدی که پشت تمام این دستگاه قرار دارد چیست؟ آن مقصد چه خدمتی به حیات فرد و حیات جامعه می کند؟ یک نظام خاص چه مفهومی از حیات خوب و شهروند خوب و تکامل شخصیت، یا حتی ارزشهای وحی، را تجسم می دهد؟ آیا کل آن دستگاه یک هدف و عقیده، یا یک آیین و آرمان دارد، و اگر چنین است آیا آن آرمان و ایده آل به زحمتش می ارزد؟
همچنین، فرض کنید که ما می کوشیم تا مسئله ی مجازات را به عنوان یک نهاد اجتماعی در یک جامعه ی جدید بفهمیم. واقعیتها خیلی گوناگونند، زیرا شامل قانون و تاریخ و اداره و دادگاهها و زندانها و ماشین آلات هستند. همه ی اینها را باید مورد مطالعه و پژوهش قرار داد. لیکن معما و مسئله ی دشوار موضوع، برای فیلسوف اجتماعی، مسئله ی ارزش است. غرض از مجازات چیست، و چگونه به رفاه و سعادت فردی و اجتماعی کمک می کند؟ مثلا آیا عمل مجازات اظهار انگیزه های ابتدایی برای قصاص و انتقام است و بنابراین مجرمان باید آن را تحمل کنند؟ یا به عنوان تنبه و بازداشتن خطاکار بالقوه است؟ یا باید برای اصلاح مقصر و مجرم باشد و او را به سلامت اخلاقی و تعادل برگرداند و وی را دوباره تربیت کند تا عضو مفیدی برای جامعه ی خود گردد؟ این نمونه ها برای مجسم ساختن رشته ی وسیع تحقیق فلسفی کافی است، و در اینجا قلمرو اصلی فلسفه ی اجتماعی مورد ملاحظه قرار گرفت. اخلاق و مسائل مربوط به نظریه ی سیاسی و دولت خود مباحث جداگانه ای را تشکیل می دهند.
فلسفه ی اولی یا مابعدالطبیعه چیست؟
اکنون به آنچه برای بسیاری کسان ذات حقیقی فلسفه است می رسیم، زیرا مابعدالطبیعه (متافیزیک) با نظریه تراجع به ماهیت بازپسین اشیاء، و با واقعیت در برابر پدیدار، سر و کار دارد. در واقع فلسفه و متافیزیک غالبا به طور مترادف به کار رفته است. از آنجا که حصول یقین در مورد این مسائل بسیار دشوار است، کلمه ی متافیزیک در معرض آن است که تفکر نظری محض یا نظریه ی انتزاعی را به ذهن القاء کند. لیکن در تاریخ فلسفه جستجو برای تحصیل یقین درباره ی مسائل مابعدالطبیعه منشأ بسیاری از مطالب جالب توجه و عمیق و مهم بوده است. فلسفه ی أولی یا مابعدالطبیعه شامل دو قلمرو اصلی است. یکی وجودشناسی، که از هستی یا «وجود» بحث می کند، و این را می پرسد که «واقع و نفس الامر چیست؟» یا، چه چیز در نفس الامر وجود دارد، یعنی برای وجود خود به ادراکات انسانی وابسته نیست؟ آیا ماده مایه ی نهایی و گوهر بازپسین هر چیزیست که از آن ترکیب یافته؟ یا دو گوهر اصلی وجود دارد، ماده و روح، و آیا اینها با هم امتیاز ذاتی دارند؟ نظامهای فلسفی برحسب یافتن راه حلهایی نسبت به چنین سؤالاتی، طبقه بندی شده است. قائل به اصالت صور و معانی (ایدئالیست) ذوات واقعیات را به معانی و صور، که در علم و فکر موجود است، برمی گرداند، و قائل به اصالت واقع (رئالیست) با عقل مشترک موافق است و واقعیت را مستقل از علم و ادراک ملاحظه می کند. معتقد به وحدت وجود هر چیز را به یک ماده یا جوهر برمی گرداند، و قائل به کثرت موجود به چند گوهر. تقسیمات فرعی بی شماری نیز تحت هر یک از این نظامها قرار دارد. لیکن خواننده را فعلا نیازی به آشنایی با این اصطلاحات تخصصی نیست. آنچه ارزش و اهمیت دارد دلیل و برهان است.
شعبه ی اصلی دیگر مابعدالطبیعه بحث معرفت یا شناخت شناسی است. در این مبحث این مسائل مورد گفتگو است: «عقل انسانی چه چیز را می تواند به یقین بشناسد؟ چگونه عقیده از معرفت اختلاف دارد؟ در معرفت، ادراک حسی و عقل را هر یک چه سهمی است؟ آیا ما می توانیم به جزء تجربه و صورتهای علمی خودمان درباره ی چیزهای دیگر یقین حاصل کنیم؟ اگر می توانیم، چگونه ممکن است یقین داشته باشیم که افکار و تصورات ما به طور دقیق و باوفا نمایشگر آن چیزهاست؟» لیکن در گفتگو از این مسائل کلی و انتزاعی و نظری دشوار است که بحث مسلم و ثابت و با حدود قطعی و دقیق بکنیم. چه چیز واقعی است، و چه چیز می تواند شناخته شود، و چه چیز منشأ حقیقت است، اینها سؤالاتی است که نمی توان آنها را به طور جداگانه مورد مطالعه قرار داد. در نظامهای بزرگ مابعدالطبیعه می یابیم که یک سؤال به سؤال دیگر منجر می شود، و شاخه های فلسفه شاخه های یک درخت است. مثلا نویسندگان اخلاق به ندرت می توانند از اینکه مستغرق در بحث ما بعدالطبیعه شوند اجتناب کنند. «اخلاق» اسپینوزا مشتمل بر بسا آرای انتزاعی درباره ی جوهر و واقعیت و خدا و دیگر مفاهیم مربوط به مابعدالطبیعه است، در حالی که تحلیل کانت از تکلیف و قانون اخلاقی در «انتقاد عقل عملی» با تحلیل انتقادی پیشین او درباره ی معرفت پیوستگی و ارتباط دارد. همچنین «منطق» هگل اساس تفسیر او در مورد حیات و تاریخ انسانی است.
پس لازم نیست که بیش از این به مطالعه ی قسمتهای فلسفه بپردازیم. نکته ای که یکبار دیگر باید مورد تأکید قرار گیرد آن است که فلسفه روشی است برای تحری حقیقت، روشی درباره ی تفکر انتقادی، که نوعا با روش علم مغایر و مختلف نیست، بلکه موضوع آن کلی تر و وسیع تر و ثابت تر است و بیشتر با حقیقت نهایی سر و کار دارد. فهمیدن طرح نهایی اشیاء و طبیعت انسان، و جهان و خدا از طریق تحلیل و تفکر صبورانه، و کوشش دائم و پیگیر در راه پژوهشی که چنین مسائلی ایجاب می کند، مشغله و امید فلسفه است.